۲-۳-۱- تاریخچه هوش هیجانی

 

اولین بار در دهه نود، روان‏شناسی به نام سالوی[۱] اصطلاح «هوش هیجانی» را برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلق‏وخو به کار برد. در حقیقت، این هوش مشتمل بر شناخت احساسات خویش و دیگران و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیم‏های مناسب در زندگی است؛ عاملی که هنگام شکست، در شخص انگیزه ایجاد می‏کند و به واسطه داشتن مهارت‏های اجتماعی بالا، منجر به برقراری رابطه خوب با مردم می‏شود. نظریه «هوش هیجانی» دیدگاه جدیدی درباره پیش‏بینی عوامل مؤثر بر موفقیت و همچنین پیش‏گیری اولیه از اختلالات روانی فراهم می‏کند که تکمیل‏کننده علوم‏شناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است. گلمن[۲] اظهار می‏دارد: هوش شناختی در بهترین شرایط، تنها ۲۰ درصد از موفقیت‏ها را باعث می‏شود و ۸۰ درصد از موفقیت‏ها به عوامل دیگر وابسته‏اند و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیت‏ها، در گرو مهارت‏هایی است که هوش هیجانی را تشکیل می‏دهند. هوش هیجانی پیش‏بینی‏کننده موفقیت افراد در زندگی و نحوه برخورد مناسب با استرس‏هاست.(گلمن،۱۹۹۶)

 

دانلود مقاله و پایان نامه

 

 

 

درباره «هوش هیجانی» و سازه اندازه‏گیری آن، EQ (هوشبهر هیجانی)[۳] زیاد نوشته می‏شود. نخستین بار، هوش هیجانی را دو روان‏شناس به نام‏های پیتر سالوی و جان مایر[۴] در سال ۱۹۸۹ در مقاله‏ای به همین نام، در مجله تخصصی تخیّل، شناخت و شخصیت[۵] به عنوان شکلی از هوش اجتماعی ارائه کردند.           (پونز[۶] ، ۲۰۰۱ )

 

از آن پس این واژه به قدری مشهور گشت که جامعه آمریکایی گویش[۷] (EQ)  را به عنوان مفیدترین عبارت سال ۱۹۹۵ برگزید. اما هوش هیجانی چیست و به کدام جنبه از شخصیت مربوط می‏شود؟

 

سالوی و مایر در پی پاسخ این مسئله بودند که چرا برخی افراد باهوش نمی‏توانند موفق باشند. آنان دریافتند که بسیاری از این افراد به خاطر فقدان حسّاسیت و مهارت‏های میان فردی ـ که از مؤلّفه‏های اصلی هوش هیجانی است ـ دچار مشکل می‏شوند.   (هگز[۸] ، ۱۹۹۹)

 

مفهوم «هوش هیجانی»، که عمرش به بیش از دو دهه نمی‏رسد، بر پایه دو مفهوم «هوش» و «هیجان» و ارتباط آن دو بنا شده است. سالوی و مایر وکارسو اصطلاح «هوش هیجانی» را توانایی کنترل ادراکات ، عواطف و احساسات وهمچنین کنترل توانایی های شناختی تعریف کرده اند .                                    ( مایر ، سالوی وکارسو[۹] ، ۲۰۰۸)

 

در حقیقت، این هوش مشتمل بر شناخت احساسات خویش و دیگران و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیم‏های مناسب در زندگی است (ایوانس[۱۰]، ۲۰۰۱) ؛ عاملی است که هنگام شکست، در شخص ایجاد انگیزه می‏کند و به واسطه داشتن مهارت‏های اجتماعی بالا، منجر به برقراری رابطه خوب با مردم می‏شود. نظریه «هوش هیجانی» دیدگاه جدیدی درباره پیش‏بینی عوامل مؤثر برموفقیت و همچنین پیش‏گیری اولیه از اختلالات روانی فراهم می‏کند که تکمیل‏کننده علوم شناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است.

 

گلمن از مؤلّفان هوش هیجانی، در مصاحبه‏ای اظهار می‏دارد که «هوش شناختی[۱۱]» IQ در بهترین شرایط، تنها عامل ۲۰ درصد از موفقیت‏های زندگی است. ۸۰ درصد موفقیت‏ها به عوامل دیگر وابسته است و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیت‏ها، در گرو مهارت‏هایی است که هوش هیجانی را تشکیل می‏دهند. هوش هیجانی بهترین پیش‏بینی‏کننده موفقیت افراد در زندگی و نحوه برخورد مناسب با استرس‏هاست. (سیاروچی[۱۲] وهمکاران ، ۲۰۰۱)

 

هوش هیجانی با توانایی درک خود و دیگران (خودشناسی و دیگرشناسی)، ارتباط با مردم و سازگاری فرد با محیط پیرامون خویش، پیوند دارد. به عبارت دیگر، هوش غیرشناختی پیش‏بینی موفقیت‏های فرد را میسّر می‏کند و سنجش و اندازه‏گیری آن به منزله اندازه‏گیری و سنجش توانایی‏های شخص برای سازگاری با شرایط زندگی و ادامه حیات در جهان است. با وجود شهرت سریع این مفهوم، تحقیقات تجربی در این زمینه، تازه در آغاز راه خود است. (لوئیز[۱۳] وهمکاران ، ۲۰۰۰)

 

برای روشن شدن این مفهوم و جایگاه آن، ابتدا دو مفهوم «هوش[۱۴]» و «هیجان[۱۵]» ذکر می‏شوند. پس از بیان تاریخچه هوش غیرشناختی، تعاریف و الگوهای هوش هیجانی تبیین و در پایان، به کاربردهای آن اشاره می‏شود.

 

 

 

۲-۳-۲- هوش چیست؟

 

با وجود اینکه آزمون‏های بی‏شماری برای اندازه‏گیری هوش ساخته شده است، هنوز ماهیت هوش یا حتی آنچه این آزمون‏ها اندازه می‏گیرند کاملاً روشن نیست. کوشش‏های بسیاری برای حل این ابهام‏ها صورت گرفته؛ کوشش‏هایی که رویکردشان به این مسئله و نتیجه کوششی که هر یک از این رویکردها دارند، متفاوت است. رویکرد دیرینه‏ای که برای روشن ساختن معنای یک مفهوم[۱۶] وجود دارد عبارت است از: بررسی آراءکارشناسان درباره تعریف آن مفهوم.

 

درباره هوش، می‏توان به آراء ذیل اشاره کرد:

 

 

    1. توانایی ادامه دادن تفکر انتزاعی؛

 

    1. داشتن استعداد یادگیری برای انطباق فرد با محیط؛

 

    1. توانایی وفق دادن خود با شرایط کمابیش جدید در زندگی؛

 

    1. سازوکاری زیستی که به وسیله آن، تأثیرات پیچیده محرّک‏ها یک‏جا جمع شده، تأثیر نسبتا واحدی بر رفتار، ارائه می‏گردد؛

 

    1. توانایی به دست آوردن توانایی؛

 

    1. توانایی آموختن یا بهره بردن از تجربه؛

 

    1. مجموعه قابلیت‏های فرد برای فعالیت هدفمند، تفکر منطقی و برخورد کارآمد با محیط؛

 

  1. سرانجام، ادوین بورینگ[۱۷] هوش را به «آنچه ‏آزمون هوش‏اندازه می‏گیرد»، تعریف نمود. (گرگوری[۱۸]، ۲۰۰۴)

 

از میان تعاریف بسیار ارائه شده درباره هوش، این تعریف از همه معقول‏تر به نظر می‏رسد:

 

هوش توانایی یادگیری و کاربرد مهارت‏های لازم برای سازگاری با نیازهای فرهنگ و محیط فرد است.      ( یاسایی ، ۱۳۸۴ )

 

 

 

۲-۳-۳- هوشبهر و موفقیت

 

بدون شک، تاکنون زیاد از خود پرسیده‏ایم: چرا افرادی وجود دارند که از هوش کافی برخوردارند، ولی انسان‏های موفقی نیستند؛ در واقع، این همان سؤالی بود که پیتر سالوی و جان مایر کار خود را با آن آغاز کردند.

 

آیا ممکن نیست که از مطالعه جنبه‏های مهمی از هوش غافل مانده باشیم؟

 

رفتار انسان به گونه‏ای کلی، نتیجه امیال، عواطف و اندیشه‏های اوست. اگر این عناصر با هم موافق بوده و همکاری شایسته‏ای داشته باشند، برای فرد خرسندی به بار می‏آورد و اگر یکی از آنها از حدّ خود خارج شود، تزلزل و مشکلات شخصیتی فرد آغاز می‏شود. اصولاً هرگونه زشتی، حاکی از عدم وجود نظام و هماهنگی میان انسان و طبیعت، انسان با انسان دیگر و یا انسان با خودش است. از این‏روست که حکیم بزرگی مانند افلاطون، فضیلت را در هماهنگی در عمل می‏بیند.

 

اکنون که در آغاز قرن جدید هستیم، دیگر مانند سابق، به هوش در رابطه آن با پیشرفت تحصیلی نگاه نمی‏شود. نظریه‏های جدیدی درباره هوش ارائه شده و به تدریج، جایگزین نظریه‏های سنّتی می‏شوند. گرچه دانش‏آموزان هنوز در مرکز توجه قرار دارند، اما نه تنها قوّه استدلال آنها، بلکه میزان خلّاقیت، هیجان‏ها و مهارت‏های بین فردی آنها نیز مورد بررسی قرار می‏گیرد. ( هومن ، ۱۳۸۴ )

 

 

 

 

 

 

۲-۳-۴- هیجان

 

صدها گونه هیجان وجود دارند که برای بسیاری از آنها نامی نداریم؛ اما همه آنها را می‏توانیم ذیل چند دسته کلی (تحت عنوان «هیجانات اصلی») گردآوریم: شادی، تعجب، غم، خشم، نفرت، ترس و مانند آن.     (فری هیم و وینر[۱۹]، ۲۰۰۳)

 

اما به راستی، «هیجان» چیست؟

 

هیجان نیز مانند هوش، اصطلاحی است که اتفاق نظری در تعریفش وجود ندارد. از نظر تاریخی، این اصطلاح تعریف‏ناپذیری سماجت‏آمیز خود را حفظ کرده است. در واقع، هیچ اصطلاحی در روان‏شناسی و روان‏پزشکی نیست که وسعت کاربرد و تعریف‏ناپذیری آن این چنین هماهنگ باشد.                            ( پورافکاری ، ۱۳۸۵ )

 

آقای منصور در تعریف «هیجان» آورده است:

 

 

    1. هیجان یک واکنش عاطفی است با شدت زیاد که تابع مراکز دیانسفالیک[۲۰] است و معمولاً شامل تظاهرات نباتی است. در شادی، اندوه، ترس، خشم، تنفّر و غیره می‏توان شاهد تظاهرات هیجان بود.

 

  1. هیجان معرّف حالت خاصی از ارگانیزم است که در شرایط کاملاً معیّنی (اصطلاحا در یک موقعیت هیجانی) به وقوع می‏پیوندد و با یک تجربه فاعلی و تظاهرات بدنی و احشایی همراه است.           ( منصور،۱۳۸۲)

 

خداپناهی نیز تعریف «هیجان» و فرق آن با انگیزش را چنین بیان می‏کند: هیجان به عنوان مجموعه‏ای از تعامل بین عوامل فاعلی و عینی مرتبط با نظام عصبی هورمونی تلقّی می‏گردد که با جلوه‏های عاطفی، تغییرات زیستی و شناختی همراه است و در برخی زمینه‏ها، از انگیزش متمایز است. مهم‏ترین مبنا برای تمییز آنها این است که معمولاً هیجان‏ها به واسطه محرّک‏های بیرونی برانگیخته می‏شوند و با جلوه‏های عاطفی و هیجانی همراهند، در حالی که انگیزه‏ها بیشتر تحت تأثیر محرّک‏های درونی قرار دارند و با فعالیت‏های هدفدار مشخص می‏شوند. ( خداپناهی ، ۱۳۸۴)

 

داماسیو[۲۱] نیز در فرق بین هیجان[۲۲] و احساس[۲۳] می‏گوید: «هیجان» به نتایج درونی پردازش شی‏ءِ هیجان‏زا اشاره دارد، و «احساس» به تجربه شخصی درونی که به وسیله رخدادی هیجانی ایجاد می‏شود. نیز گفته شده است که تفاوت این دودر این است که:

 

هیجان‏ها تجارب پرزوری هستند و از این نظر، با احساسات تفاوت دارند. (پورافکارى ، ۱۳۸۵)

 

به هر صورت، به دلیل آنکه در پژوهش‏های مربوط به هیجان، کمابیش صرف‏نظر از هر رویکرد نظری که اساس آن بوده، وجود این شش عامل مورد تأیید قرار گرفته و می‏توان آنها را عناصر ضروری هیجان، به ویژه هیجانات شدید، دانست:

 

 

    1. تجربه ذهنی هیجان؛

 

    1. پاسخ‏های جسمی درونی، به ویژه آنها که با دستگاه عصبی خودمختار ارتباط دارند؛

 

    1. شناخت‏های شخصی درباره هیجان و موقعیت‏های مرتبط با آن؛

 

    1. جلوه‏های چهره؛

 

    1. واکنش‏های شخص به هیجان؛

 

  1. گرایش به اعمال معیّن. (براهنى و همکاران ، ۱۳۸۳ )

 

 

 

 

 

۲-۳-۵- پیشینه مطالعه هوش غیر شناختی

 

فلاسفه در تعریف «هوش» بر اندیشه‏های مجرّد، زیست‏شناسان بر قدرت سازش و بقا، متخصصان تعلیم و تربیت بر توانایی یادگیری، و روان‏شناسان عمدتا بر قدرت سازگاری فرد در محیط یا توانایی

 

درک و استدلال تأکید دارند.

 

زمانی که روان‏شناسان درباره مسائل هوش، تفکر و نوشتن را آغاز کردند، مرکز توجّهشان جنبه‏های شناختی مانند حافظه و حلّ مسئله بود. اما پژوهشگرانی بودند که در همان زمان، خاطرنشان ساختند که جنبه‏های غیر شناختی نیز در این زمینه مهم هستند.

 

روان‏شناسان تربیتی «هوش» را نوعی استعداد تحصیل که سبب موفقیت تحصیلی می‏شود، می‏دانند. اما نظریه‏پردازان تحلیلی، هوش را توانایی استفاده از پدیده‏های رمزی و یا قدرت و رفتار مؤثر و یا سازگاری با موقعیّت‏های جدید و تازه و با تشخیص حالات و کیفیّت عوامل محیطی می‏دانند. در وهله نخست دیوید وکسلر[۲۴] هوش را به عنوان ظرفیت گنجایش کلی هر فرد برای رفتار هدفمند می‏داند تا بتواند منطقی فکر کرده، به گونه‏ای مؤثر، با محیط خود کنار بیاید. شاید بهترین تعریف تحلیلی «هوش» به وسیله وکسلر پیشنهاد شده باشد. ( هومن ، ۱۳۸۴)

 

که بیان می‏کند:

 

هوش یعنی: تفکر منطقی، فعالیت هدفمند و برخورد کارا با محیط. (براهنى و همکاران ، ۱۳۸۳ )

 

در تعریفی کاربردی، می‏توان گفت: هوش پدیده‏ای است که از طریق آزمون‏های هوشی سنجیده می‏شود. (گرگوری ، ۲۰۰۴)

 

در همان دوران نخست، وکسلر به عناصر «غیر عقلانی» به خوبی عناصر عقلانی اشاره داشت که منظورش از آنها جنبه‏های عاطفی، شخصی و عوامل اجتماعی بود. چندی بعد وکسلر به این نکته اشاره نمود که توانایی‏های غیرعقلانی برای پیش‏بینی میزان توانایی فرد در کامیاب شدن در زندگی‏اش نقش اساسی دارد.

 

«هوش کلی» عبارت است از: توانایی مواجهه آگاهانه و فعّال با موقعیت‏های تازه یا نسبتا تازه‏ای که فرد باید با آنها روبه رو شود. اما هوش به عنوان یک استعداد کلی، سازگاری است که باید آن را در موقعیت‏های عینی و ملموس و عملی و در دنیای اجتماعی دید.

 

وکسلر تنها پژوهشگری نیست که جنبه‏های غیرشناختی هوش را برای انطباق و پیشرفت مهم می‏داند. ثرندایک[۲۵] مثال بارز دیگری از این دسته است که در اواخر دهه سی، درباره «هوش اجتماعی» مقاله می‏نوشت. (سادوک[۲۶] ، ۲۰۰۰)

 

برای سازگار شدن، از نظرثرندایک باید به عواملی مانند سطح دشواری نسبی مطالبی که باید حل شوند، گستردگی (تعداد تنوّع مسائلی که فرد می‏تواند حل کند)، و سرعت سازگاری یا سرعت حل مسائل توجه کرد؛ مثلاً، کاملاً بارز است که برای افراد بی‏حوصله ‏یا کُند، زمان ‏لازم برای حل مسئله، اهمیتی ندارد.

 

ثرندایک در طرح خود، هوش را به سه دسته «هوش اجتماعی» (توانایی درک اشخاص و ایجاد رابطه با آنها)، «هوش عینی» (توانایی درک اشیا و کارکردن با آنها) و «هوش انتزاعی» (توانایی در نشانه‏های کلامی و ریاضی و کار کردن با آنها) تقسیم کرد. (گلمن ، ۱۹۹۶)

 

او اعتقاد داشت: «هوش اجتماعی» آداب و سنن و قوانین حقوق جزایی را زیر پوشش خود قرار می‏دهد؛ «هوش عینی» یا ملموس در رابطه با اشیا و پدیده‏های مادی فعّال می‏شود؛ و «هوش انتزاعی» به ما اجازه می‏دهد تا از نمادها و زبان علامتی کمک گرفته، به تفکر و استدلال بپردازیم.

 

گیلفورد[۲۷]  در سال ۱۹۶۴ الگوی مکعب شکلی برای هوش پیشنهاد کرد. (هالیاک[۲۸]،۲۰۰۵)

 

در این الگو، برای هوش سه بعد: فرآیند[۲۹] یا عملیات ذهنی[۳۰]، محتوا،[۳۱] و فراورده‏[۳۲] در نظر گرفته شده است. مهم‏ترین دستاورد گیلفورد در الگوی «ساختار عقل»، ارائه مفهوم «تولید واگرا» است. هدف اصلی این مفهوم مطالعه استدلال، آفرینندگی و مسئله‏گشایی است. (افروز و همکاران ، ۱۳۷۵)

 

در دهه‏های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ کوشش‏های زیادی صورت گرفت تا بلکه رابطه‏ای اساسی بین پیشرفت تحصیلی و شخصیت پیدا شود، اما این تلاش‏ها پیشرفت چندانی دربر نداشت. در سال ۱۹۶۸ کتل[۳۳]  و بوچر[۳۴] سعی داشتند تا هم پیشرفت تحصیلی در مدرسه و هم خلّاقیت را از طریق توانایی، شخصیت و انگیزه افراد پیش‏بینی کنند، آنها موفق شدند تا اهمیت شخصیت را ،حتی در پیشرفت دانشگاهی نیز ، نشان دهند.

 

در سال ۱۹۷۲ بارتون[۳۵] ، دایلمن و کتل مطالعه دیگری را به منظور تعیین رابطه دقیق متغیّرهای توانایی و شخصیت در پیش‏بینی پیشرفت تحصیلی دانشجویان انجام دادند. نتیجه مهمی که به آن دست یافتند این بود که IQ به همراه عوامل شخصیتی، که آنها آن را «با وجدان بودن» نامیدند، پیشرفت تحصیلی را در تمام زمینه‏ها پیش‏بینی می‏کرد. چیزی را که آنها تحت عنوان شخصیت اندازه گرفتند، غیر صمیمی یا محتاط بودن در برابر صمیمیت یا خون‏گرم بودن از نظر هیجانی؛ بی‏ثبات بودن در برابر پایدار بودن؛ تودار یا خوددار بودن در برابر هیجانی بودن؛ مطیع در برابر سلطه‏طلب بودن؛ باوجدان یا کم وجدان بودن؛ خجالتی یا اجتماعی بودن؛ زرنگ و سخت‏گیر بودن در برابر سادگی و سهل‏گیر بودن؛ خشن و بی‏احساس بودن در برابر رقیق‏القلب و حسّاس بودن؛ خوش‏رویی در برابر خشک بودن؛ وابسته به گروه یا خودبسنده و بی‏نیاز از غیر بودن؛ بی‏کنترل بودن در برابر کنترل شده؛ و آرام بودن در برابر عصبی بودن است. به راحتی، می‏توان فهمید که بیشتر این عوامل همان مؤلّفه‏های اساسی هوش هیجانی هستند. ( هومن ، ۱۳۸۴)

 

متأسفانه کار این پیش‏گامان اولیه تا سال ۱۹۸۳ وقتی که هاوارد گاردنر[۳۶] درباره«هوش چندگانه» مطالبی نوشت، به صورت بارزی نادیده گرفته شد یا به دست فراموشی سپرده شد. (سوداک ، ۲۰۰۰)

 

گاردنرخاطرنشان ساخت که هوش‏های میان فردی و درون فردی به همان اندازه شکل کلی که به وسیله IQ یا آزمون‏های مربوط به آن سنجیده می‏شوند؛ اهمیت دارند. (آیزنک[۳۷] ، ۲۰۰۲)

 

گلمن معتقد است: گاردنر در زنده کردن نظریه‏های «هوش هیجانی» نقش اساسی داشت و الگوی «هوش چندگانه» او در برگیرنده جنبه‏های گوناگون هوش جمعی، هوش میان فردی و هوش درون فردی است. (گلمن ، ۱۹۹۶)

 

 

 

۲-۳-۶- تعریف و پیشینه «هوش هیجانی»

 

تعریف «هوش هیجانی» نیز همانند «هوش شناختی» شناور است. در سال ۱۹۸۵ ریون بار- اون ، مفهوم «EQ» (هوشبهر هیجانی) را ابداع کرد تا در نتیجه آن، بتواند روش خود را برای ارزیابی هوش کلی توضیح دهد. او اعتقاد داشت: هوش هیجانی توانایی ما را در کنار آمدن موفقیت‏آمیز با دیگران همراه با احساسات درونی ما منعکس می‏سازد. او پس از ۱۷ سال تحقیقات خود، سیاهه شخصیتی بار- اون  [۳۸](EQI)را به وجودآورد. آزمون وی پنج حیطه را اندازه می‏گرفت:

 

روابط میان فردی، درون فردی، توانایی انطباق‏پذیری، مدیریت استرس یا فشار روانی، و خُلق کلی.

 

بعدها مفهوم «هوش هیجانی» در سلسله مقالات دانشگاهی، که توسط مایر و سالوی در سال‏های ۱۹۹۰، ۱۹۹۳ و ۱۹۹۵ ارائه شد، به کار رفت. در اولین مقاله آنها، اولین الگوی هوش هیجانی ارائه شد و هوش هیجانی بعدها توسط دانیل گلمن در سال ۱۹۹۵ در مسیر اصلی مطالعات روز قرار گرفت. البته مایر و سالوی وقتی در مقاله ۱۹۹۰ خود «هوش هیجانی» را به کار بردند از کارهای قبلی، که بر جنبه‏های غیرشناختی مربوط به هوش شده بود، آگاهی داشتند.

 

آنها هوش هیجانی را به عنوان شکلی از هوش اجتماعی دانستند که متضمّن توانایی اداره هیجانات شخصی خودمان و دیگران است تا در نتیجه آن، بتوانیم بین آنها تفکیک قایل شده، این اطلاعات را به عنوان راهنمای تفکر و عمل شخصی به کار ببریم. (ماین و بونانو[۳۹] ، ۲۰۰۱ )

 

گلمن اعتقاد دارد: «هوش هیجانی» مفهوم جدیدی است، اما داده‏های موجود حکایت از آن دارند که این مفهوم می‏تواند به اندازه IQ و حتی برخی اوقات بیش از آن قدرتمند باشد.

 

(دیویسون وهمکاران[۴۰] ، ۲۰۰۴)

 

وی معتقد است: هوش تنها ۲۰ درصد پیشرفت تحصیلی را به حساب می‏آورد و مابقی آن توسط هوش هیجانی و اجتماعی قابل توجیه است. به طور کلی، افرادی که دارای هوش هیجانی بالایی هستند، احتمال دارد که در انجام تعهدات خود، موفق‏تر باشند.

 

از امتیاز‌های هوش هیجانی این است که با افزایش سن افزایش پیدا می‌کند؛ در حالی که هوش شناختی چنین امتیازی را ندارد و بخش گسترده‌ای از آن در محدوده سنی خاصی متوقف می‌شود. همچنین هوش هیجانی قابلیت تعلیم و تربیت، ارتقا‌ و مدیریت را دارد و این ویژگی‌، امتیازهای هوش هیجانی را از هوش شناختی جدا می‌سازد.

 

گلمن در تبیین هوش هیجانی کوشش زیادی به خرج داد. وی اساس کار خود را بر کارهای مایر و سالوی نهاد، ولی متغیّرهای زیادی را برای روشن ساختن اجزای هوش هیجانی به آن اضافه کرده است. او ویژگی‏های شخصیتی از جمله خوش‏بینی، پشتکار و توانایی به تعویق انداختن لذت را نیز در این زمینه مهم می‏بیند.

 

در سال ۱۹۸۸ گلمن چارچوب هوش هیجانی را از این نظر بررسی کرد که چگونه توانایی بالقوّه فرد برای اداره مهارت‏های مربوط به خودآگاهی، خودنظم دهی، آگاهی اجتماعی و مدیریت در روابط، می‏تواند به پیشرفت در شغل بیانجامد.

 

او هوش هیجانی را به عنوان یک نظریه عملکرد می‏داند. وی به تازگی آمادگی هیجانی را مطرح ساخته که منظور وی نوعی توانایی آموخته شده بر اساس هوش هیجانی فرد است که پیامد و نتیجه‏اش در عملکرد کاری فرد روشن است. (هومن ، ۱۳۸۵)

 

 

 

۱- Peter Salovey

 

۲-Goleman

 

Emotional Quotiont 3-

 

۴- John Mayer

 

۱- Imagination, Cognition and Personality

 

۲- pons

 

۳- American Dialect Society

 

۴- Richard L. Haghes

 

۵- David Caruso

 

۶- Dylan Evans

 

۷-Cognitive  intelligence

 

۸- Joseph Ciarrochi

 

۱- Micheal  Lewis

 

۲- intelligence

 

۳- Emotion

 

۴- Construct

 

۵- Edwin Boring

 

۶- Richard L. Gregory

 

۱- Donald K. Freeheim & Irving B. Weiner

 

۱- «دیانسفال» دومین قسمت عمده مغز پیشین است که بین «تلانسفال» و «مزانسفال» قرار دارد و بطن سوم را احاطه مى‏کند. دو ساختار مهم دیانسفال عبارتند از: تالاموس و هیپوتالاموس. اردشیر ارضى و همکاران، روان‏شناسى فیزیولوژیک (فیزیولوژى رفتار، تهران، رشد، ۱۳۷۹، ج ۱، ص ۱۵۷٫)

 

 

 

۲- Antonio R. Damasio

 

۳-Emotion

 

۴-Feeling

 

 

 

 

۱- David Wechsler

 

۱- E. L Thorndike

 

۲- Benjamin J. Sadock

 

۳-Guilford

 

۴- Holyadk

 

۵-Processes

 

۶-Mental Operations

 

۷-Content

 

۸-Products

 

۹- Raymond Cattell

 

۱۰- Butcher

 

۱۱- Barton

 

۱- Howard Gardner

 

۲- Michael W. Eysenck

 

۳- Emotional Intellgence Inventory

 

۱- Mayne & Bonanno

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...