هیگینز (۱۹۹۰، به نقل از نیکنام و همکاران،۱۳۸۹) بنیانهای اصلی رفتارهای خودناتوانساز را از گذشته تا روانشناسی عزتنفس آدلر دنبال می کند که طبق آن، انگیزههای افراد از نیاز به جبران احساسات ذهنی، حقارت و ضعف نشأت میگیرند. در سالهای اخیر نیز، نظریه های مختلفی از خودناتوانسازی تحت تئوریهای هدف (مارتین و همکاران،۲۰۰۳)، نیاز (الیوت و چرچ،۲۰۰۳)، انگیزش خودارزشی (کاوینگتون،۱۹۷۳)، خودتائیدی(سیگل و همکاران،۲۰۰۵) و خود تنظیمی(هندریکس و هیرت،۲۰۰۹) تعیین شدهاست.
نظریه آدلر
آدلر معتقد بود که احساسهای حقارت همیشه به عنوان یک نیروی برانگیزاننده در رفتار وجود دارند. او نوشت: انسانبودن یعنی خود را حقیر احساسکردن، چون این حالت در همه ما مشترک است، نشانه ضعف نا بههنجاری نیست. این احساسها منبع همه تلاشهای انسان برای غلبهکردن بر حقارت حتی واقعی یا تخیلیمان است. آدلر معتقد بود که کودک از قدرت و نیرومندی والدین خود و از نا امیدی تلاش برای مقاومت یا مبارزه با آن قدرت آگاه است. در نتیجه کودک نسبت افراد بزرگتر و نیرومندتر اطراف خود احساس حقارت را پرورش میدهد. اگر چه تجربه اوّلیه حقارت به کودکی مربوط میشود ولی به صورت ارثی تعیین نشدهاست، بلکه این تجربه از محیط ناشی میشود که برای همه کودکان یکسان است، بنابراین احساسهای حقارت، گریز ناپذیرند، امّا از آن مهمتر ضروری هستند، زیرا برای تلاش و رشدکردن انگیزش فراهم میآورند.
هر چه سن فرد بالاتر میرود؛ بر تمایل او به اینکه بر ضعف خود غلبه کند و همانند دیگران شود و کارهایی کند که آنها می کنند افزوده میشود. او به پیشرفتهای خود قانع نیست و پیوسته احساس حقارت می کند و به دنبال هدفهای تازهتر و عالیتر میرود امّا گاهی نیز پیش میآید که آدمی نقص یا ضعف (چشمان ضعیف، سردرد، زخم معده) را بهانه قرارداده و برای خودداری از انجام کارهای دشوار یا برای توجیه شکستی که در به ثمررساندن آنها برخوردار است، دلیلتراشی کنند. آدلر بر این باور است، کودکانی که دارای نقص بدنی هستند، خود را برای روبرو شدن با پیشامدهای زندگی ناتوان احساس می کنند و این احساس ممکن است آنها را از کار و کوشش بازدارد و بر ناتوانی آنها بیافزاید. (به نقل از سیاسی، ۱۳۸۸)
نظریه موری
همه روانشناسان نسبت به نیازها که انگیزههای مهم رفتار آدمی هستند توجه داشته اند، ولی هیچیک از آن ها به اندازه موری در این باب تأکید نکرده و به شرح و بسط و طبقه بندی آنها نپرداخته است. به نظر موری، نیاز تصور آدمی از نیرویی است که در مغز جای دارد و اندیشه و عمل را چنان تنظیم می کند که وضعیت نامطلوبی را به جهت معینی تغییر میدهد. درایت تعریف مقصود موری از تنظیم اندیشه و عمل این است که حرکت و فعلی را که نیاز موجب میشود، تصادفی و خود به خودی نیست و مقصود او از وضعیت نامطلوب، این است که نیاز زادهی نارضایتی است و آدمی را به سوی هدف رضایت بخش متوجه میسازد.
موری فهرستی ۲۰گانه از نیازها ارائه داده است، در این فهرست موری به دو نیاز اشاره کردهاست که به نظر میرسد این نیازها فرد را به خودناتوانسازی سوق میدهد.
نیاز به حفظ حیثیت: در برابر انتقاد، سرزنش، حمله و هجوم به دفاع از خود پرداختن، اشتباه یا شکستی را پنهان داشتن، یا با دلیل تراشی به توجیه آن پرداختن.
نیاز به پرهیز از شکست: خودداری از عمل از بیم شکست احتمالی، دوریجستن از هرچیزی که موجب تحقیر باشد، اجتنابکردن از وضعیت یا شرایطی که در آن احتمال تمسخر، بیزاری یا بیاعتنایی دیگران میرود.
در یک طبقه بندی موری نیازها را به دو طبقه نیازهای آشکار و نیازهای ناآشکار تقسیم می کند. نیازهای آشکار آنهایی هستند که برآوردشان را فرامن مجاز میداند و احیاناً از طرف اجتماع مورد ستایش و پاداش هستند، مانند نیاز به حفظ حیثیت و جبران شکست، نیازهای ناآشکار، نیازهایی هستند که از نظر فرامن چندان مقبول نیستند و در اجتماع نیز ناپسند به شمار میآیند مانند نیاز به پرخاش و لذت جویی، البته در اجتماعات مختلف نوع نیازهای ناپسند و پسندیده ممکن است فرق داشته باشد. (سیاسی، ۱۳۸۸)
نظریه اسناد
فرضیه اصلی نظریه اسناد این است که مردم فعالانه در جست وجوی کشف چرایی رخدادن وقایع هستند. به عبارت دیگر، ما نه فقط میتوانیم بدانیم دیگران چگونه رفتار می کنند، بلکه میخواهیم بدانیم چرا اینگونه رفتار می کنند، زیرا تشخیص میدهیم که این دانش می تواند به ما کمک کند پیش بینی کنیم آنها در آینده چگونه رفتار خواهند کرد. فرآیندی که از طریق آن ما چنین اطلاعاتی را جست وجو میکنیم، اسناد گفته میشود. به تعریفی رسمیتر اسناد به تلاشهای ما برای درک علل زیربنایی رفتار دیگران و در برخی موارد علل رفتار خودمان اطلاق میشود. (بارون و بیرن و برنسکامب، به نقل از کریمی، ۱۳۸۸)
در زمینه های آموزشگاهی و تحصیلی، موفقّیت و شکست اغلب به توانایی، تلاش، شانس و دشواری یا آسانی تکلیف نسبت داده میشود که در این میان، توانایی و تلاش بیش از همه به عنوان علّت موفقّیت و شکست در نظر گرفته شده اند. افراد به هنگام تبیین پیامدهای پیشرفت، بیشتر این اهمّیت را به شایستگی (توانایی) و میزان تلاش خود می دهند.
(گراهام،۱۹۹۷) علتهای بالقوه موفقّیت و شکست دارای یکسری ویژگیهای زیربنایی هستند. در این رابطه سه ویژگی تحت عنوان ابعاد علی شناسایی شده اند که عبارتند از «جایگاه، پایداری، کنترل » (واینر،۱۹۸۵)
بعد پایداری یا ثبات به چگونگی حالت اسناد در طول زمان اشاره دارد و دامنهای از ثبات تا بیثباتی را در برمیگیرد. دلایل را میتوان به دو صورت درونی و بیرونی (جایگاه یا منبع) به صورت قابل کنترل و غیر قابل کنترل طبقه بندی کرد. (پینتریچ و شانک، به نقل از شهر آرای،۱۳۸۶) جایگاه علیت به درونی و بیرونی بودن علت برای فرد اشاره دارد. از بین علل مهم، توانایی (استعداد) و تلاش از علل درونی هستند، چرا که منعکسکننده ویژگیهای شخصیتی فرد میباشند. دشواری تکلیف و شانس بیرونی هستند، زیرا پیامدهای محیط میباشند.«بعد پایداری» به ثبات یا تغییرپذیری علل در طولزمان اشاره دارد. در این میان، توانایی یک علت پایدار است، زیرا توانایی انجام یک تکلیف نسبتاً ثابت است درحالیکه تلاش ناپایدار است. به همین دلیل تلاش افراد ممکن است از یک موقعیت به موقعیت دیگر تغییرکند و بالاخره کنترل به مسئولیت پذیری فرد با تأثیرپذیری علّت از اراده فرد اشاره دارد. تلاش یک علّت قابل کنترل است، چرا که افراد میتوانند اراده کنند که زیاد یا کم تلاش کنند، امّا استعداد و تلاش عللی هستند که تحت کنترل فرد نمیباشند. یکی ازجنبههای جالب فرآیند اسناد، این است که برخی از پیش داوریها و سوگیریها موجب میشوند که افراد به تبیین منظم وقایع بپردازند. یکی از این سوگیریها یا خطاهای اسنادی، « سوگیری خدمت به خود » است. (به نقل از سید محمدی،۱۳۸۳)
تمایل به اسناد دادن بازدههای مثبت خود به علل درونی، اما اسناد دادن بازدههای منفی خود به عوامل بیرونی را سوگیری خدمت به خود میگویند و به نظر میرسد که این سوگیری از نظر دامنه، عمومیت داشته و از نظر تأثیر بسیار نیرومند است. چرا چنین نوسانی در اسنادهای ما رخ میدهد، چندین احتمال مطرح شده است، امّا بیشتر آنها در دو مقوله جای میگیرند: « تبیینهای شناختی» و « تبیینهای انگیزشی». الگوی شناختی معتقد است که سوگیری خدمت به خود، اساساً ناشی از برخی گرایشها در شیوهای است که ما اطلاعات اجتماعی را پردازش میکنیم. این الگو چنین میگوید که ما به خاطر بازدههای مثبت خود را به علل درونی و بازدههای منفی خود را به علل بیرونی اسناد میدهیم که انتظار موفقّیت داریم و به همین دلیل تمایل داریم تا بازدههای مورد انتظار خود را به علل درونی بیش از علل بیرونی اسناد بدهیم. برعکس، الگوی انگیزشی معتقد است که سوگیری خدمت به خود از نیاز ما به حفظ و افزایش عزتنفس ما، یا از تمایل ما به خوب به نظرآمدن به چشم دیگران بر میخیزد. (گرینبرگ ،پاییزسکی ، سولومون، ۱۹۸۲، به نقل از کریمی) هر چند عوامل شناختی و انگیزشی هر دو ممکن است در این نوع خطای اسنادی نقش داشته باشند، ولی به نظر میرسد که شواهد پژوهش بیشتر در تأیید دیدگاه انگیزشی است. (همان منبع)
بنابراین، سوگیری خدمت به خود به عنوان سپر انگیزشی علیه احساس بیارزشی خدمت می کند. مطابق با راهبرد خودناتوانسازی، مردم نه تنها بهانههایی برای اشتباهاتشان بعد از یک واقعه میآورند بلکه همچنین فرصتهای اجتماعی مناسبی را طرح می کنند، به نحوی که بهانههای خود محافظ برای توجیه عملکرد ضعیف از قبل فراهم میشوند و لزومی ندارد که حتماً به گذشته مربوط باشند. با بهره گرفتن از قواعد اسنادی، شرایط طوری ترتیب داده میشوند که عملکردهای معیوب و حتی شکستخورده نیز به عنوان تهدیدی بر عزتنفس و ارزشهای اجتماعی تفسیر نمیشوند. در خودناتوانسازی افراد به نحوی زیرکانه یک عامل ناتوانساز بیرونی را جست وجو کرده و یا خلق می کنند. ناپیوستگی بین عملکرد و ارزشیابی را حداقل در مورد شکست مبهم سازند، یک عامل ناتوانساز متقاعدکننده ممکن است احتمال موفقّیت را کاهش دهد، امّا در عوض به فرد خودناتوانساز اجازه میدهد تا شکست در شرف وقوع را به منابع دیگری غیر از فقدان شایستگی نسبت دهد.
با خودناتوانسازی، افراد میتوانند بر انواع اسنادهایی که برای پیامدهای عملکرد ساخته میشوند کنترل داشته باشند، به ویژه فرد با ایجاد یا ادعای یک عامل ناتوانساز و اجتناب از ابراز توانایی، می تواند فقدان توانایی را به عنوان متقاعدکنندهترین اسناد برای شکست یا عملکرد معیوب کاهش دهد.
نظریه خودارزشی
ادراک توانایی، سازه اصلی نظریه خودارزشی کاوینگتون (۱۹۹۲) است، مطابق با این دیدگاه مردم نیاز دارند که خود را فردی شایسته ادراک کنند، به عبارت دیگر توانمندبودن نشانه ارزشمندبودن است، به خاطر اهمّیتی که خودارزشمندی دارد و به منظور حفظ خود پنداره مثبت مردم مجموعه ای از راهبردهای خود حمایتی را جست وجو می کنند. این راهبردها عبارتند از:
الف: تعیین هدفهای غیرقابل دسترس و غیرواقعی، به نحوی که شکست را بتوان به دشواری تکلیف نسبت داد نه فقدان توانایی
ب: بهانهجویی مانند نسبتدادن شکست به عوامل غیرقابل کنترل
ج: استفاده از راهبردهای خودناتوانسازی مختلف مانند مسامحهکاری یا فقدان مطالعه (گراهام ۱۹۹۱)
نظریه خودارزشی بر نگهداری و حمایت ازعزتنفس تأکید دارد. مطابق با این نظریه، انگیزه اوّلیه انسانها، انگیزه خودارتقایی است، یعنی افراد اطلاعاتی را جست وجو می کنند که تلویحات مثبتی برای عزتنفس داشته باشد و از اطلاعاتی که تلویحات منفی دارد اجتناب می کنند. خودارزشی یک فرد توسط میزان سرمایهگذاری عزتنفس برای برآمد تعیینشده، به طوری که ارزش آنها به درک موفقّیت یا شکست یا پذیرفتن خود معیارهای مرتبط با برآمد مذکور بستگی دارد. به ویژه در تجزیه و تحلیل عزتنفس رفتار پیشرفت، افراد به دنبال رویارویی با شکستی که به سبب انتساب درونی عدم موفقّیت به ناتوانی خود، به وقوع پیوسته، احساس شرمساری را تجربه می کنند. هنگامی که تلاش به منظور بالابردن سطح استنتاج مربوط به توانایی پایین افزایش پیدا کرده، این امر منجر به پدیدآمدن احساس حقارت و افزایش سطح انتظار رویارویی با شکست میشود.
الیوت و تراش(۲۰۰۴، به نقل از لئون و ماتیوس، ۲۰۱۰) به منظور پشتیبانی از تجزیه و تحلیل عزتنفس، رفتار پیشرفت، دربارهی انتقال ترس از شکست میان نسلها به تحقیق پرداختند، از مطالعه مقاله آنها میتوان نتیجه گرفت، اشخاصی که دارای ترس زیادی از شکستخوردن بوده، به منظور اجتناب از تجربه احساس شرمساری مواجهه با عدم موفقّیت راهبردهایی جهت حفظ خودارزشی (همانند: خودناتوانسازی و دستکشیدن از تلاشهای مؤثر) را بهکار میبرند. به طور مشابه مکگرگور و الیوت(به نقل از لئون و ماتیوس ، ۲۰۱۰) ترس از شکست را به عنوان شاخص«بیکفایتی یکپارچهای که شخص را در معرض عدمپذیرش و رهاسازی توسط افراد مهم زندگی وی قرار داده» بررسی کردهاند. آنها دریافتند، افرادی که ترس زیادی از شکست بر دیدگاه و راهبرد فرد نسبت به شرایط پیشرفت تأثیرگذار میباشد. بنابراین، استنتاج توانایی پایین توسط دستکشیدن از انجام تلاشهای مؤثر که همراه نظریه خودارزشی رفتار پیشرفت بوده، کاهش داد.
نظریه هدف
این نظریه در حد یک چارچوب شناختی اجتماعی برای اهدافی که افراد در موقعیت پیشرفت پی میگیرند و اینکه چگونه به خودشان، وظایف تحصیلی و عملکردشان فکر می کنند، تمرکز دارند و محدودهای را فراهم می کنند تا افراد از طریق آن وقایع را تعبیر کنند و به آن واکنش نشاندهند. (مارتین،۲۰۰۰)
پژوهشگران به این نتیجه رسیده اند، که اهداف را میتوان به طور معناداری به گروهها و انواع تقسیم کرده، اما در دهه اخیر بر دو نوع هدف تمرکز کردهاند. (میدگلی، کاپلان و میدستون، ۲۰۰۱)
۱-هدف برای رشد توانایی که هدف تسلط، هدف یادگیری یا همان هدف وظیفه نامیده میشود.
۲-هدف برای اثبات توانایی که هدف عملکردخود هدفی یا هدف وابسته بهخود نامیده میشود.
ان دو هدف با وجود نام های متفاوت همپوشی قابل توجهی با هم دارند.
در یک سطح کلی، هدف تسلط، درگیر شدن با رفتار موفقّیتآمیز به منظور رشد صلاحیت است و هدف عملکردی، درگیر شدن در رفتار موفقّیتآمیز به قصد اثبات صلاحیت یا اجتناب از اثبات عدم صلاحیت است. (کاپلا و میدگلی ، ۱۹۹۷) به طورخاص، میتوان گفت که هدف تسلط بر تکلیف تمرکز دارد و برای فهمیدن و یادگرفتن موضوع است و فرد در پی آن است که مهارتهای لازم برای انجامدادن تکلیف را یاد بگیرد و عملکرد گذشتهاش را در وظایف مشابه فعلی بهبود ببخشد. امّا یک هدف عملکردی، به خودی خود و به طور خاص بر توانایی خود تمرکز دارد و جهت انگیزشی آن موفقشدن به تلاش کم است و اثبات این مسأله است که فرد توانمند است. (یا اجتناب از اثبات ناتوانی) (آمس،۱۹۹۲) افراد دارای اهداف وابسته به خود در پی آن هستند که ارزیابی مثبت از صلاحیت خود را به بیشترین حد برسانند و ارزیابی منفی از صلاحیتشان را تا آنجا که میتوانند کاهش دهند، در اهداف معطوف به وظیفه، افراد بر تسلط خود بر وظیفه و افزایش قابلیتهایشان تمرکز دارند. (میدگلی و یوردان، ۲۰۰۱)
در اهداف عملکردگرا، جهتگیری به سمت اثبات توانایی بالاست و در اهداف عملکردگریز، جهتگیری به طرف اجتناب از ابراز توانایی پایین است. اهداف تسلط نشانگر رشد صلاحیت و شایستگی از طریق یادگیری، تسلط بر وظیفه و اطلاعات، رشد علمی و مهارتی است و اهداف عملکردگرا نشانهی ابراز شایستگی در مقایسه با عملکرد دیگران، اتمام سریع کار و کسب اطلاعات عمومی برای تحصیل پیشرفت است. (مارتین ، ۲۰۰۰ و میدگلی و یوردان ، ۲۰۰۱)
تعریف خودناتوانسازی
در چنددهه پیش برگلاس و جونز و همکارانش نظر دادند که افراد تلاش می کنند تا شرایط رفتارشان را طوری تنظیم کنند که اگر عملکردشان ضعیف باشد، این شرایط پیش از فقدان توانایی و ارزشمندی به عنوان عملکرد ضعیف جلوه نماید. به عبارت دیگر، افراد مجموعه ای از راهبردها را به کار میگیرند تا به عنوان قربانیان شرایط و نه ناتوان به آنها نگریسته شود برگلاس و جونز این راهبردها را خود ناتوانسازی نامیدند زیرا استفاده از آن ها ممکن است به تضعیف عملکرد بینجامد.
راهبردهای خودناتوانسازی آن شرایط پیشآیندی هستند که افراد فراهم میسازند به این امید که جانشین عواملی شوند که در آینده ممکن است شایستگی آنان را مورد تردید قرار دهد. آرمانی آن است که افراد این شرایط را در عوامل بیرونی جست وجو کنند نه در عوامل درونی به نظر برگلاس و جونز خودناتوانسازی عبارت است از هر عمل یا زمینه عملی که به فرد امکان میدهد تا شکست را به عوامل بیرونی (بهانه) و موفقّیت را (به منظور کسب افتخار) به عوامل درونی نسبت دهد.
انواع مختلفی از رفتارها و احساسات هستند که به عنوان راهبردها یا عوامل خودناتوانساز شناخته شده اند از قبیل مصرف دارو (برگلاس و جونز،۱۹۷۸، کلدینز و آرکین، ۱۹۸۲)، مصرف الکل (برگلاس و جونز،۱۹۷۸، تاکر و همکاران،۱۹۸۱، هیگینزو هریس،۱۹۸۸) کمآموزی (برگلاس و جونز،۱۹۷۸)، اضطراب امتحان(هریس و همکاران، ۱۹۸۶، یوسونگ،۱۹۸۸)، اضطراب اجتماعی (اسنایدر و اسمیت،۱۹۸۶،اسنایدر و همکاران،۱۹۸۸)، نشانه های بیماری فیزیکی (اسمیت و همکاران،۱۹۸۳)، فقدان تلاش و تمرین، (ماتسو، ۱۹۹۶، بام گاردنر و لوی،۱۹۸۸) انتخاب هدفهای غیرقابل دسترس (گرینبرگ،۱۹۸۵) فقدان آمادگی (هریس و اسنایدر،۱۹۸۶)، بهانهسازی (استروب،۱۹۸۶)، چاقی(شیل و همکاران،۱۹۹۱)، مسامحه کاری، (وسلی،۱۹۹۴) فقدان خواب، همنشینی زیاد با دوستان و یا درگیری در فعالیتهای بسیار (هیگینز و همکاران،۱۹۹۰) (به نقل از هاشمی، ۱۳۸۰)
برخی از پژوهشگران به گونهای به خودناتوانسازی اشاره کردهاند مبنی بر اینکه افرادی که ترس از شکست دارند، برخی مواقع مجموعه ای از حالات فیزیکی و روانی و یا نشانه های مرضی را مطرح می کنند، به نحوی که بتوان شکست را به این نشانهها و نه عدم شایستگی اسناد داد. به عبارتی، آنها از این نشانه های مرضی و حالات روانی به عنوان راهبردهای خودناتوانسازی استفاده می کنند. (اسمیت و همکاران،۱۹۸۳) این نوع راهبردها را، راهبردهای خودناتوانساز خود گزارشی یا خودادعایی گویند( لری و شپرد، ۱۹۸۶).
برخی از پژوهشها نشان دادهاند، دانشآموزانی که اضطراب امتحان داشتند هنگامی که به آنها گفته شد، اضطراب تبیین پایداری برای عملکرد ضعیف در یک آزمون است، سطوح بالاتری از اضطراب را گزارش کردند.( اسمیت و همکاران،۱۹۸۳) همچنین اسمیت و همکاران (۱۹۸۵) گزارش دادند، آزمودنی های مرد، هنگامی که معتقد بودند اضطراب، بهانهی مناسبی برای توجیه عملکرد ضعیف است، اضطراب اجتماعی بالاتری را گزارش دادند.
اما نوع دیگر از عوامل یا راهبردهای ناتوانساز در پیشینه مربوط به این پدیده بیان میدارد که افراد برای تبیین عملکرد بعدی خود، از قبل موانعی را برای عملکرد ایجاد می کنند و انتظار میرود این موانع احتمال عملکرد درست را کاهش دهند، و در این حال بهانهای قابل باور برای شکست ارائه کند. به عنوان مثال جونز و برگلاس (۱۹۷۸) پیشنهاد کردند دانشآموزی که خواب زیاد قبل از امتحان را دلیل بر شکست میداند، بازیگر گلف که هیچ تمرین نمیکند، کمآموز و کسی که به مصرف مواد الکلی می پردازد، ممکن است مواردی از خودناتوانسازی باشند. به این نوع راهبردها، راهبردهای ناتوانسازی رفتاری یا اکتسابی میگویند. (لری و شپرد،۱۹۸۶، رودوالت و فیرفیلد،۱۹۹۱)
مطالعات بعدی یافته های برگلاس و جونز را تکرار و تائید کرد. این مطالعات نشان دادند، آزمودنیهایی که ترس از شکست دارند، گاهی اوقات از داروهایی استفاده می کنند که عملکرد را مختل می کند. ( کلدینر و آرکین، ۱۹۸۲، گیبونز و گادرت،۱۹۸۴) پژوهشهای دیگر نشان دادند مردم، هنگامی که اطمینانی به موفقّیت ندارند، تلاش کمتری انجام می دهند. ( فرانکل و اسنایدر، ۱۹۷۸، شیرو رام کین، ۱۹۸۹، به نقل از هاشمی، ۱۳۸۰)
پژوهشهای انجامشده بر روی خودناتوانسازی از سال ۱۹۷۸ تا ۲۰۰۷ نشان دادند که خودناتوانسازی با سازههای روانشناختی مختلفی همبستگی دارد. خودآگاهی اجتماعی، اضطراب اجتماعی و عزتنفس (رودوالت و همکاران، ۱۹۹۱، استورب، ۱۹۸۶)، ترس از شکست روبهرویی با تهدید قدر و منزلت (رودوالت و هیل،۱۹۹۵)، ترس از نادان جلوهکردن (اردن و میدگلی،۱۹۹۸)، پایگاه اجتماعی-اقتصادی و جنس( هیرت و همکاران، ۲۰۰۰)، افسردگی، کمرویی، وظیفه شناسی(راین و همکاران)، عزت نفس، کمال گرایی (وانت و کلینتمن، ۲۰۰۶)، عذرتراشی (هیگینز، اسنایدر و برگلاس،۱۹۹۰)، فرزندپروری (وانت و کلینتمن، ۲۰۰۲، گریون و همکاران، ۲۰۰۴ همگی به نقل از حیدری و همکاران، ۱۳۸۸) از جمله متغیرهای مربوط به خودناتوانسازی هستند.
راهبردهای معین خودناتوانسازی شامل: عدم تلاش، کمبود تمرین، تعویق، شرایط ضعیفکننده عملکرد، مصرف مشروبات الکلی میباشند، تامپسون و همکاران (۱۹۹۵، به نقل از لئون و ماتریس، ۲۰۱۰) دریافتند که، هنگامی که عملکرد ضعیف به کیفیات مخففه خارجی نسبت داده شده، دانش آموزان سعی در حفاظت از خودارزشی خویشتن را دارند. اثبات گردیده است، دانشآموزانی که درباره توانایی رقابتی خود در محیط کلاس درس نامطمئن بوده، در اغلب مواقع راهبردهای خودناتوانسازی، همانند: اجتناب از درخواست کمک، مقاومت در برابر راهبردهای جدید برای فعالیتهای تحصیلی، و دست کشیدن از تلاشهای مؤثر، را به منظور مخفی نگهداشتن ضعف توانایی خود در پیشگرفته، بنابراین در نتیجه این عمل از خودارزشی خود محافظت می کنند. از این رو، اگر فردی برای دستیابی به موفقّیت در مسائل تحصیلی به سختی تلاشکرده و با شکست مواجهگشته، این امر بیانگر ضعف عملکرد وی میباشد. به طورمشابه، دانشآموزانی که از راهبردهای خودناتوانسازی تحصیلی پیروی کرده، علاوه بر دستیابی به نتایج ناامیدکننده در نتیجه به کارگیری روشهای مطالعه بیحاصل، علائمی همچون تأثیر یا تمرکز بر خود منفی، سازگاری ضعیف، و کاهش عزتنفس را نیز دارا میباشد. مطالعات مشابه نیز، توسط بررسی نظریه هدف در محیط کلاس درس مورد نظر، به نتایجی قیاسپذیر دست پیدا کردهاند. این مطالعات، درباره اهداف انگیزش دانش آموزان را در محیط یادگیری کلاس درس تحقیقکرده و به این نتیجه رسیدند که اهداف مربوط به اجتناب از ارائه عملکرد دربردارنده موفقّیت، دارای رابطه مستقیم با خودناتوانسازی هستند.
راهبردهای خودناتوانی، از جمله دستکشیدن از تلاشهای مؤثر، خودداری از درخواست کمک، تعویقانداختن کارها و مشارکت در بسیاری از فعالیتها، به منظور انتساب شکست به عوامل خارجی، مخفی نگهداشتن ضعف توانایی، و اجتناب از ادراک ناشایستگی مورد استفاده قرار میگیرند. نایس (۱۹۹۱) به منظور اثبات خودافزایی و حفاظت از خود به عنوان دو دلیل رویآوردن به خودناتوانسازی، ۴ تحقیق را به انجام رسانده است. وی دریافت، افراد دارای عزتنفس پایین برای حفاظت از خود، در مقابل استنباطهایی از شکست که عزتنفس آنها را متأثر ساخته، راهبردهای خودناتوانسازی را مارتین و همکاران (۲۰۰۱) راهبردهای خودناتوانسازی و بدبینی تدافعی حفاظت از خود را بررسی کردهاند. بدبینی تدافعی هنگامی رخ میدهد که، فرد علاوه بر پایینآوردن غیرمنطقی انتظارات، پیش از ارزیابی عملکردهایش به تفکر درباره پیآمدهای ممکن می پردازد. آنها از دانشجویان دانشگاه برای پرکردن پرسشنامههایی به جهت سنجش عملکرد تحصیلی آنها و کمک به اساتید در ارتقاء روشهای یادگیری و انگیزشی استفاده کردند. عملکرد دانشجویان مبتنی بر: خودناتوانسازی، سطح ثبات عزتنفس، کنترل نامطمئن برای اجتناب از شکستخوردن و دیگر معیارهایی که از نظر خود آنها دارای اهمّیت بوده، ارزیابی شده است، مارتین و همکاران(۲۰۰۱) دریافتند که (a) خودناتوانسازی توسط دلایل انگیزشی و احساسی قابل پیش بینی بوده، (b) به منظور حفاظت از خود، عوامل خارجی را مسئول عدم موفقّیت معرفی کرده، © کنترل شخصی نامطمئن قادر به پیش بینی تدافعی میباشد. این تحقیق، به دلیل استفاده از جمعیت دانشجویی که معرف عموم مردم نبوده، محدود درنظر گرفته میشود. واضح است، از آنجایی که خودناتوانسازی به عنوان سازوارهای برای حفاظت از خود ارزشی به کاررفته، به همین خاطر میان خودارزشی و خودناتوانسازی پیوندی وجود دارد. ( لئون و ماتیوس، ۲۰۱۰)
[۱]-Martin et al.
[۲]-Elliot&Church
[۳]-Covington
[۴]-Siegel et al.
[۵]-Self-regulation
[۶]-Hendrix&Hirt
[۷]-Inferiority feelings
[۸]-Baron & Biren & Berneskamb
[۹] -Graham
[۱۰] -Vayner
[۱۱]-Greenberg, Pyszczynski,Solomon
۱-Kavingtoon
۱-Geraham
۱-Eliyot & Terash
۲-Gergor & Eliyot
۳-Midgley & Kaplan & Middleton
۴-Mastery – goal
۵-Task – goal
[۱۹]-Performance – goal
[۲۰]-Ames
[۲۱]-Urdan
[۲۲]-Bereglas & Jones
[۲۳]-Koldinz&Arkin
[۲۴]-Taker
[۲۵]-Underachievement
[۲۶]-Test anxiety
[۲۷]-Social anxiety
[۲۸]-Matsu
[۲۹]-Gardner & Lovy
[۳۰]-Behavioral handicaps