معرفت شناسی از دیدگاه مولوی- قسمت ۲ |
می دانند ممکن دانسته و ورای آنچه او درک می کند را نمی پذیرند. تفاوت اینان با قول “نحن و ادراکاتنا” در مکتب سوفسطاییه این است که اینان به واقعیت خارجی اذعان دارند و به عبارتی رئالیست هستند، لکن انسان و قوای او را برای شناخت آن مستقل می دانند. اینان به حسب قوا و ابزارهای شناختی که برای انسان در نظر می گیرند (حس، خیال، عقل- با معانی متفاوتی که برای آن در نظر گرفته می شود- قلب و الهامات) و به حسب نقش و اعتباری که برای هر کدام از این ابزارها قائلند، خود به دسته های زیادی تقسیم می شوند.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت zusa.ir مراجعه نمایید. |
- اما دومین گروه کسانی اند که علاوه بر شناخت های انسانی، قائل به خدای علیم و حکیمی هستند که از راه وحی و الهام و از طریق قلب انسان معارفی را بر او نازل می کند.
این تقسیم بندی عقلی به صورت اولیه و برای شناختی کلی از معرفت شناسان و تقسیم آن ها مفید است، اما ادامه آن برای رسیدن به فروعات مختلف به منظور دسته بندی نظریات موجود بر اساس آن ناممکن به نظر می رسد، چرا که اقوال گوناگون در طی زمان ها و اعصار، بسیار مختلف و پیچیده شده است، به ویژه اینکه بسیاری از مکاتب آنقدرها انسجام و عقلانیتی ندارند که بخواهیم یک نظام منسجم و مبنادار یا متقن را ارائه کنیم. لذا در این جا سعی می شود به مهم ترین اقوالی که در کتب تاریخی آمده است و بعضا اخلاف متفکران در طول تاریخ در آن نظام ها به تفکر پرداخته اند، پرداخته شود.
۲-۲- معرفت شناسی در غرب
تاریخ مکتوب حکایت از آن دارد که تاریخ مابعدالطبیعه در فلسفه غرب با تأملات و آراء جهان شناسان ایونی (طالس[۲]، آناکسیمندر[۳]، آناکسیمنس[۴]، هراکلیتوس[۵]) در قرن ششم پیش از میلاد، درباره چگونگی منشأ عالم مادی و قوانین و اصول ثابتی که در سراسر طبیعت حاکم است آغاز شد. (ادواردز، ۱۳۷۹: ۳)
اگرچه آن ها مبانی و اصول خود را از ملل باستانی مشرق زمین یعنی مصر، سوریه، کلده، ایران و هندوستان دریافت نموده اند، لیکن این قوم پراستعداد معلومات را فرا گرفتند و در قالب ذوق سرشار خود ریخته و تحقیقات عمیقی بدان افزودند. (فروغی، ۱۳۷۹: ۲)
همراه با مابعدالطبیعه، سؤالات معرفت شناختی نیز ارتکازا از همان آغاز فلسفه و تفکر وجود داشته اند، حتی اگر صریحا به آن ها پرداخته نشود؛ لاجرم در هر نظام فکری و شیوه استدلالی، نظریه ای از معرفت نهفته است؛ چنانکه در مورد فلاسفه باستانی، علی رغم اقوال مختلف و متضاد آن ها در باب ماده اولیه جهان، این ایمان وجود داشت که تحت کثرت و
بی نظمی ظاهری جهان پیرامون ما، بساطت و ثباتی زیربنایی وجود دارد که اگر هم با حس ادراک نشود با عقل قابل ادراک است؛ لذا آنچه مسلم است این است که اینان از عقل برای رسیدن به حقیقت ورای حس بهره می گرفتند. یکی از چهره های اصلی فلاسفه ایونی[۶]، هراکلیتوس است. او اولین گام روشن را در تردید اعتبار حواس به عنوان راهنمایان حقیقت، در آن دوران برداشت. از او نقل شده که: چشم و گوش شاهدهای بدی هستند اگر نفس فاقد فهم باشد. (گاتری، ۱۳۷۵: ۵۸)
پس از او پارمنیدس یونانیان را در خط تفکر انتزاعی انداخت و ذهن را بدون رجوع به حقایق خارجی به کار واداشت. از نظر او واقعیت، ذاتا واحد و نامحسوس (معقول) است و فقط با فکر می توان به آن رسید. اگرچه اعتقادات عرفی انسان ها بر این نظریه شورید، با این حال این نوع تفکر تا هزار سال یا بیشتر بر دانش اروپایی تأثیر گذاشت. برای نمونه افلاطون از او تأثیر زیادی پذیرفت. (همان: ۶۴-۶۲)
فلاسفه بعدی کثرت گرایان بودند که نمایندگان آن ها امپدوکلس[۷]، آناکساگوراس و فلسفه اتمی دموکریتوس[۸] هستند که از وحدت نهایی ماده چشم پوشیدند و برای عرضه تفسیری از طبیعت، بر مشاهده و تجربه تکیه کردند؛ اما جهان شناسی آن ها هم به سبک پارمیندس حاصل استدلال های مقدم بر تجربه بود. در واقع وحدت انگاری منطقی پارمیندس، پس از او به کثرت گرایی منطقی کثرت گرایان[۹] و اتمیست ها انجامید. (ادواردز، ۱۳۷۹: ۷-۶)
وجه مشترک این دو نظام فکری این است که عالم واقع بر اساس مبانی منطقی توصیف می شود. همین اعتقاد به بی اعتباری حواس به عنوان ابزارهای شناخت، زمینه را برای پیدایش سوفسطائیان آماده کرد. (گاتری، ۱۳۷۵: ۸۳)
۲-۲-۱- سوفسطائیان
مطابق آن چه در تاریخ آمده است، پیدایش سفسطه در یونان در قرن پنجم قبل از میلاد، در اثر ظهور آراء و عقاید فلسفی گوناگون و ضد و نقیض و دیگر رواج فوق العاده فن خطابه صورت گرفت. عده ای از راه فن خطابه و اثبات هر مدعایی اعم از حق و باطل، ثروت زیادی به چنگ آوردند. این عقیده در سایر امور عالم هم سرایت کرد. سوفسطائیان مروج شکاکیت عمومی و تردید در امکان شناخت مطلق بودند، لذا از این زمان بحث های معرفت شناختی بطور صریح مطرح شد. دو چهره معروف و پرنفوذ سفسطاییان آنه گرگیاس[۱۰] و پروتاگوراس است. ادعایی که گرگیاس به اثبات آن پرداخت این بود که:
الف) هیچ چیز وجود ندارد.
ب) اگر هم چیزی وجود داشته باشد، ما نمی توانیم آن را بشناسیم.
ج) اگر هم بتوانیم بشناسیم، نمی توانیم آن را به دیگران منتقل کنیم.
همچنین جمله مشهور “انسان معیار همه چیز است” را او گفته است که بر اساس آن
نمی توان کسی را متهم به خطا کرد. (گاتری،۱۳۷۵: ۸۲-۸۴)
۲-۲-۲-سقراط، افلاطون و ارسطو
سقراط، افلاطون و ارسطو به شدت به مبارزه با سوفسطائیان پرداختند. به نظر سقراط این نگرش، هم عقلا اشتباه بود هم اخلاقا خطرناک؛ او مبارزه با همین نگرش را کار مادام العمری خود ساخت. جمله مشهور او این است که “فضلیت، معرفت است”. سقراط با گفتن این جمله می خواست دو بعدی بودن، یعنی بعد اخلاقی و بعد عقلانی مسأله را مطرح کند. (گاتری، ۱۳۷۵: ۹۲-۸۷)
سقراط را مؤسس فلسفه مبنی بر کلیات عقلی شمرده اند. او به تعریف برای شناخت امور بسیار اهمیت می داد و برای رسیدن به تعریف صحیح، شیوه استقراء[۱۱] را به کار می برد و از جزئیات تدریجا به کلیات می رسید و پس از دریافت قاعده کلی، آن را بر موارد خاص تطبیق می نمود؛ یعنی پس از استقرا به شیوه استنتاج و قیاس می رفت. ( فروغی، ۱۳۷۹: ۲۳-۲۲)
۲-۲-۳- افلاطون وایده آلیسم[۱۲]
کلمه ایده[۱۳] که مترجمان دوره اسلامی آن را “مثال” ترجمه کرده اند، اول بار توسط افلاطون بکار برده شد. افلاطون کار سقرا
ط را در مبارزه با سوفیست ها ادامه داد و بحث های معرفت شناختی او در دوره خود بی سابقه بود.
افلاطون منکر وجود افراد محسوس نبود، لکن وجود آن ها را متغیر و جزئی فانی
می دانست، در حالی که شناخت باید امری ثابت و کلی و باقی باشد؛ در نتیجه برای حواس بعنوان ابزاری برای شناخت، اعتباری قائل نبود و تنها آن را حدس و گمان می دانست. او موضوع شناخت را موجودات مجرد عقلانی یا همان مُثل می دانست که در ورای عالم ماده نمونه کامل و تام موجودات جهان ماده اند که انسان تنها به قوه عقل و با سیر و سلوک
(اشراق) آن ها را ادراک می کند. نظر به مثل با اعتقاد به جاودانگی – یا دست کم وجود پیشین نفس – کاملا مرتبط است و این نظریه امر یادگیری را بعنوان فرایند تذکر[۱۴] تبیین می کند. لذا افلاطون جمیع معلومات را فطری ( ناشی از قوه عاقله بدون احتیاج به حواس) می داند و علم را تذکر. (طباطبائی، ۱۳۸۹: ۲۳)
۲-۲-۴- ارسطو
پس از افلاطون، ارسطو از نظریه مثل کناره گیری کرد و بر خلاف افلاطون ادراک حسی را حکم دانست. او برای مبارزه با سوفیست ها قواعد منطق را برای درست فکر کردن و تمییز دادن خطا از صواب تدوین نمود. او در بحث الفاظ، اشتراک لفظی و معنوی و سایر احوال الفاظ و معانی آن ها را دریافته، آنگاه تصور و تصدیق، ذاتی و عرضی و جزئی و کلی را بیان کرده است. هم چنین او به مقولات ده گانه وکلیات پنج گانه قائل شد و چگونگی حد و رسم و شرایط آن ها و انواع قضایا، انواع مختلف برهان و اصول قواعد قیاس را بیرون کرد. تعلیمات ارسطو به مدت دو هزار سال در دنیا اساس فلسفه و حکمت بود. (فروغی، ۱۳۷۹: ۴۰)
لکن از دوره ارسطو به بعد گروه دیگری پیدا شدند که آن ها را “لا ادریون” یا “شکاکان”
می گویند و مسلک آن ها را سپتی سیسم[۱۵] می نامند. این گروه به عقیده خود راه وسطی را انتخاب نمودند، نه پیرو سوفسطائیان شدند که می گفتند واقعتی خارج از ظرف ذهن وجود ندارد و نه عقیده سقراطیون را پسندیدند که می گفتند می توان به حقایق اشیا نائل شد. این جماعت گفتند انسان وسیله قابل اطمینان برای رسیدن به حقایق اشیا ندارد، حس و عقل هر دو خطا می کنند و راه های منطقی ارسطو برای مصونیت از خطا کافی نیست. آن ها حتی مسائل ریاضی را هم احتمالی تلقی نمودند. پیروان این مکتب در یونان و بعد در حوزه اسکندریه زیاد بودند و تا چند قرن بعد از میلاد مسیح این مکتب ادامه داشت. (طباطبایی، ۱۳۸۹: ۲۲)
۲-۲-۵-فلسفه نوافلاطونی
نوافلاطونیان در دوره متأخر کلاسیک، علمای ما بعدالطبیعه با قدرت و خلاقیت بودند. اهمیت دیگر آن ها در سیر و بسط فلسفه بود زیرا میان فلسفه قدیم و فلسفه قرون وسطا ارتباط برقرار ساختند. چهره اصلی این نهضت، افلوطین (حدود ۲۰۷-۲۰۴) است که مابعدالطبیعه را با عرفان و زندگی زاهدانه مرتبط ساخت. فلسفه نوافلاطونی بر فلسفه قرون وسطی تأثیر گذاشت و در عصر متاخر باستان، عملا به عنوان نظامی الهی مرتبط با طریقی دینی برای زندگی درآمده بود که با مسیحیت رقابت می کرد. (ادواردز، ۱۳۷۹: ۱۹-۱۶)
۲-۲-۶- ظهور مسیح و فلسفه در قرون وسطی
مسأله مهمی که در باب فلسفه یا معرفت شناسی وجود دارد این است که قرار است این مکاتب مختلف برای رسیدن انسان به حقیقت، و راه نجات باشند. این مسأله در زمان قبل از ظهور مسیح و بعد از گسترش مسیحیت متفاوت است. نوافلاطون گرایی که خود ترکیبی از تفکر فلسفی – یونانی و نظامی است که در آن فلسفه و اخلاق و دین در هم آمیخته بود، در مقابل مسیحیت خود را “راه نجات” نشان می داد. در فیثاغورس گرایی ماقبل سقراطی هم مفهوم فلسفه یک راه نجات است. با سقراط و نظریه او درباره فضیلت به مثابه معرفت،
می توان به وضوح این نظریه را دید که فلسفه راه نجات است و این نظریه بر فکر افلاطون هم غالب بود. اما پس از گرویدن اروپای آن زمان به مسیحیت و غلبه یک دین الهی بر جامعه آن زمان، به تبع این تغییر شگرف، فلسفه نیز تحت تأثیر آن قرار گرفت. باور مسیحیان به مسیح و باور آنان به وحی الهی در روند تاریخ به این معنا بود که فلسفه به معنای دقیق کلمه نمی تواند برای مسیحیان و فلاسفه مسیح راه نجات باشد، هرچند به آن علاقه مند باشند. آنچه برای این فیلسوفان الهی راه نجات است، دین است. (کاپلستون، ۱۳۸۸: ۴۹۴، ج ۳)
با این حال پس از رواج مسیحیت در اروپا و قدرت گرفتن کلیسا و توأم شدن قدرت کلیسا با قدرت امپراطوری روم، مراکز علمی زیر نفوذ دستگاه حاکمه قرار گرفت تا آنجا که در قرن شش میلادی دانشگاه ها و مدارس آتن و اسکندریه تعطیل گردید؛ اما رفته رفته مخالفت با فلسفه ارسطو کاهش یافت و بسیاری از آراء او پذیرفته شد. این دوران که حدود یک هزار سال ادامه یافت به “قرون وسطی” موسوم شده که ویژگی کلی آن تسلط کلیسا بر مراکز علمی و دانشگاه هاست. (مصباح یزدی، ۱۳۷۸: ۳۶-۳۵، ج۱)
فلسفه قرون وسطی به دو دوره اصلی تقسیم می شود: دوره پیش و پس از معرفی نظام فلسفی ارسطویی به مسحیت غربی.
نخستین فلاسفه قرون وسطایی چنان نبودند که بتوان فلسفه شان را نظام فلسفی نامید بویژه اینکه آنان از نظامی که اساسا مدیون مسحیت نباشد، شناخت کاملی نداشتند. اما کشف دوباره ارسطو و ترجمه آثار اندیشمندان برجسته مسلمان در نیمه دوم قرن دوازدهم و نیمه اول قرن سیزدهم موجب شد که اندیشمندان میسحی به شناخت نظام پیشرفته ای دست یابند که کار فیلسوفی بی دین بود و به هیچ وجه به مسیحیت وابسته نبود. همچنین کشف دوباره ارسطو مسأله رابطه بین کلام و فلسفه و نیز ایمان و عقل را بصورتی دقیق تر از آنچه قبلا در قرون وسطی تصور شده ب
ود مطرح ساخت و موجب شد تا اندیشمندان مسیحی توجه خود را مصروف رابطه این دو نظام کنند؛ به علاوه این شناخت قلمرو مطالعه فلاسفه را هم بسیار افزایش داد. (کاپلستون، ۱۳۸۸: ۴۹۶، ج۳)
گرایش های مختلف در تبیین نسبت دین و عقل را در این دوره می توان به چند دسته طبقه بندی کرد: نخستین گروه که ژیلستون آن را “خانواده ترتولیانوس” می نامد، گروهی از متفکرین مسیحی اند که معتقدند بین مسحیت و فلسفه و عقل ورزی نه فقط مناسبتی وجود ندارد، بلکه مسحیت آمده است تا فلسفه ورزی را منهدم کند و شریعت آمده است تا جایگزین عقل شود. (گنجی، ۱۳۸۴: ۲۳۹-۲۳۸)
دومین گروه، “خانواده آگوستین” است که تعالیم آن ها، توافق اساسی بین معرفت عقلی و معرفت مبتنی بر وحی را تصریحا و تلویحا اقتضا می کرد؛ البته برای عقل مرتبه ای پایین تر از وحی قائل بودند. نماینده اتم و اکمل این گروه قدیس توماس آگوستین است.
گرایش سوم، “خانواده ابن رشدی های لاتینی” است. ابن رشد بنا به تفسیر ژیلسون از وی، قائل به تقدم مطلق فلسفه نسبت به وحی است. ابن رشد که به عنوان شارح ارسطو شناخته
می شد به تدریج وارد فضای فکری مسیحیت شد و عده ای این مبنایش را پذیرفتند. اینان از طرفی به صحت استدلال های فلسفی معتقد بودند و از طرف دیگر به وحی مسیحی ایمان داشتند که تحت عنوان حقیقت دوگانه خوانده می شود؛ یعنی اعتقاد به اینکه دو امر متناقض در آن واحد می توانند صادق باشند یکی برای عقل و یکی برای دین؛ یعنی اعتقاد به اینکه دو امر متناقض در آن واحد میتوانند صادق باشند البته یکی برای عقل و فلسفه و دیگری برای دین.
چهارمین خانواده معنوی، “خانواده تومایی” است. قدیس توماس آکویناس که این خانواده به نام اوست معتقد بود که حوزه عقل و ایمان از یکدیگر جدا می شوند؛ ایمان داشتن به معنای پذیرفتن چیزی است از آن جهت که خداوند آن را وحی کرده است و علم داشتن به معنای پذیرفتن چیزی است که در پرتو نور طبیعی عقل آن را درست می دانیم. بنابراین دو نوع متفاوت تصدیق در نظر می گرفت اگر چه این تمایز را به معنای انفصال آن دو حوزه تلقی نمی کرد. (گنجی، ۱۳۸۴: ۲۴۱-۲۳۹)
۲-۲-۷- رنسانس
نهضت رنسانس که آغاز سبز فایل است در واقع یک نهضت بشر گرایانه و اومانیستی بود که غرب را فرا گرفت. پس از قرون وسطی و در عهد رنسانس فلسفه به غیر دینی شدن روی آورد. (کاپلستون، ۱۳۸۸: ۵۰۴، ج۳) مساله عمده در این تغییر موقف، بیش از هر چیزی، مربوط به مباحث معرفت شناختی در فلسفه بود. احیای شکاکیت و به طور کلی باز نگری در مبانی شناخت، یکی از جنبه های بارز این دوران است که باعث شد معرفت شناسی به طور مستقل و عمده جایگاهی کانونی در فلسفه پیدا کند.
به طور کلی فلسفه جدید ما قبل کانت را به دو جریان عمده یکی شامل نظام های مبتنی بر اصالت عقل در قاره، از دکارت تا لایبنیتس و پیرو او کریستیان ولف و دیگری مشتمل بر اصالت تجربه انگلیسی تا هیوم من جمله خود او، تقسیم می کنند. (کاپلستون، ۱۳۸۸: ۲۸-۲۷)
۲-۲-۸-مذهب اصالت عقل در قاره اروپا ( بجز انگلستان )
رنه دکارت را معمولا موسس فلسفه و مباحث معرفت شناختی جدید می دانند. او از طریق تردید در واقع نمایی حواس و سپس قضایای ریاضی، می خواست بنایی استوار و پایدار را از نو تاسیس کند که مطمئن و صحیح باشد. او در نهایت تنها مساله غیر قابل تردید را “من وجود دارم” بیان می کند و وضوح و تمایز در این قضیه را معیار صحت در قضایای دیگر قرار می دهد.
دکارت، لایب نیتس و اسپینوزا را فلاسفه اصالت عقلی می نامند. به طور کلی اصطلاح فیلسوف اصالت عقلی به کسی اطلاق می شود که بر کاربرد عقل خویش اعتماد می کند و استناد او به شهود عرفانی یا عاطفه و احساس نیست. امور فوق طبیعت و عقیده وحی الهی، اسرار و رموز را انکار می کند. در تقابل با اصالت تجربه انگلیسی، فلاسفه اصالت عقلی از قبیل دکارت و لایبنیتس عقیده حقایق فطری یا قبلی را قبول داشتند. آنان فکر می کردند که بعضی حقایق بالقوه فطری هستند، بدین معنی که تجربه تنها فرصتی پیش می آورد که در آن ذهن با نور خویش صدق آن ها را درک می کند و صدق آن ها محتاج به هیچ گونه اثبات تجربی نیست. این صدق، از حیث منطقی مقدم بر تجربه است ولو اینکه ممکن است فقط در موقع تجربه، به ادراک صریح صدق آن نائل آییم. نکته دیگر که از خصوصیات دکارت، اسپینوزا و لایب نیتس است، آرمان آن ها دائر بر ایجاد یک نظام برهانی و استنتاجی حقایق، شبیه به یک نظام ریاضی بود که در عین حال می توانست بر معلومات واقعی ما بیفزاید. فلاسفه پیرو مذهب اصالت عقل، تحت تاثیر نمونه استدلال ریاضی بودند که نمونه ای از وضوح و یقین و استنتاج منظم را فراهم می کرد و عنصر شخصی و عوامل ذهنی مانند احساس حذف شده است. (کاپلستون، ۱۳۸۸: ۳۷-۲۷، ج۴)
۲-۲-۹-مذهب اصالت تجربی انگلیسی(در قرن ۱۹)
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1399-12-17] [ 07:07:00 ب.ظ ]
|