(ج۱غ۶۰۳ ) پرده پوشی میکند بی پردهراز عشق را می کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتر (ج ۵ غ ۴۶۱۵ ) ۴-۴- عشق هدایت گر است عشق ،هدایت گر گمراهان و زداینده ی گناهان است. ظهور عشق عالم را روشن کرده است و احتیاج از رهبر و راهنما را برطرف کرده است . صائب می گوید: عشق ، خضری در بیایان وجود است .هر گم گشته ای را می توان با عشق هدایت کرد . عشق در واقع صراط المستقیم است . از دولت عشق شوره زار جهان گلستان شده ، دانه های وجودی مردمان به یمن هدایت دهقان عشق تربیت می_ شوند. از همه مهمتر آن که عشق پیراهن جسم را چاک داده و معنویت آدمی را به کمال می رساند ، آنگاه عشق متجلی می شود . جنگ هفتادو دوملت همه صلح می شود و انسان از قید و بند مذهب ها رخا می گردد و به حقیقت می رسد .عشق است که انسان بی ارزش خاکی را به بی نهایت می رساند و جان قدسی ، به نور عشق زنده می شود . نیست غیراز عشق خضری در بیابان وجود هر کجا گم گشته ای یابی ، به عشق ارشاد کن (ج۶غ۶۰۸۵ ) به جامی دستگیری کن مرا ای عشق بی پروا که نتوان زندگی زین بینش دربند حیا کن (ج۶غ۶۲۵ ) از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست (ج۲غ۱۲۱۳) غافلان را رهنمایی می کند ،از عجز نیست در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند (ج۳غ۲۵۸۳) کاوش عشق به مقصود رسانید مرا بحر شد قطره آبی که در این گوهر بود عشق بحری است که هر کس ز نفس سوختگان به کنار آمد از این بحر گهر ،عنبر بود (ج۴غ۳۵۵۷) از ظهور عشق ،عالم یک دل روشن شده است احتیاج از رهبر و سنگ نشان بر خاسته است (ج۲غ۱۱۰۳ ) چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش به آب زندگانی می رساند خانه ما را (ج۱غ ۳۴۴ ) گر چه از عشق کشیدند به صد بند مرا از گرفتاری ایام نجاتم دادند (ج۴غ۳۵۰۳ ) به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را که صبح عید از چاک گریبان است دلها را (ج۱غ۳۴۵ ) یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ عشق خورشید قیامت کن مرا شود پاک از گنه هر کس به کوه عشق می آید که آن دریای بی پایان به جوی عشق می آید (ج۳غ۳۲۰۴ ) می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست (ج۲غ۱۰۹۰ ) شوره زار خاک را یکسر گلستان کرد عشق حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد آسیای چرخ را بی آب گردان کرد عشق مشت داغی در گریبان کرد هر کس را گرفت خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق (ج۵غ۵۱۷۳) مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او که چون خورشید طالع شد نهان گردند کوکبها (ج۱غ۴۶۱ ) دل را نجات داد ز زندان جسم ،عشق خون مشک چون شود زختا می رود بیرون (ج۶غ۶۴۲۷ ) عشق سازد زهوس پاک دل آدم را دزد چون شحنه شود امن کند عالم را (ج۱غ۵۱۱ ) عشق را پرده ناموس نگهبان نشود باد بان پرده مستوری طوفان نشود موم در دامن دریای کرم عنبر شد کفر در عشق محال است که ایمان نشود (ج۴غ۳۶۱۰) عشق برداشت زکوچکدلی از خاک مرا ورنه ویرانه من قابل تعمیر نبود (ج۴غ۳۵۷۲ ) عشق می سازد هوس را سینه پر شور من جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند (ج۳غ ۲۵۶۶ ) جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار شمع می باید به بالین میهمان خفته را (ج۱غ۱۹۹ ) ۴-۵- معشوق مجازی عشق مجازی یا انسانی، که عشق ورزی به هم نوع است؛ از آغاز در ادبیات فارسی مطرح بوده است . در آثار اولین شاعران پارسی زبان چون رودکی، فرخی، منوچهری و…. وجود دارد. صائب نیز از توجه به عشق مجازی و معشوق مجازی غافل نبوده است . عکس در مورد عشق ورزی بت خوش نغمه من قدر عاشق را نمی داند که دارد عندلیب خانه زادی همچو آوازش (ج۵غ۴۹۴۱ ) تا تو از پرده شرم و حیا بیرون نمی آیی نگاه از دیده عاشق به سامان بر نمی آید (ج۳غ۳۲۱۶ ) معشوق در برابر و مهتاب در نظر آید دگر چگونه مرا خواب در نظر (ج۵غ۴۷۳۵ ) ای هر دل از خیال تو میخانه دگر هر گردشی ز چشم تو پیمانه دگر از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را در کنج فقر گوشه میخانه دگر از راه عقل برده برون سرو قامتت هر فرقه را به جلوه مستانه دگر هر رشته ای ز شمع جانسوز عارضت را می کشیده در ره پروانه دگر زلف تراست از دل صد چاک عاشقان در هر خم شکنج نهان شانه دگر (ج۵غ۴۷۳۷ ) به دست های نگارین ،عذار نوخط او ز کار درهم عاشق گره گشاست هنوز (ج۵غ ۴۸۰۵ ) حاصل دست تهی ،ز افسون بر هم سودن است عاشق سیمین بران بی زر نمی باید شدن (ج۶غ ۶۰۶۸ ) خون عاشق را چو آب لعل میگون می خورد آب را نتوان چنین خوردن که خون می خورد (ج ۳ غ ۲۴۰۲ ) نیست آسان عشق با خوبان نوخط باختن تخته مشق عتاب و ناز می باید شدن (ج۶ غ ۶۰۶۳ ) ای صفحه رخسار تو از گل مژگان بلندت ز سر زلف رساتر از صلح بود چاشنی جنگ تو افزون دشنام تو از بوسه بود روح فزانتر بر خود رشک برد عاشق مغرور نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر (ج۵غ۴۷۵۲ ) آن دلبر بیباک چه می کرد به عاشق می داشت اگر غیر دل آیینه دیگر (ج۵غ۴۷۵۴ ) چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز عاشق نا کام را خود کام می داند هنوز ناله گرمی نپیچیده است گوشش را چو گل عشق را بازیچه ایام می داند هنوز ساده لوح وطفل وبازیگوش و شوخ وسرکش است قدر عاشق راکی آن خود کام می داند هنوز (ج۵غ۴۷۶۹ ) عاشقان را بی خرام قامت موزون تو سرو در مد نظر ،شمشیر زهر آلوده ای است (ج۲غ۱۱۸۸ ) تیغ دودم شود چون برون آیی از غلاف هر دم که صرف عشق کنی از وجود خویش چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش (ج۵غ۵۰۶۳ ) چگونه عاشق از آن روی چشم بردارد ؟ که آب رو به قفا می رود زگلزارش (ج۵غ۵۰۱۰ ) می توان از نقش پای او شنیدن بوی خون بس که گردیده است چون عاشقان پا مال او (ج۶غ۶۴۷۴) آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا می برم گوی سعادت از میان عاشقان بر سر بالین گر آن سیب زقن باشد مرا (ج۱ غ ۱۴۰ ) ۴-۶- عاشق به دنیا و آخرت توجهی ندارد : کسی که قدم در راه عشق می گذارد، به دنیا و خواسته های آن توجهی ندارد . خاصیت عشق حقیقی این است که دنیا و ظواهر آن را برای سالک راستین، بی ارزش جلوه می دهد .« محبت آن باشد که محَب را کور و کر گرداند و آن آن است که اور ار از هر چه محبوب است نابینا گرداند تا جز دوست هیچ چیز را طلب نکند» ( کلابادی ،۱۳۷۱ :۴۰۵ ). صائب معتقد است که وضوی عشق، همین دست شستن از دنیاست . عشق آرزوهای خام را می سوزاند و عاشق را فارغ بال از اندیشه ی دنیا می کند . آنچه مسلم است ، تاکید صائب بر تاثیر عشق در رهایی انسان از آرزوهاست . چنان که در ابیات بسیاری که پیش روست ، این مقوله به روشنی به چشم می خورد. برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید. خارخار آرزو در سینه عشاق نیست هر که واصل شد به مطلب ،از تمنا فارغ است نیست از خواب پریشان چشم سمبل را خبر محو عشق ،از دیدن اوضاع دنیا فارغ است ذوق کار عشق ،دارد جنگ با آسودگی کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است (ج۲غ۱۰۱۶ ) نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق عودهای خام را آزادی از مجمر کجاست (ج ۲ غ ۹۴۱ ) با عشق او زهر دو جهانیم پاکباز ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز (ج۵غ ۴۸۱۳ ) از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است عشق کوکاین شیشه ها را جمله یکجا بشکند ؟ (ج۳غ۲۵۷۵ ) وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست به آبرو بود آن کس که این وضو دارد (ج۴غ۳۷۴۲) عشق فارغ بالم از اندیشه دنیا نمود وقت آن کس خوش که شغل خویش را پیدانمود (ج۳غ۲۷۳۵) ز من مپرس که در دل چه آرزو داری که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را (ج۱غ۵۸۵) دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد ؟ (ج۴غ۳۳۱۴ ) سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند (ج۳غ۲۴۹۳ ) هر که شد محو جمال آسوده گردد از جلال هیچ پروا عاشق دیوانه را از سنگ نیست (ج۲غ۱۲۹۶) فکر آب و نان نگردد در دل حیران عشق نعمت دیدار می باشد غذا آیینه را (ج۱غ۲۳۴ ) عشق است شهنشهی که باشد برخاستن از جهان لوایش (ج۵غ۵۱۱۱ ) فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد (ج۴غ۳۴۱۸ ) در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد (ج۳غ۲۴۳۰ ) با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق رتبه این آتش بی دود می دانیم ما (ج۱غ۲۸۲ ) به خون خویش آسان نیست دست از آرزو شستن زهر نا شسته رویی کی وضوی عشق می آید (ج۳غ۳۲۰۴ ) کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین (ج۶غ۶۲۰۲ ) کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را (ج۱غ۴۰۰) عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد (ج۴غ۳۴۰۲ ) در حریم عشق ،خواهش نا امیدی برهد زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است (ج۲غ۱۱۰۱ ) آرزو را در دل هرکس که برق عشق سوخت فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است (ج۲غ۱۱۶۶ ) ۴-۷- عشق در تمام کائنات جاری است : صائب معتقد است ،شور عشق در تمام آفرینش در جریان است و از کوچکترین ذرات تا خورشید فروزان ، همه عاشق حق هستند .آفرینش بر پایه عشق و محبت است . جهان هستی معلول فعلی از جنس محبت است و از جانب خداوند است. بنابر این عشق در تمام کائنات جاری است وشاعر سبب بی تابی ذرات جهان را ناشی از عشق می داند و می گوید : سرگشتگی عشق مخصوص به جمع خاصی نیست .همه ی عالم روی در قبله ی عشق دارد . به عقیده او افلاکیان در تب و تاب عشق می سوزند. حال تکلیف زمینیان معلوم است . باید توجه داشت که در دل همه ذرات عشق، نهاده شده است . آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست زین می پر زور دست افشانی مینا ببین (ج۶غ۶۱۸۴ ) نه همین مجنون نطر بندست در دامان دشت عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها (ج۱غ۳۰۱ ) دیده هر قطره ای آیینه دریا نماست این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است (ج۲غ۱۱۱۳ ) از کمند عشق برق و باد نتوانست جست وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست (ج۲غ۱۰۹۱ ) روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست (ج۲غ۱۰۹۲ ) نیست سر گشتگی عشق به جمعی مخصوص همه اجزای جهان را به سفر دارد مهر عشق هر سوخته جان را به زبانی دارد پاس هر ذره به آیین دگر دارد مهر چه کند داغ جنون را سر شوریده عشق ؟ افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر (ج ۵ غ ۴۶۸۲ ) روی در قبله عشق است همه عالم را منزلش بحر بود سیل زهر جا خیزد (ج۴غ۳۴۰۵ ) زشور عشق در وجدند ذرات جهان یکسر اگر پایی نکوبی ،آستینی برفشان آخر (ج ۵ غ ۴۶۵۷ ) خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست (ج۲غ۱۲۹۱) زور بازوی ید اللهی بلند افتاده است چون ننالد نه کمان آسمان در چنگ عشق (ج۵غ۵۱۷۷) ذره تا خورشید گلبانگ انا لحق می زنند نغمه خارج ندارد ساز و سیر آهنگ عشق (ج۵غ۵۱۷۷) آتشین شد چهره خاک از می گلرنگ عشق چرخ شد خاکستری از آتش بی رنگ عشق (ج۵غ۵۱۷۷) قطره ای نیست هوایی نبود در سر او می پرد چشم حباب از پی میخانه عشق (ج۵غ۵۱۸۶ ) عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟ (ج۳غ ۲۶۷۳) سر خاری زشوق عشق خالی نیست در گلشن از او دارد همانا غنچه گل کج کلاهی را (ج۱غ۴۴۸) نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق (ح۵ غ ۵۱۸۲ ) جلوه معشوق در خارا سرایت می کند رقص موسی را در این هنگامه کوه طور کرد (ج۲ غ ۳۲۳۴) نیست چون برق تجلی که سر از طور کشد چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق (ج۵غ۵۱۸۳) ۴-۸- هر کسی شایسته و محرم اسرار عشق نیست به عقیده ی صائب ،انسانهای بوالهوس شایسته ی برخورداری ازعشق نیستند . همانگونه که خاک شوره زار قابلیت کشت ندارد . هم چنیین اشاره می کند که گوش اهل عالم محرم اسرار عشق نیست ، زین سبب است که عاشق با خود سخن می گوید و دل شب، گنجینه ی اسرار عاشقان است . جایگاه عشق در دلهای بزرگ و با عظمت است . صائب در ابیات پیش رو ، به عاشقان ظاهری که بوالهوسانه دل به عشق های زمینی بسته اند نیز اشاره دارد . افراد بی ظرفیت شایسته ی عشق حقیقی نیستند . از منظر صائب، مدعیان عشق فراوانند؛اما حلاج نماهای عرصه عشق ، لایق جانبازی بر عرصه ی دار نیستند . نیست هر ناشسته رویی قابل جولان عشق این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد (ج۳ غ ۲۴۴۶ ) نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را (ج۱غ۳۸۶) به خون مرده بود نیشتر زدن صائب به بیغمان ، سخن عشق را بیان کردن (ج۶غ۶۳۳۸) نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن (ج۶غ۶۰۴۵ ) به هر بی پرده ای اظهار نتوان کرد راز خود دل شبها بود گنجینه اسرار عاشق را (ج۱غ۳۸۳) بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق باده پر زور کار سنگ با مینا کند (ج۳غ۲۵۱۳ ) به هر نا محرمی عاشق لب اظهار نگشاید گل این باغ ،دفتر در حضور خار نگشاید (ج۳ غ ۳۲۳۶ ) سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید (ج۳ غ ۲۳۳۵ ) نمی جوشد به هر آتش عذاری دیده عاشق به جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا را (ج۱غ۳۴۸ ) نه هر چشمی تواند خط سبز عشق را خواندن به چشم داغ سودا بید مجنون را تماشا کن (ج۶غ۶۲۴۰ ) نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد زکار دل خویش را چو دریا کن (ج۶غ۶۳۵۲ ) نیندازد به هر آلوده دامن عشق او سایه به خاصان می دهد شه ،جامه پوشیده خود را (ج۱غ۳۶۱) هر هوسناکی که سوزد داغ ،اهل عشق نیست دیو اگر انگشتری یابد سلیمان کی شود (ج۳غ۲۶۸۵ ) نیست هر نا شسته رو شایسته اقبال عشق مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع ؟ (ج۵غ۵۱۲۹) نیست هر بیهوده حالی را خبر از سوز عشق مطلب بلبل ز عشق گل بجز آوازه نیست (ج۲غ۱۳۱۷) هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید (ج۳غ۲۷۶۱) گر چه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست چون صراحی گردنی از دور می باید کشید (ج۳غ۲۷۶۳) دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید دست بر سر زدن از هر مگسی می آید (ج۴غ۳۶۳۸) عشق بازی، کار هر حلاج دعوی دار نیست هر کمانی در خور طاق بلند دار نیست (ج۲غ۱۲۶۱) راز عشق از دل غمناک نیاید برون دانه سوخته از خاک نیاید برون (ج۶غ۶۳۱۸) خلوت عشق است و صد غماز صائب در کمین رخنه در را ببین و دیده روزن بپوش (ج۲غ۱۲۶۱) ۴-۹- عشق جنون الهی است و با عقل ناسازگار است: صائب نیز همچون برخی دیگر از شاعران( حافظ شیرازی) به ضعف عقل، در شناخت حقایق معترف است. عقل در راه شناخت حق، به استدلال و دلیل می پردازد ؛ولی عشق به کشف و شهود متوسل می شود . قدرت عشق در رسیدن به خدا بر عقل غلبه می کند. عقل قدرت تشخیص حق و باطل را ندارد و صائب، تلاش کسانی را که در راه شناخت حق می خواهند با دلیل و استدلال پیش روند، را بی حاصل می داند. او خود در موعظه ای به عقل ، از آن می خواهد که در اصلاحش ، وقت خود را تلف نکند ، زیرا تنها توجه صائب به عشق است . در یک مقایسه ی ظریف، صائب تفاوت میان عقل و عشق را ، تفاوت میان موم و خورشید می داند و در بیتی دیگر ، پا را از آن هم فراتر گذاشته و مقایسه ی بین باطل از حق می کند ؛ یعنی عقل راباطل و عشق را حق می داند . حتی در جایی دیگر، عقل را کوته بین و عشق را آگاه می خواند . به عقیده ی صائب عقل نمی تواند رهنمون آدمی به سوی عشق گردد، چرا که کوته بین، گمراه ، باطل و ترسوست . نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل مستی کبکان فزاید جرات شهباز را (ج ۱ غ ۷۰ ) گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست داغ نا مردی است خون صید لاغر تیغ را (ج ۱ غ ۹۰ ) عقل اگر صائب نسازد با دل من گرمساز عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا (ج ۱ غ ۱۵۴ ) گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت (ج ۲ غ ۹۳۰ ) از دل صد پاره ما عقل خرد باطلی است عشق گردی از نمکدان سر پر شور ماست (ج ۲ غ ۹۵۱ ) دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست (ج ۲ غ ۹۷۵ ) گر بر آرد عشق دود از عقل ،جای رحم نیست خانه زنبور کافر مستحق آتش است (ج ۲ غ ۱۰۰۷ ) عقل می داند قدیم این خاکدان را ،ور نه عشق بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد (ج ۳ غ ۲۳۲۱ ) مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل که غیر از عشق کار دیگر از من بر نمی آید (ج ۳ غ ۳۲۱۷ ) عقل ،اجزای وجود خویش باطل کردن است عشق ،این اوراق را شیرازه دل کردن است گفتگوی عشق صائب پیش این بی حاصلان در زمین شور تخم خویش باطل کردن است (ج۲غ۱۰۶۵ ) عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است (ج۲غ۱۰۶۶ ) چون با جنون عشق بسنجیم عقل را صائب چگونه ما حق و باطل یکی کنیم (ج ۵ غ ۵۹۱۳ ) با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست در کام شیر ،چند پی آزمون رویم (ج ۵ غ ۵۹۱۳ ) عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است (ج۲ غ ۸۷۳ ) در صراط المستقیم عشق ،عقل خرده بین در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است (ج۲غ۱۱۸۶ ) به نور عقل ره دور عشق نتوان رفت چراغ آهی ازان روی آتشین بر کن (ج۶غ۶۳۵۷ ) نیست مقبول دل عشق ،پسندیده عقل هر که آدم بود آنجا ،ددو دام است اینجا (ج۱غ۴۸۰) جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا (ج۱غ۵۱۸) سد راه عشق نتوان شدن تدبیر عقل سیل بی زنهار را از تنگی میدان چه باک (ج۵غ۵۲۰۰) قفل در نشاط و سرور است قاف عقل دندانه کلید بهشت است شین عشق (ج۵غ۵۱۹۳) ۴-۱۰- عشق و ملامت: ملامت و سر زنش در عشق، شور عشق را دو چندان می کند و هر قد که پیام نومیدی ازمعشوق شنیده شود ،امیدواری عاشق بیشتر می شود. انسانهایی که شجاعت عشق را ندارند، با سرزنش از عشق رو گردان می شوند . در واقع ملامت، سنگ محکی است برای عاشق ، مگر می توان عاشق گشت و ملامت ندید ؛ اما به عقیده ی صائب عاشق هر چه ملامت بیشتر می کشد ، انگیزه اش دوچندان می شود و از سرزنشهای خار مغیلان غم نمی خورد . عاشق از طعنه اغیار چه پروا دارد ؟ آتش از سرزنش خار چه پروا دارد ؟ (ج۴غ۳۲۹۹ ) نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق صادق شد به دندان صبح گیرد تیغ خورشید قیامت را (ج۱غ ۳۵۴ ) زحرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را (ج۱غ۳۴۸ ) مهیا شود دلا در عشق انواع ملامت را که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را (ج۱غ۳۵۵ ) زحرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را (ج۱غ۳۴۸ ) نمی پیچم سر از سنگ ملامت ،عاشقم عاشق محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من (ج۶غ ۶۲۵۱ ) تیر باران ملامت چه کند با عاشق شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز (ج۵غ۴۷۸۶ ) چه کند زخم زبان با دل عاشق صائب شعله اندیشه ندارد ز زبان بازی خس (ج۵غ ۴۸۴۵ ) از عتاب و ناز ،شوق ما دو بالا می شود حسن می بالد به خود از عشق روز افزون ما (ج۱غ۲۹۵ ) می کند سنگ ملامت شور عاشق را زیاد می شود شوریده این دریا ز لنگر بیشتر هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد عاشقان را می شود امیدواری بیشتر (ج ۵ غ ۴۶۱۷ ) می دواند اندیشه در دل جوهر تیغ عقاب عشق را باشد نظر به چین ابرو بیشتر (ج ۵ غ ۴۶۱۶ ) عاشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟ می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را (ج ۱غ ۴۳ ) مرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق را در امیدواری باز می گردد ز در بستن (ج۶غ۶۲۰۹ ) همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم گرچه از سنگ ملامت صدفسان داریم ما (ج۱غ۲۷۳ ) از زبان بازی امواج ،صدف آسوده است غرقه عشق کجا حرف ملامت شنود ؟ (ج۴غ ۳۶۱۶ ) از ملامت ترک نتوان کرد شهر عشق را پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید (ج۳غ ۲۷۷۵) شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ عشق بی رحم همان در پی رسوایی ماست (ج۲غ۱۴۳۵) ۴-۱۱- دل دادن و جان بازی عاشق صائب معتقد است که، دل پرداختن فقط ذره ای از حیرت عشق است . در راه عشق نقش کم نمی باید زدن . باید به یکباره از دل و دین و جان و خرد گذشت تا به هدف رسید . عاشقی یعنی، دل و جان را پرداختن و نثار محبوب کردن .آنکه در جنب معشوق خویشتن را نیز به حساب آورد ، عاشق صادق نیست . آنگاه که خود را در حضور محبوب حقیقی هیچ انگارد ، به هستی واقعی رسیده ، پای بر سر افلاک می نهد . بنابراین عاشق صادق، در راه دوست سر را نیز نثار می کند و کسی است که با وجود جان نثاری، باز خود را در برابر معشوق شرمنده می بیند . کسی می تواند باده عشق بنوشد که جام تیز و برنده بر لب نهد و بر سفره ای نشیند که خوراکش دست از جان شستن است . پس به نظر صائب ، اول ترک جان کن ،آنگاه پای به وادی عشق بنه . شمه ای از حیرت عشق است، دل پرداختن با هزار آینه در کف خویش را نشناختن این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است عاشقی دانی چه باشد ،جان و دل پرداختن (ج ۶ غ ۶۰۰۹ ) عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد باده آن است که خشت از سر خم بردارد (ج۴غ۳۳۰۷ ) جمعی که سر ندادند در راه عشقبازی مستغرقند صائب در غار تا به گردن (ج۶غ۶۴۵۶ ) جان عاشق در تن خاکی چه سان گیرد قرار ؟ موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است (ج۴غ۳۳۰۷ ) دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ ؟ عاشق از معشوق هیهات است جان دارد دریغ (ج۵غ۵۱۴۷) چون بود معشوق شیرین ،جان شیرین قحط نیست نقد جان چون کوهکن نقل دهان تیشه کن (ج۶غ۶۰۹۴ ) جان فشانی کردن در دوران خط بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است (ج۲غ۱۰۷۱ ) از سر رغبت اگر دست زجان خواهی شست وادی عشق عجب آب روان ها دارد (ج۴غ۳۳۰۲ ) ز سیر قافله عشق ،چشم رحم مدار که پر زیوسف مصری است چاه نسیانش (ج۵ غ۵۰۱۸ ) عشق کرده است مرا بر سر خوانی مهمان که ز جان سیر شدن هست کمین ما حضرش (ج۵غ۴۹۷۸ ) جان در سفر عشق به خاطر بارست از گرانباری این راه حذر باید کرد (ج۴غ ۳۳۵۰ ) از دل و دین و خرد یکباره می باید گذشت در قمار عشق نقش کم نمی باید زدن (ج۶غ ۶۰۵۴ ) نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر در قمار عشق هر کس را که میل بردن است (ج۲غ ۱۰۶۰ ) جگر خراش تر از شیشه است باده عشق بشوی دست ز جان ،لب بر این پیاله بگذار (ج۵ غ ۴۶۸۴ ) عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم دامن راهنوردان به کمر می آید (ج۴غ۳۶۴۱) عاشق آن است که سر در قدم دارنهد میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست (ج۲غ ۱۵۹۷) کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق می زخون کن و مطرب زبان خویشتن (ج۶غ۶۰۳۳ ) گر چه عقل و هوش ،دین و دل به پای اوفشاند می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار (ج ۵ غ ۴۵۵۹ ) ۴-۱۲- شهرت عالم گیر عشق صائب معتقد است که، هر کس که در محیط عشق است ،چون صدف صد هواخواه دارد . راز عشق چون بوی یوسف در جهان می گردد. نوای عشق در بند لب خاموش نیست . در بیتی دیگر می گوید : عشق است که صائب را مشهور دو عالم کرد . اگر آرزوی شهرت دارید ، دامان عشق را از کف ندهید. دلی که در محیط عشق کشت شد ، به یقین تا اوج افلاک سیر می کند و به کمال می رسد .مگر نه آنکه فرهاد و شیرین ، لیلی و مجنون ، و وامق و عذرا به هین عشق در تاریخ شهره شدند . بدین ترتیب اگر سیر شهره شدن در آفاق را داری دست به دامان عشق زن تا نامت در افلاک بلند آوازه شود . گر چه صائب شهرت من داغ دارد مصر را عشق اگر این است خواهد کرد مشهورم هنوز (ج۵غ۴۷۷۴ ) عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را جبهه ام را سنگ صندل های هر بتخانه کرد تا قیامت جوهر تیغ زبان ها می شود عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد در محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه سر فرو ناید به صحرا ابر نیستان مرا عشق بالا دست هر کس را که بر گیرد ز خاک آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند (ج۳غ۲۵۸۱) عشق شور انگیز اگر جا در دل خارا کند کعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کند (ج۳غ۲۵۱۴ ) هر دانه دل کز نظر عشق خورد آب تا خرمن افلاک رسد خوشه آهش (ج۵غ۵۰۸۹ ) شکوه عشق جهانگیر را تماشا کن دلی زسنگ کن این شیر را تماشا کن می دود گرد جهان چون بوی یوسف راز عشق این نوای شوخ دربند لب خاموش نیست (ج۲غ۱۲۷۹ ) کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را ذره نا چیز را خورشید تابان کرد عشق (ج۵غ۵۱۷۳ ) بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش را به فریادآورد مشتی نمک در یای آتش را (ج۱غ۳۷۰) سخن پرداز شد از عشق تاحسن جهانسوز ش سپند ما بلند آوازه می گرداند آتش را (ج۱غ۳۷۴) کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته (ج۶غ۶۶۲۲) مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داری که داغ عشق بر خورشید تابان می زند پهلو (ج۶غ۶۵۲۴ ) خم سپهر برین را به دست بر دارند سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق (ج۵غ۵۱۸۸) ۴-۱۳- دل نهان خانه ی عشق نجم الدین رازی در مرصاد العباد داستان آفرینش دل را اینگونه بیان می کند « باری ،چون نوبت به خلقت دل رسید ،گل آدم را از ملاط بهشت آوردند و با آب حیات ابدی در آمیختند و با گرمای نظر الهی پروردند. آنگاه که کار خلقت دل به مراحل پایانی نزدیک شد ،خداوند گوهری را که در خزانه غیب نهان داشته بود ،حاضر کرد. گوهری که خزانه داری آن را خداوند خود بر عهده گرفته بود و فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الا حضرت ما ،یا دل آدم و آن گوهر گوهر محبت بود که بر همگی ملک و ملکوت عرضه داشتند و تنها دل آدم لایق آن شد که خزانه آن گوهر شود» (رازی ،۱۳۸۵ :۴۱ ) صائب دل آگاه را جایگاه عشق می داند. دل بدون عشق را باید در رخنه ی دیوار فراموشی دفن کرد .حال که دل جایگاه عشق شد ، جز یاد فکر در آن نمی گنجد . اما دل نهان خانه عشق است و اسرار آن را در خود جای می دهد . تردیدی نیست که دل راز دار اکسیری از عالم غیب الهی است . از منظر صائب دلی که نهان خانه ی عشق نباشد ، جوی نمی ارزد . بدین سبب بدون دل ، عشق حقیقی ، سودایی بی حاصل و آرزویی بیهوده است . دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق یوسف نا دیده مصر از قیمت خود غافل است (ج۲غ۱۰۲۱ ) در دل عاشق ندارد راه غیر از فکر دوست این تنور گرم جز طوفان نمی گیرد به خود (ج۳غ۲۶۴۳ ) عشق در سینه های تنگ پیدا می کند جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند (ج۳غ۲۵۴۸ ) در سینه کرده ایم نهان راز عشق را زنجیر برق از خس و خاشاک کرده ایم ( ج ۵ غ ۵۸۷۲ ) میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید (ج ۳ غ ۳۲۳۲ ) راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را (ج۱غ۲۳۳ ) عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگز خانه دیو ،پریخانه نگردد هرگز شهپر عشق سبکسیر ،شکست دل ماست آسیابی را نه نگردد هرگز عشق از کوی خرابات به جایی نرود گنج دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز (ج۵غ۴۷۸۵ ) قبول عشق سرکش را دل دیوانه می باید که تاج خسروان را گوهر یکدانه می باید (ج۳ غ ۳۲۳۱ ) عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است که نماید به زمین تخت سلیمان هرگز (ج۵غ ۴۷۸۶ ) بغیر از دل مصاف عشق از که می آید ؟ زدن بر قلب آتش چون سمندر از که می آید؟ (ج۳غ ۳۲۱۰ ) راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار این شراب برق جولان می گدازد شیشه را (ج ۱غ ۲۱۷ ) با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است (ج۲غ۱۰۸۶ ) دل چوشد بی عشق ،لرزیدن بر او بی حاصل است در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش (ج۵غ۴۸۸۳ ) دل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نه مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را (ج۱غ۳۸۵) گر چه از ساغر توحید زخود بی خبرست از ضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق (ج۵غ۲۴۹۷) کی به کوشش عاقلان را نشاه سودا دهند ؟ عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند (ج۳غ۲۶۰۶) ۴-۱۴- تاثیر فراق و وصال بر عاشق وصال و هجر، درد عاشقی را تسکین نمی دهد و بیهوشی عاشق، در هجران یار است . شکیبایی عاشق در فراق، بیشتر از وصل است. « حقیقت دوستی آن بود که بجفا کم نشود و بوفا زیادت نگردد.» (قشیری ، ۱۳۶۱ : ۵۶۲ ). بنابراین موارد به عقیده ی صائب ، گاهی لازم است که برای اجتناب از یکنواختی ، فراقی برای عاشق رخ دهد . باید توجه داشت که وصال ، تمنای عشق را از دل عاشق کم نمی کند . غم و اندوه عاشقان به اندازه ی قرب آنان می باشد . در وصال و هجر ،داغ عشقبازان تازه است در خزان و نوبهار این گلستان افسرده است نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی (ج۲غ۱۳۱۲ ) بیهوشی عاشق بود هجران یار صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار زبان افشانی پروانه روشن می شود صائب که عاشق در فراق از وصل می باشد شکیبا تر (ج ۵ غ ۴۶۴۸ ) می کند عاشق دل خود را تهی در بزم وصل رهرو آگاه خار از پا به منزل می کشد (ج۳غ۲۴۴۷ ) حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند (ج۳غ۲۵۱۱ ) از وصل تسلی نشدن لازم عشق است آرام نگیرد دل دریا ز تپیدن (ج۶غ۶۴۴۲ ) عاشقان در عین وصل ،از بی قراری های شوق پیچ وتاب موج در آغوش دریا می زنند (ج۳غ۲۵۹۱) دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود حاصل سرو از بهار خوش ، بار دل است وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا (ج۱غ۴۷۲) در وصال عشق صائب اضطراب دل یکی است هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق (ج۵غ ۵۱۷۹) صبح وصال می شمرد قدر دان عشق در راه انتظار تو ،چشم سفید را (ج۱غ۳۶۹۸) وصال از تلخ کامی عاشقان را بر نمی آرد که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را (ج۱غ۳۹۵) نه از گل می گشاید دل ،نه از گلزار عاشق را که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را (ج۱غ۳۸۳ دوام عشق اگر خواهی ،مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را (ج۱غ۳۶۹ ) کی به وصل از سینه عاشق تمناکم شود؟ نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود (ج۳غ ۲۶۷۴) تو را آمیزش عاشق پهلو می کند خالی وگرنه شعله بر بال و پر پروانه می پیچد سیه روزی به قدر قرب باشد عشقبازان را که در فانوس دود شمع بیش از خانه می پیچد (ج۳غ۲۸۱۶) در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن چون آینه از دور قناعت به نظر کن (ج۶غ۶۴۴۵ ) نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر در طریق عشقبازی امت پروانه شو (ج۶غ۶۵۰۶) ۴-۱۵- در عشق هم کشش شرط است وهم کوشش تقرب و نزدیکی بنده به سوی حق، بدون رنج و سعی در طی مراحل سلوک به مقتضای عنایت خداوند را جذبه گویند . به عقیده ی صائب، بدون کشش و جذبه از طرف معشوق، کوشش عاشق بی فایده است . کشش و جذبه ای در ناله ی عشاق است که گل با شنیدن نوای بلبل از پوست خود بیرون می دود . پر اضح است که بدون جذبه عشق و کشش آن، کوشش عاشق یه جایی نخواهد رسید . آنگاه نتیجه آن شرمندگی در میان اهل هوس و گره بر باد زدن است . بدین ترتیب جذبه ی عشق آنقدر قوی است که عاشق به ناکجاآباد کمال رهنمون می شود. کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت که یوسف را زچاه آرند با دلو و رسن بیرون نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق که آرد نقش شیرین راز خارا کوهکن بیرون (ج۶غ۶۲۷۰ ) می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود (ج۴غ۳۳۶۵) جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند (ج۳غ۲۵۴۵ ) بی کمند جذبه خورشید عالمتاب عشق چون تواند شبنم از پستی به بالا آمدن (ج۶غ۶۰۷۵ ) کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست شمع بر تربت پروانه در بالا سوزد (ج۴غ۳۴۰۲ ) رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است برفلک هم نتواند ز کتان غافل شد (ج۴غ۳۴۳۰ ) نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی می توان با رد عالم به تن تنها برد (ج۴غ۳۳۳۱ ) جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل می دوداز پوست بیرون در هوای بلبلان جذب عشق از در برون می آورد معشوق را طوطی ما را شکر در بسته منقار بست (ج۲غ۱۲۱۰ ) امیدوار چنانم که جذب عشق مرا میان اهل هوس شرمسار نگذارد (ج۴غ۳۷۵۹) بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است (ج۲غ۱۴۴۱) کار با جاذبه عشق است عزیزان ،ورنه بوی پیراهن یوسف گرهی بر بادست (ج۲غ۱۴۴۳) جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است بلبل ما ساغر گل در خزان برسر کشید (ج۳غ۲۷۷۲) مگر از جاذبه عشق به جایی برسیم ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست (ج۲غ۱۴۲۶) هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت گر همه خضر بود ،سبزه بیگانه ماست (ج۲غ۱۴۳۴) ز جذب عشق بود بی قراری صائب که موج را کشش بحر ،خوش جلوه دارد (ج۴غ۳۷۴۴) فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را امان نداد که پیراهنی برون آرد (ج۴غ۳۸۱۶) ۴-۱۶- نگاه ویژه ی صائب به عشق صائب عشق را در جهان، به عنوان قبله گاه خود برگزیده است . فضای سینه ی خود را از توجه عشق به لاله زار بهشت تشبیه کرده است و می گوید کسی که از پختگی عشق بی خبر است ، فکر صائب به مذاق او خام است . معتقد است که عشق او را به اوج لامکان برده است، که پیش از این پله ای بالاتر از دار نداشت .او منتقدین و سرزنش کنندگان خود را ، افرادی خام می داند که افکار والای صائب را به مذاق خود خوش نمی دانند . به عقیده ی صائب ، با آن همه تلاش و کوششی که وی متحمل شده ، عشق هنوز او را محرم و قابل نداشته ، وی را امتحان می کند ؛ اما صائب خود را ادب پرورده ی عشق می داند . هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را (ج ۱ غ ۹۵ ) فضای سینه من صائب از توجه عشق چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ (ج۵غ۵۱۵۴) به گرم خونی من خسته ای ندارد عشق چو شمع از رگ من نیشتر شود روشن (ج۶غ۱۳۵۰ ) چنان از آفتاب عشق می جوشد داغ من که پهلو می زند با چشم خورشید داغ من ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من ازان دارد چو داغ لاله ،داغ من رگ خامی که بینش از داغ ،شور عشق می سوزد دماغ من (ج۶غ۶۲۵۶ ) در دل پر ناوک من نیست جای عشق ،تنگ برق جای خویش آسان در نیستان وا کند (ج۳غ۲۵۱۹ ) تو که از پختگی عشق نداری خبری فکر صائب به مذاق تو بود خام هرگز (ج۵غ۴۷۸۹) ادب پرورده عشقم ،نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پرده شدم و حجابم را (ج۱غ۳۹۶) چون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت (ج۲ غ ۱۳۳۲ ) من به اوج لامکان بردم ، وگرنه پیش از این عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت ( ج۲ غ ۱۳۳۴ ) به خاکساری من نیست هیچ کس در عشق به چشم آینه عکسم غبار می ریزد (ج۴غ ۳۸۳۱) هزار بار مرا کرد امتحان صائب هنوز عشق به من مهربان نمی گردد (ج۴غ۳۷۰۹) شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست (ج۲ غ ۹۴۳ ) عشق نا رس بود تا در شیشه افلاک بود این شراب خام آخر در کدوی من رسید (ج۳غ۲۷۵۳) ۴-۱۷- عشق حقیقی و سعادت واقعی صائب معتقد است ، عاشق حقیقی کسی است که دست از دنیا بشوید و دل خود را به حق بینا کند . عشق حقیقی گفتار بیهوده را از بین می برد. دنیا سراسر تجلی گاه حسن معشوق حقیقی است.کسی که به عشق مجازی مشغول است ، از عشق حقیقی بی خبر است و زندگی خود را پیموده ، به فنا می دهد . از منظر صائب ، عشق حقیقی لذتی وافر است که تمامی لذایذ شدید مادی نظیر: بنگ و افیون و شراب در برابرش هیچ است . خبر زعشق حقیقی ندارد آن غافل که زندگیش به عشق مجاز می گذرد (ج۴غ۳۷۶۹) صائب نکشیدند ز ما دست حریفان تا دست ز معشوقه دنیا نکشیدیم (ج ۵ غ ۵۹۵۱ ) چیست دانی عشقبازی ،بی سخن گویا شدن چشم پوشیدن ز غیر حق ،به حق بینا شدن عاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیست سیل را پست و بلندی همت تا دریا شدن (ج۶ غ ۶۰۵۸ ) حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است (ج۲غ۱۱۷۰ ) ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل جست برقی ،آب شد مهر لب گفتارها گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها (ج۱غ۳۰۰ ) نشاه عشق الهی را به انسان داده اند گردش این نه خم از جوش شراب آدمی است (ج۲غ۱۲۰۱ ) شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون ریشه هر چند در اندیشه ی ما دارد عشق (ج۵ غ ۵۱۸۲ ) به اوج لامکان پرواکردن از که می آید؟ نگردد گر تپیدنهای دل با بال و پر عاشق (ج۵غ۵۱۸۱) هر که چون صائب ز عشق لایزالی مست شد منت کیف از شراب و بنگ و افیون بر نتافت دادند به معشوق حقیقی دل و جان را یوسف به زر قلب خریدند عزیزان (ج۶غ۶۴۳۷ ) ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشق بازی را به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را ( ج۱غ ۴۳۹) زآتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست آسمان را انجمش دود و شرابی بیش نیست (ج۲غ۱۲۸۶) در هر دلی که عشق الهی کند نزول چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او (ج۶غ۶۵۵۱) ۴-۱۸- دوری از منیت با داروی عشق صائب بر این اعتقاد است که عشق حقیقی، عشقی است که باعث تبدیل صفات ذمیمه انسان به صفات حسنه می شود و انسان را از خوی حیوانی خود، دور سازد. .اگر در عاشق اندکی از « خود » باقی بماند در او هنوز نقصانی و کاستی وجود دارد . هر که خود را باخت این جا می زند نقش مراد پاکباز کوی عشق از نقش کم آزرده نیست (ج۲غ۱۳۱۲ ) پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد جامه را بخشید به ساحل هر که بر دریا زند (ج۳غ۲۵۰۰ ) خاطر آزرده می خواهد ره باریک عشق رشته خود بی گره کن رو به این سوزن بیار (ج ۵ غ ۴۵۹۳ ) چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی که حسن صورت دیوار از جامی برد ما را (ج۱غ۳۳۷ ) کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن زنقصان است اگر نام و نشانی هست عاشق را (ج۱غ۳۸۲) خود ستایی نیست کار عشق ،ورنه دست شمع بهر دامنگیری پروانه ی ما شد بلند (ج۳غ۲۵۸۷) عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست (ج۲غ۱۲۹۸) آتشی در دل زعشق لاابالی بر فروز آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن (ج۶غ۶۰۹۷ وادی عشق نگردد به گرانجانی قطع قدم اول این راه سفر در وطن است (ج۲غ۱۴۹۶) گم کرده ایم سر و پا در ره عشق زین بحر اگر پا و سر یافتی بگو (ج۶غ۶۵۶۹) در دل هرکس که مهمان می شود عشق فضول خانه را اول زصاحب خانه خالی می کند (ج۳غ۲۵۷۲) عاشق از بار لبا س عاریت آسوده است بید مجنون را کلاه و جامه از موی خود است (ج۲ غ ۹۶۷ ) ۴-۱۹- عاشقی و صبوری : بی گمان عشق و صبر، دو مقوله ی متضادند که در کنار یکدیگر جایی ندارند. قدرت عشق به حدی زیاد است ، که صبر و تحمل عاشق را می برد. . صائب معتقد است ، کوه با آن عظمت در برابر عشق ،نا توان است . دل نازک طاقت افسانه ی عشق را ندارد. عشق راهی پر پیچ و خم است و پر ازبلاهاست .تنها راه تحمل سختی های عشق, صبر است . شکست عشق را می توان با صبر، مومیایی کرد . باز در ابیاتی می گوید : انتظار صبر و شکیب از عشاق داشتن ، مانند انتظار آهستگی از سیلاب داشتن است که امری غیر ممکن است . می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است (ج۲ غ۱۱۹۴ ) دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را (ج۱غ۳۹۲) عاشقی ،برخواری و بی اعتباری صبر کن عندلیب از خنده بیجای گل از جا نشد (ج۳غ۲۴۳۷ ) صبر در عشق ز دلهای سفری می گردد کوه در راه طلب کبک دری می گردد (ج۴غ۳۱۹۰ ) تنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب نیست صبر از خون عاشق چشم فتان تو را (ج ۱ غ ۲۷ ) صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق برسمندر آتش سوزنده را گلشن کند (ج۳غ۲۵۳۶ ) شیشه جانان می کنند از غم پهلو تهی عاشقان را در بلا جان صبور دیگرست (ج ۲ غ ۹۹۸ ) بر نمی آید دل نازک به استیلای عشق شیشه را پاس از می پر زور باید داشتن (ج ۶ غ ۶۰۲۶ ) شکست عشق را از صبر بر خود مو میای کن که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمتها (ج۱غ۴۶۳ ) لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر عشق هیهات است با صبر و تحمل سر کند (ج۳غ۲۵۲۴ ) زعشق صبر تمنا نمی توان کردن قرار در دل دریا نمی توان کردن (ج۶غ۶۳۴۰) قرارو صبر ندارند عاشقان سماع همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع (ج۵غ۵۱۳۴) شکیب و صبر صائب هرکه از عاشق طمع دارد ز برق آهستگی ،خود داری از سیلاب می جوید (ج۳ غ ۳۲۳۹ ) سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا (ج۱ غ ۳۵ ) ۴-۲۰- حسن و عشق : حسن و عشق لازم و ملزوم هم هستند . « حالت و کیفیتی که ناگفتنی ولی دریافتنی است ، زیبایی از آن جهت که صفت نتوان کرد ، لکن به ذوق در توان یافت » ( برومند سعید ، ۱۳۸۳ :۹۶ ) بین این دو جدایی نیست . صائب معتقد است اگر شرم و حجابی بین آنها نباشد، هنگامه حسن و عشق به هم می خورد.عشق بهترین آرایش برای حسن است و عشق از تلقین حسن، آتشین گفتار می گردد. حسن نازک دل ندارد طاقت تمکین عشق بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد (ج۳ غ ۲۳۸۴ ) حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است (ج۵غ۱۱۷۹ ) زود برهم می خورد هنگامه حسن و عشق را گر نباشد پرده شرم و حجابی در میان (ج ۶ غ ۶۰۰۵ ) سه راه جرات عاشق شود صائب حجاب عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود (ج۳غ۲۶۱۴). جدایی نیست حسن و عشق را یک مو زیکدیگر به جای زلف لیلی بیدمجنون را تماشا کن (ج۶غ۶۲۴۰ ) ندارد حسن و عشق از هم جدایی ،سخت می ترسم که در پیرهن گل خار ریزد خار خار من (ج۶غ۶۲۵۱ ) حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال نیست (ج۳غ۲۳۷۰ ) بلبلان را روی گرم گل نواپرداز کرد آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است (ج۲غ ۱۰۴۳ ) عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را درد بلبل خلد خاری که در پای گل است در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق گر چه در ظاهر بود ناز و عقابی در میان (ج ۶ غ ۶۰۰۵ ) حسن نتواند زفرمان سر کشیدن عشق را شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است (ج۲غ۱۱۸۱ ) حسن غافل نشو از دل عاشق صائب که کماندار توجه به نشانش باشد (ج۴غ۳۴۴۵ ) برنتابد قهرمان عشق استغنای حسن ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند (ج۳غ۲۵۳۲ ) ۴-۲۱- عشق و تسلیم: صائب ،درمان درد و داغ عشق را تسلیم می داند یعنی استقبال از قضا و تسلیم به مقدرات الهی .تنها راه نجات از محیط بیکران، عشق تسلیم شدن است ، زیرا که عشق دولتی است که محتاج به تدبیر نمی باشد. در بیتی دیگر می گوید : عاشقانی که راضی و تسلیم به مقدرات الهی هستند در واقع در آب بقا و جاودانگی شناورند . عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی دیده قربانیان بی مدعا افتاده است (ج۲غ۱۱۲۱ ) نیست جز تسلیم درمان دردو داغ عشق را نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است (ج۲غ۱۰۱۶ ) نیست ممکن سر بر آوردن به سعی از کار عشق ساحل این بحر خونین دست بر هم مالیدن است (ج۲غ ۱۰۶۹ ) به امید چه عاشق از خط تسلیم سر پیچد ؟ که از کس نیست امید شفاعت صید قربان (ج۱غ۴۰۵ ) به تسلیم از محیط بیکران جان می توان بردن بجز بیچارگی عاشق ندارد چاره دیگر (ج ۵ غ ۴۶۶۱ ) علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است بشوی دست ز دامن جان ،شفا بگذار (ج۵ غ ۴۶۸۹ ) علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است چه دست و پای تواند زدن در آب نقشش (ج۵غ ۴۸۵۰ ) سرازان بر خط تسلیم نهادیم که عشق دولتی بود که محتاج به تدبیر نبود (ج۴غ۳۵۷۲ ) عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است (ج۲ غ ۱۰۳۰ ) چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب که از دریای آتش خاروخس بیرون نمی آید (ج ۳ غ ۳۲۲۵ ) سایه عشق گران است ،عجب نیست اگر سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد (ج۴غ۳۴۷۴ ) عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشند تا به گردن همه درآب بقا می باشند (ج۴غ۳۵۲۵) علاج درد خداداد صبر و تسلیم است به درد عشق مداوا چه می تواند کرد ؟ (ج۴غ۳۷۷۳) مکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیاد به دام موج ز دریا نهنگ می گیرد (ج۴غ۳۷۹۹) ۴-۲۲- عشق با زهد جمع نمی شود: صائب معتقد است که عشق با زاهدان ریایی، آنها که اهل تظاهرند ، سازگاری ندارند. زاهد که عبادتش صرفا برای جلب توجه مخلوق و رسیدن به بهشت و آسایش است. با زاهدان صحبت از عشق کردن مانند نان در تنور سرد زدن است ودر واقع کار بیهوده ای است . حدیث عشق در زاهدان اثر نمی گذارد . عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را (ج ۱ غ ۷۶ ) زاهد خشک کجا ،پیچ و خم عشق کجا ؟ آهن سرد محال است که زنجیر شود (ج۴غ۳۵۹۳ ) صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند (ج۳غ۲۵۴۶ ) زاهدان خشک را با عشق گشتن همسفر باسمندر برق جولان ،اسب چوبین راندن است (ج۲غ۱۰۶۹ ) گفتگوی عاشقی با زاهدان در دل سیاه از سیه مغزی ،به خون مرده تلقین کردن است (ج۳غ۱۰۶۸ ) صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق طوطی من لال از این آیینه نزدوده شد (ج۳غ۲۴۲۹ ) ز درد و داغ عشق آنها که می گویند با زاهد زخامی در تنور سرد می بندد نانها را (ج۱غ۳۴۷ ) حدیث عشق نگیرد به زاهدان هرگز ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز (ج۵غ۴۸۰۰ ) ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک (ج۵غ۵۲۰۹) سخن عشق کند در دل افسرده اثر مرده در گور اگر زنده به تلقین گردد (ج۴غ ۳۲۷۷ ) عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را چشم حیران را تمییز حق و باطل مشکل است (ج۲غ۱۰۲۶ ) ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خود بین به از ده پرده داری نیست اهل روستایی را (ج۱غ۴۴۹) ۴-۲۳- عشق ازلی است: صائب اشاره ای دارد به پیوند ربوبیت . بار امانت الهی (محبت و عشق ) را خدا بر همه ی موجودات عرضه کرد و تنها انسان آن را پذیرفت و خدا آن را در دل انسان نهادینه کرد . این عشق ازلی است و از همان ابتدای خلقت انسان ،فطرت او با عشق آمیخته شده است.می گوید: سودای عشق من امروزی نیست . مغز استخوان من، نمک پرورده ی عشق است . عشق شور انگیز، پیش از آسمان پدید آمده است و سینه ی ما از روز ازل، داغدار عشق بوده است . نه امروز است گرم از داغ سودای توفان من نمک پرورده عشق است مغز استخوان من (ج۶غ ۶۲۶۰ ) تو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم طفل ما عشق جنون بر تخته گهواره کرد (ج۳غ۲۳۷۸ ) اگر چه سلسله ما به عشق پیوسته است ززلف سلسله ای بر گلوی مابگذر (ج۵غ۴۹۶۰ ) در خرابات تجرد می کنم چون عشق سیر خانه در معموره امکان نمی باشد چرا داده ام دل را به دست عشق در روز ازل یوسف بی جرم در زندان نمی باشد مرا (ج۱ غ ۱۴۱ ) می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او عشق از آن سیلی که در فردوس آدم را نواخت (ج۲ غ ۹۲۵ ) نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست (ج۲ غ ۹۶۰ ) عشق شور انگیز پیش از آسمان آمد پدید میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد (ج۳ غ ۲۳۹۰ ) ز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب چسبیده است دایم بر اخگری کبابم (ج ۵ غ ۵۹۶۶ ) زان دم که عشق او بست از نیستی میانم زنار تازه ای شد احرام هر چه بستم (ج ۵ غ ۵۹۶۷ ) امروز نیست سینه ما داغدار عشق چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم (ج۵ غ ۵۸۷۷ ) منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است در سرا پرده دل ،عشق جوانمرد مرا (ج۱غ۵۲۶) ۴-۲۴- عشق و شادی عشق، نشاط آور است و دل افسرده را به شور می آورد . صائب معتقد است که عشق ، دردمندی را بر انسان گوارا می کند و دل های به خاک افتاده را در بر می کشد . سودای عشق دل صد پاره را جمع می سازد . دل های مجروح در پرتو عشق به سلامت و سعادت می رسند و کدورت نیز برطرف می گردد . عشق روی تازه ای دارد که چون ابر بهار دود دل راسنبل و ریحان کند در زیر پوست (ج۲غ۱۲۲۹ ) عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب طوفان سزد رویای لنگر دارد (ج۱ غ ۵۶ ) عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را در حریم سینه افروزد چراغ طور را (ج۱ غ ۶۰ ) حیرتی دارم که با این نشاه سرشار عشق دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را (ج ۱ غ ۶۰ ) گر چه در آب و گل من عشق آبادی نهشت می توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرد (ج ۳ غ ۲۳۵۴ ) عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است چون شود به ،هر که را باشد پرستاری چنین (ج۶غ۶۲۰۲) تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند عشق کوتااز غم عالم سبک بارم کند (ج۳غ۲۵۲۹ ) سخن عشق مدار از دل افکار دریغ که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ (ج۵غ۵۱۵۳) عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشد زال را سیمرغ می باید به زیر بر کشد (ج۳غ۲۴۴۲ ) به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین که بحرکوهکن ازسنگ شیرین می شود پیدا جمع می سازد دل صد پاره را سودای عشق لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند (ج۳غ۲۵۴۵ ) ۴-۲۵- راز داری و سکوت در مقابل اسرار عشق : صائب، بر این عقیده است که نامحرمان خلوت انس ، پیوسته در کمین هستند تا از اسرار عشق آگاه شوند. بدین سبب عاشقان ، درد عشق را در دل خویش نگه داشته ، اسرار آن را بر نااهلان هویدا نمی ساختند . از این رو به کام و مراد دل خویش می رسیدند . « عاشقان، با تجربه های تلخی که داشتند از نوشتن اسرار عشق پرهیز داشتند و بر ین باور بودند که این اسرار، گفتنی و نوشتنی نیست و آن را نمی توان نوشت تا به دست نااهلان بیفتد ؛زیرا مردم عامه چیزی ازآن نمی فهمند و اگر به دست دشمنان افتد، برای آنان خطر آفرین بود . از این روی ،آنجا که لازم بود و به ویژگان چیزی آموخته شود به صورت شفاهی انجام می شد و آن هم چنین بود که به هر کس در خور فهم و تحملش چیزی می گفتند » (برومند سعید ،۱۳۸۳ :۴۱۷ ) . چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق کاه را پیوسته دل بر رنگ گاهی می تپد (ج ۳ غ ۲۳۲۵ ) از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است (ج۲ غ ۹۹۰۵ ) کنم در سینه و دل ،درد و داغ عشق را پنهان که مه در زیر ابرو گنج در ویرانه می باید عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند (ج۳غ۲۴۶۸ ) در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند (ج۳غ۲۴۹۴ ) گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید نیست چون چاه ذقن ،این راز را گر محرمی است (ج۲غ۱۲۰۰ ) از دل منصور راز عشق بر صحرا فتاد پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد (ج۳ غ ۲۳۱۴ ) سبزه خاکش بر آید سرمه آلود از زمین عشق هر کس را به اسرار نهان محرم است (ج۳غ۲۵۲۷ ) غم منصور که دارد ،غرض عشق این است که سر دار زمنصور به سامان گردد (ج۴غ۳۲۷۰ ) از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد پرده دریا درد موجی که بی پروافتاد راز عشق زلب خاموشی می آید برون دود زود از آتش خس پوش می آید برون (ج۶غ۶۱۶۹ ) ۴-۲۶- اتحاد عاشق و معشوق : عاشق و معشوق وقتی در عشق از خود رها شوند ، به مرحله ی اتحاد می رسند . به عقیده ی صائب ، عشق و معشوق چون از قالب منیت تهی رها شوند ، یکی می شوند . در واقع این دو در سرشت و طینت یکی هستند . اتحاد عاشق و معشوق در واقع رسیدن به حقیقت است . همچنانکه قطره ها از پیوستگی با یکدیگر سیل می شوند و به دریا می ریزند. می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما (ج۱غ۲۷۸ ) دوست را از دیگران ای عاشق شیدا مجو آنچه شد در خانه گم از دامن صحرا مجو (ج۶غ۶۵۰۰) نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها (ج۱غ۳۰۷ ) نیست از جانب معشوق حجابی صائب پرده دیده ما ،دیده بی پرده ماست (ج۲غ۱۴۱۱) از اتحاد عاشق و معشوق خبرمی دهد یادی نظاره گل رعنا در این چمن (ج۶غ۶۴۲۶ ) نمیرد هر که با معشوق در یک پیرهن باشد وصال گنج داردزنده زیر خاک قارون را (ج۱غ ۴۲۵) صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است (ج ۲ غ ۹۶۷ ) قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید در طریق عشق ،یاران موافق برگزین (ج۶غ۶۱۸۱ ) عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست چون شود درد طلب کامل کم از مطلوب نیست (ج۲غ۱۲۵۲ ) عاشق محو به دلدار نمی پردازد بلبل مست به گلزار نمی پردازد ندانم کیست معشوقم زحیرانی ،همین دانم که از هر ذره خاکم هیاهوی عشق می آید (ج۳غ۳۲۰۴ ) ۴-۲۷- عشق حیات بخش است و دلها را آباد می کند : عشق، نیرو بخش و پرورش دهنده است .دل را خالی از هوا و هوس می کند و آن را جایگاه عشق الهی قرار می دهد.صائب معتقد است که ،عشق خوش سودا ،کف بی مغز را مانند عنبر خوش بو می کند . جهان در چشم من، از نور عشق مانند لاله زاری است . ز شور عشق مرا شد دل خراب لذید که می شود چو نمکسود شد، کباب لذید (ج ۵ غ ۴۵۵۳ ) به کام نشاه شناسان شیوه معشوق بود چو تلخی می تلخی عتاب لذید (ج ۵ غ ۴۵۵۳ ) خانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق می شود زیر و زبر ،معمور می دانیم ما (ج۱غ۲۸۳ ) عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما (ج۱غ۲۹۳ ) دور باش صد بلا نگردد درد و داغ عشق غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است (ج۲غ۱۱۵۸ ) عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبرکند آه را ریحان ،سرشک تلخ را گوهر کند (ج۳غ۲۵۲۱ ) لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند (ج۳غ۲۵۱۷ ) دل زبی عشقی درون سینه ام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند (ج۳غ۲۴۶۲ ) عشق عالمسوز دل را از زمین گیری رهاند سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را در این ظلمت سرا گر هست صائب آب حیوانی که سازد زنده دلها را ،زجوی عشق می آید (ج۳غ۳۲۰۴ ) ۴-۲۸- عشق محو کننده اختیار است : صائب معتقد است که تپیدن دل عاشق اختیاری نیست .عاشق در واقع اختیاری از خود ندارد ؛ زیرا با شراب عشق خودداری غیر ممکن است .آنان حتی در افشای راز نیز بی اختیار هستند و همین بی اختیاری آنان را کامروا می سازد. تپیدن دل عشاق اختیاری نیست به تازیانه آتش کباب می گردد (ج۴غ۳۶۹۲) به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را به کف چون طفل، ظاهر گرعنانی هست عاشق را (ج۱غ۳۸۲) نمی آید عنا نداری ز سیلاب به عاشق پای لغزیدن میاموز (ج۵غ۴۸۲۵ ) با شراب عشق خود داری نمی آید زدل جوش این می ،می دهد کشتی به طوفان شیشه را (ج۱غ۲۱۸ ) در تپیدن ها ی دل عاشق ندارد اختیار بال و پر در شیشه دل آن پریرد می زند (ج۳غ ۲۵۱۰ ) می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب نیست ممکن را دست از کمر باشد جدا (ج۱غ۴ ) عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند (ج۳غ۴۵۶۲ ) اختیاری نیست لطف عشق با سر گشتگان گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت (ج۲غ۱۳۷۹) عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت (ج۲غ۱۳۶۹) فغان و ناله عشاق اختیاری نیست شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد (ج۴غ۳۶۷۰) ۴-۲۹- عشق خطیر و خطرناک است: عشق مسیری پرفراز و نشیب است ، چنانکه حدیث راه پر خون عشق را می باید از نی جویا شد و زیر شمشیرش ، رقص کنان رفت . حرکت در مسیر خونیین عشق مرد ره می خواهد و هر که در این راه پای نهاد ، سود و زیان ، غصه و درد و غم و شادی برایش بی اهمیت است . عاشق راستین ، در مسیر عشق تحمل می کند و دم نمی زند . مفت است اگر از سفر پر خطر عشق نقش قدم خویش به منزل برسانم (ج ۵ غ ۵۹۴۰ ) از سود و زیان سفر عشق مپرسید یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم (ج ۵ غ ۵۹۳۸ ) عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست مهره موم است کوه بیستون فرهاد را (ج ۱غ ۴۶ ) است می توانم عاشقان را کرد خونها در جگر پاک اگر سازی بر خاکم تیغ خون آلود را (ج ۱ غ ۴۹ ) از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را ناله عشاق بود افسانه خواب ناز را (ج ۱غ ۷۱ ) عاشق صادق نمی گرداند از بیداد روی صبح از خورشید می گیرد به دندان تیغ را (ج ۱غ ۹۱ ) نیست از زخم و زبان غم عاشق بیباک را سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را (ج ۱ غ ۱۰۳ ) رهرو عاشق از بلای عشق نتواند گریخت سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد (ج۳غ۲۴۴۵ ) این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست (ج۲غ۱۲۵۴) می نماید صد گره را یک گره زنار عشق سبعه داران چون برون آیند از بازار عشق (ج۵غ۵۱۷۴ ) ۴-۳۰- عاشقان و سنگ کودکان : عاشقان مردمی زیرک و خردمند بودند. جهان بینی آنان، با مردم عادی و معمولی متفاوت بود .« این تضاد و برخورد میان عاشقان و عوام سالیان دراز سابقه دارد . بازتاب آن در ادبیات فارسی ،روشنگر همین واقعیت است. از آن جایی که آن روزها بیشترین مردم بی سواد و کم خرد بودند. در نتیجه عاشقان کاملا در اقلیت بودند . بنابر این تدبیری می اندیشیدندکه از آسیب های افراد عام جامعه در امان باشند یکی این بود که خود را به دیوانگی می زدند؛ زیرا دیوانه از تکلیف فارغ است . همچنین گاهی بر نی سوار می شدند و اصطلاح نی سواران اشاره به همین مطلب دارد . به هر حال آنچه که دیوانگی عاشقان را واقعی جلوه می داد، جمعیت و هنگامه و هیاهوی کودکان و از همه مهمتر سنگ اندازی آنان بود. اگر احیانا روزی غیر از جمعه و روزهای عید و تعطیل، دیوانگی آنها گل می کرد خود را در مکتب خانه ها به کودکان نشان می دادند تا موردحمله و سنگ اندازی بچه ها قرار بگیرند و این سنگ ها را سنگ محک می دانستند “( برومند ،۳۹۰:۱۳۸۳ )صائب نیز مانند دیگر شاعران به این عاشقان اشاره دارد: سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت (ج ۲ غ ۹۲۳ ) شهری عشقم به سنگ کودکان خوکرده ام بر نچیند دامن صحرا غبار از دل مرا (ج ۱ غ ۱۵۹ ) پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا (ج ۱ غ ۱۳۴ ) خبر ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست سنگ طفلانم بود حاصل نخل پر بار مرا (ج ۱ غ ۱۴۸ ) از سنگ کودکان سرما لاله زار شد خط شکسته بود مگر سرنوشت ما (ج ۱ غ ۷۵۶ ) ز طعن بی خردان اهل دل نیندیشد که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است (ج ۲ غ ۱۷۰۹ ) گردد سبک ز سنگ ،دل نخل میوه دار دیوانه در میانه بازار خوشترست (ج۲ غ ۱۸۹۶ ) سنگ طفلان شهرو کوه گران را صائب عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد (ج۴ غ ۳۲۴۵ ) سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست (ج۲غ۱۳۱۶) ۴ -۳۱-عشق و بی قراری عشق با بی قراری همراه است و این بی قراری در اختیار عاشق نیست .صائب معتقد است که در حریم وصل بی قراری همراه با عاشق است ، همانگونه که موج پیچ و تابش در آغوش دریا بیشتر است . در بیتی دیگر می گوید :که عاشق حتی در لحد نیز آرام و قرار ندارد . بی قراری در حریم وصل عاشق را بجاست موج ،پیچ و تاب در آغوش دریا می زند (ج۳غ ۲۵۰۳ ) ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب به سر زدن کف بی اختیار دریا را (ج۱غ۵۸۹ ) تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست خانه ای کز خود برآرد آب ،جای خواب نیست (ج۲غ۱۲۴۹) در کمان ،آتش به زیر پا ی دارد تیر راست عاشقان را آرمیدن در لحد مقدر نیست (ج۲غ۱۲۷۲) شعله بیباکی عشق از جبینم روشن است می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز (ج۵غ۴۷۶۶ ) ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد زغفلت شیر اگر پهلو نهد بر بستر عاشق (ج۵غ۵۱۸۱) موج بی آرام باشد بحر تا در شورش است نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آید برون (ج۶غ۶۱۵۵ ) آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند ورنه عشاق محال است قراری گیرند (ج۴غ۳۵۲۳) چشم آیینه گر از خواب بهم می آید مژه عاشق بی تاب بهم می آید ؟ (ج۴غ۳۶۲۹ ) ۴-۳۲- هوا و هوس در عشق: صائب معتقد است که انسان بوالهوس، کسی که اسیر هوای نفسانی است؛ در درگاه عشق جایگاهی ندارد . سخن عشق در ارباب هوس تاثیری ندارد . هوا و هوس، عشق راتیره و تار می کند و صفا و روشنی را از سینه عاشق دور می کند. در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد (ج۴غ۳۲۸۳ ) بو الهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق آستان سرکشان جای جبین سوده نیست (ج۲غ۱۳۱۳ ) از هوس سینه عشاق مکدر گردد صفحه آیینه را تیره کند مشق نفس (ج۵غ۴۸۴۵ ) هیچ کاری بر نمی آید ز پای آهنین قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است (ج۲غ ۱۰۶۱ ) عشق محجوب چه گل چیند ازان رو ،که هوس دست خالی زتماشای گلستان تو شد (ج۴غ۳۴۳۲ ) آلوده می کند به هوس عشق پاک را عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین (ج۶غ۶۴۳۴ ) هوس به آب رسانید لعل یار هنوز حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه ؟ (ج۶غ ۶۶۳۰ ) خامسوزان هوس لایق این داغ نیند جز به عاشق منما آن رخ افروخته را (ج۱غ۵۴۹) ۴-۳۳- فیض عشق : صائب بر این اعتقاد است که در میدان عشق، هیچ کس دست خالی بر نمی گردد. عشق ثمربخش است.حتی اگر نابینایی به درگاه عشق متوسل شود ، بینا می شود . عشق با بی نیازی همراه است . صائب حتی تاثیر اشعار زیبای خود بر مخاطبان را ، از فیض عشق می داند . دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است (ج۲غ۱۰۵۸ ) زفیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من کند یکرنگ با خود هر چه می گردد قرین آتش (ج۵غ۴۹۲۹ ) نیست صائب در حریم گلستان از فیض عشق چهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست (ج۲غ۱۲۸۰) ز فیض کیمیای عشق آتش آب می گردد گوارا بر سمندر چون شراب ناب شد آتش (ج۵غ۴۹۲۸ ) آهوان نازسگ لیلی به مجنون می کنند عشق در هر جا که باشد می کند تاثیر خویش (ج۵غ۴۹۲۰ ) صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است اشعار آبدار تو در هر دهان لذید (ج ۵ غ ۴۵۵۵ ) مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب که نا بینا شود گر حلقه این در ،شود بینا (ج۱غ۴۵۸ ) بی نیازی لازم افتاده است صائب عشق را چهره زرین ما ،کان طلا خواهد شدن (ج۶غ ۶۰۵۹ ) نمی دانم چه در سر دارد آن معشوق بی پرو ا که مذهبها گرفت از شوخی او ،رنگ مشربها (ج۱غ۴۶۱ ) ۴-۳۴- عشق و ادب منصور حلاج در وادی عشق ، ادعای خدایی می کند و ادب عشق را پاس نمی دارد .بنابرابن بر سر دار می رود . صائب معتقد است ، در وادی عشق باید رعایت ادب و احترام کرد . سر منصور از آن بر سر دار است که با گستاخی پای بر کاشانه ی عشق گذاشت . واصل بحر عشق کسی است که ، لاف و دعوی عرفان ندارد . ز پشت پا ی ادب چشم بر ندار عشق سرفکنده بود بار ،بید مجنون را (ج۱غ۶۴۳) کشیده دار عنان ادب به وادی عشق که ریگ ،خرده جانهاست این بیابان را (ج۱غ۶۳۱) ادب گزین که چومنصور هر که شوخی کرد ادیب عشق سر کش را به چوب دار شکست (ج۲غ۱۷۸۶) عشق کوتاه کند زمزمه دعوی را خانمان سوختگی سرمه این آوازست (ج۲غ۱۴۶۸) ز لاله دعوی عشق سمنبران خام است هزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزد (ج۴غ۳۸۱۳) ادب عشق مرا در حرم وصل گداخت وقت آن خوش که تماشای تو از دور کند (ج۴غ۳۵۳۲) پای گستاخ منه بر در کاشانه عشق سر منصور بود کنگره خانه عشق (ج۵غ۵۱۸۶ ) نیست جای لاف و دعوی راه باریک ادب عشق چوب دار از آن پیش ره منصور است (ج۲غ۱۳۲۶) لب اظهار گشودن ،ثمر خامیهاست سوز عشق از لب خشک و مژه تر پیداست (ج۲غ۱۴۲۰) بر نمی آید نفس از واصلان بحر عشق دعوی عرفان مکن ای نا مودب بیش ازین (ج۶غ۶۱۹۴ ) ادب عشق زبان بند لب اظهارست ورنه هر ذره زخورشید خبرها دارد (ج۴غ۳۲۰۱ ) نیت غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی عندلیب مست را سر در گلستان داده اند (ج۳غ۲۴۸۰ ) ۴-۳۵- عشق و روشندلی به عقیده ای صائب ، قبول داغ عشق دلی پاک ،به روشنی صبح می خواهد . عشق، دل تاریک را بینا می کند. عشق باعث بصیرت است. دل را نورانی می کند تا به وسیله آن حقایق اشیا و بواطن آنها را مشاهده کند. همچنان که در بهاران رویش گلها و گیاهان صحرا را دیده ور می کند . سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق در زمین پاک ریزد تخم را دهقان من (ج۶غ۶۱۳۵ ) عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم عینک دیگر شود بهر دل بینای من (ج۶غ۶۱۴۳ ) طالب گوهر عشقی ،دل روشن به کف آر لکن شمع تجلی ید بیضا باشد (ج۴غ۳۴۳۸ ) عشق پنهان باعث روشن روانی شد مرا روشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرا می تواند کرد داغ عشق ،اگر خواهد دلش سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر (ج ۵ غ ۴۶۲۰ ) می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور در بهاران می شود از لاله صحرا دیده ور می کند اهل بصیرت راهرو را سوز عشق در ره تفسییده می گردد کف پا دیده ور (ج ۵ غ ۴۶۳۷ ) سخن عشق بود صیقل آیینه جان از دل سوخته زنگار شرر می چیند (ج۴غ۳۵۵۱) ۴-۳۶- بهره مندی از عشق : به عقیده ی صائب، تنها بهره ای که می توان از زندگی و دنیا برد،عشق است . هر کاری غیر از عشق را افسردگی می داند و تمام دلخوشی دنیا را در عشق می بیند و می گوید : کسی که عشق نورزد از روزگار بهره ای نبرده است . جویای عشق باش که جز درد و داغ عشق نخل حیات را نبود حاصل دگر (ج۵غ۴۷۳۶ ) بی گزند دیده بد ،درد و داغ عشق بود حاصلی گر بود ازین دنیا ی بی حاصل مرا (ج ۱ غ ۱۵۹ ) سرسری مگذر ز درد و داغ عالمسوز عشق دست و دامان تهی از سیر گلشن بر میار (ج ۵ غ ۴۵۹۶ ) خود را چو آفتاب نکردی به نور عشق باری چو سایه در قدم آفتاب باش (ج۵غ ۵۰۳۹ از بهار آفرینش آنچه می آید به کار روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست (ج۲غ۱۰۹۴ ) روز مبارکی است که با عشق بوده ام روز گذشته ای که بود در شمار عمر (ج ۵ غ ۴۷۴۰ ) غیر شغل دلفریب عشق ،صائب در جهان رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است (ج۲غ ۱۰۵۹ ) تمام دل خوشی روزگار در عشق است ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟ (ج۵غ۵۱۲۳) ۴-۳۷- بهار یاد آور عشق است : شادابی و نشاط طبیعت، در بهار افزون می شود و به همین نسبت بهار یاد آور عشق است. همیشه در اشعار فارسی، گل لاله یا سرخ، یاد آور داغ عشق بوده است .شاعر می گوید شور مرغان چمن، از زیبایی بهار دوچندان می شود . شور عشق نیز در بهاران افزون می شود . سرود گل را پرده عشق نهانی کرده اند شور مرغان چمن از نو بهار حسن اوست آه عاشق در زمان خط دو بالا می شود در بهاران سرو بالا می کشد بی اختیار می زند ناخن به داغ عشق ،مسیر لاله زار شاخ و برگی می دهد، دیوانگی را نو بهار (ج ۵ غ ۴۵۵۹ ) از بهار افزود شور عشق چون بلبل مرا خامه مشق جنون گردید چوب گل مرا (ج ۱ غ ۱۵۸ ) ز سیر باغ جنت داغ عشق تازه می گردد دل آتش پرست از جلوه گلزار نگشاید (ج ۳ غ ۳۲۳۶ ) نیست ممکن گل نچیند عاشق بی طاقتی رشته در آغوش پیچ وتاب گل می آورد ( ج۳ غ ۲۳۹۳ ) گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد (ج۳غ۲۴۰۵ ) ۴-۳۸- قدرت عشق بی نهایت است : صائب معتقد است که ،قدرت عشق بر همه چیز غالب است ؛ حتی آسمان با آن همه عظمت توان شکایت از غلبه عشق را ندارد. آن را بی نهایت می داند ،تا به حدی که گردون را هم در قبضه تصرف خود دارد. آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست رخش می باید که رستم را به میدان آورد (ج۳ غ ۲۳۹۰ ) جنبش ما نا توان است از اقبال عشق ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد (ج۳ غ ۲۳۸۵ ) ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق زور می این شیشه را بر یکدیگر خواهد شکست (ج۲غ۱۲۲۷ ) در بیابانی که ما را می دواند شور عشق کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار (ج ۵ غ ۴۵۵۹ ) نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد (ج۳غ۲۳۶۳ ) به عشق لاابالی کوه طاقت بر نمی آید علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی آید (ج ۳ غ ۳۲۱۲ ) ۴-۳۹- عشق و فرمانروایی : به عقیده ی صائب عشق، احساس بی نیازی به عاشق می دهد. عاشق، به داغ بندگی عشق سرافراز است؛ گویا پادشاه ملک سلیمان هست.در بیتی دیگر می گوید :نام بلبل از هواداری عشق، بلند است والا مشتی پر ناچیز که ارزشی ندارد . داغ عشق مهر و نشان فرمانروایی عشق است و بارگاه عشق ،کاخ حکمرانی صاحبان عشق است . عاشقان پنهان نمی سازند داغ عشق را هر که از فرماندهان شد مهر بر رو می زند (ج۳غ۲۵۱۰ ) گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است عشق چون خورشید گردون با رگاهم کرده است (ج۲غ۱۱۳۷ ) نام بلبل ز هواداری عشق است بلند ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد (ج۴غ۳۴۱۰ ) عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد (ج۴غ۳۴۱۰ ) دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را شیر ره وا می کند چون از نیستان بگذرد (ج۲غ ۲۹۵۶ ) تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا (ج۱ غ ۱۸۴ ) سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست (ج۲غ۱۲۱۸ ) از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار زیر پای خود سرو گردون گردان را ببین (ج۶غ ۶۱۸۶ ) ۴-۴۰- عشق و همت صائب معتقد است در راه عشق باید همت مردانه ای بدست آورد تا بتوان طی طریق کرد . با داشتن همت می توان جسم را به روح مبدل کرد . در واقع کارگزاری عشق به همت است . بکوش و همت مردانه ای به دست آور که قطع وادی عشق از قدم بر نمی آید (ج۴ غ ۴۰۱۱ ) جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند (ج۳غ۲۴۸۲ ) اینجا مدار کار گزاری به همت است از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق (ج۵غ۵۱۹۰) لا مکان سیر تر از عشق بود همت من چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است (ج۲غ۱۵۰۲) همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند (ج۳غ۲۵۰۷ ) نخست کعبه و بتخانه را به جا بگذار دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار درین محیط به همت کم از حباب مباش نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار (ج ۵ غ ۴۶۸۹ ) رایت قافله عشق سبک رفتاری است که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد (ج۴غ۳۴۱۳ ) ۴-۴۱- راه عشق بیکران و بی نهایت است: عشق از دیدگاه صائب تبریزی ، بی منتها و کرانه ناپذیر است . صیادی است که دو عالم در رکاب اسب تیز گام او هستند . بحری است که ساحلی برایش تصور نتوان کرد. آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق کاش می دید کین دل ودست و قدم فرسوده مرا (ج۱غ۲۰۷ ) ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا (ج۱غ۳۱۱ ) آفتاب بی زوال عشق برمن تافته است موی آتش دیده گردد خامه از تصویر من (ج۶غ۶۱۲۴ ) از شکوه عشق ،میدان تنگ بر هامون شده است دامن صحرا از یک دیوانه پر مجنون شده است (ج۲غ۱۱۵۰ ) محیط عشق ندارد کناره ای ،صائب تلاش ساحل ازین بحر بی کنار مکن (ج ۶ غ ۶۳۶۳ ) سر به دنبال جنون عشق نه ،کاین باورست وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد (ج۳غ۲۷۴۴) عشق صیادی است گردون حلقه فتراک او هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او (ج۶غ۶۴۷۱) وادی عشق چه وادیست که با آن وسعت پای باید همه جا بر کمر مور گذاشت (ج۲غ۱۶۲۴) ۴-۴۲- عشق و بی نشانی عشق هرچند که با خود شهرت و عظمت می آورد ؛ ولی طالب انسانهای گمنام است . آدمهایی که دنبال نام و نشان نیستند . عاشق واقعی به نام و نشان و مقامات دنیوی بی توجه هستند . صائب معتقد است ، تمنا در دل عاشق جایی ندارد.او می گوید: قبل از اینکه عشق در دلم ریشه کند ، دلم طالب جاه و مقام بود و عشق، حب جاه را از دلم ریشه کن کرد . عشق هر چند که در نام و نشان ممتاز است طالب مردم بی نام و نشان می باشد (ج۴غ۳۴۶۶ ) تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان سر عاشق چه خیال است به سامان گردد (ج۴غ۳۲۶۸ ) از تهی چشمی بود عرض گهر دادن به خلق ور نه دریا ها بود در آستین عشاق را غافلان گر در بقای نام کوشش می کنند ساده از نام شان باشد نگین عشاق را (ج ۱ غ ۹۳ ) پیش از این صائب دلم در قید حب جاه بود ریشه کن کرد از دل من عشق ،حب جاه را (ج ۱ غ ۱۹۱ ) چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست در دل آزاده عاشق تمنا یی کجاست (ج ۲ غ ۹۹۴ ) در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت آرزوها چون سفید و جان بیتاب آتش است (ج ۲ غ ۱۰۰۹ ) ۴-۴۳- عشق و شجاعت شجاعت، در واقع اولین قدم در راه عاشقی است . سالک یا عاشق ،باید شجاع باشد تا بتوانداین مسیر را طی کند . صائب معتقد است که ، راه عشق راه پر خطری است و سالک باید شجاعتی مانند شجاعت شیر داشته باشد؛ تا بتواند بر حوادث و خطرات غلبه کند . خوابگاه وادی عشق را به دهان شیر تشبیه می کند . جگر شیر نداری سفر عشق مرو سبزه تیغ درین ره زکمر می گذرد (ج۴غ۳۳۴۴ ) بوته خاری است صائب چرخ از صحرای عشق گر نداری زهره شیران گذر زین بیشه کن (ج۶غ۶۰۹۴ ) خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون هر که را عشق جوانمرد جگر می بخشد (ج۴غ۳۴۶۹ ) نتواند سخن عشق کشید از من ،غیر بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد ؟ (ج۴غ۳۴۷۲ ) دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق حصار عافیت این محیط ،گرداب است (ج۲غ۱۶۶۲) پنجه شیر بود خار بیابان جنون توشه راهرو عشق جگر می باید (ج۴غ۳۶۴۱) یا رب این عشق گرانمایه چه اکسیری بود که همه بی جگران از تو جگردار شدند (ج۴غ۳۵۱۰ ) ۴-۴۴- عشق و شهادت شهادت در نزد عارفان یعنی رسیدن به مرحله ای که جهان برای عارف به منزله ی سراب است نه حقیقت. بنابراین رسیدن به مقام شهادت در نزد آنان اهمیت بسزایی دارد . حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست هر که مرد اینجا ،برای او شهادت می خرند (ج۳غ۲۴۹۹ ) عشق از هر کس که می خواهد حدیثی واکشد خانه اش را عشق به شمشیر شهادت می زند (ج۳غ۲۵۰۵ ) حنای گل نگردد بوی گل را مانع از جولان شهید عشق را روح از طلب بیگارگی گردد (ج۳غ ۲۸۳۳ ) شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد (ج۳غ ۲۸۳۱ ) در شهادتگاه و حدت عاشقان از یکسرند آنکه بر سر تیشه زد قصد سر پرویز داشت (ج۲غ۱۳۲۹) شهید عشق مستغنی ز شمع دیگران باشد که سازد خاک خود را لاله خونین کفن روشن (ج۶غ۶۲۳۷ ) عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند (ج۳غ۲۶۱۰) ۴-۴۵- خاصان عشق خاصان و اهل دل کسانی هستند که در سیر و سلوک به مقام کشف و شهود رسیده باشند . علم آنها مستند به کشف و شهود است نه به استدلال و برهان . صائب معتقد است که گفتگوی عشق برای اهل دل به منزله ی آب زندگانی است و آنها را از خامی برون می آورد . در بیتی دیگر می گوید : راز عشق از پیشانی روشندلان پیداست . نزل خاصان است صائب حرف شور انگیز عشق از دو صد طوطی یکی شیرین کلام آید برون (ج۶غ۶۱۵۷ ) اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را (ج۱غ ۲۱۲ ) جلوه گاه دوست را دارند اهل دل عزیز عاشق از رخسار می گیرد به زر آینه را (ج۱غ۲۳۹ ) اهل دل را عشق از خامی برون می آورد آفتاب این شهر جز روی آتشناک نیست (ج۲غ۱۲۹۵) گر چه جوهر نیست در آیینه های صیقلی راز عشق از جبهه روشندلان پیدا بود (ج۳غ۲۶۱۴) به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است که آشنایی خود ،آشنایی غیرست (ج۲غ۱۶۸۴) ۴-۴۶- عشق و یکرنگی : یکرنگی در عشق یعنی فقط خدا را پرستیدن و دیگر هیچ . دل را از هر چه غیر خداست تهی کردن . به عقیده ی صائب کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست و عاشق یکرنگ کسی است که قبله گاه او شش جهت عالم است و دو رنگی و ریا را تحمل ندارد . او شیوه ی عشق وفادار را همان یکرنگی می داند . یکرنگی عشق است که از خاک بر آید با جامه خونین به طریق شهدا گل (ج۵غ۵۲۷۳) کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت (ج۲غ۱۴۰۵) کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب که از چمن نرود موسم خزان بیرون (ج۶غ۶۳۷۴ ) از دو عالم ،حرف پیش عاشق یک دل مگو هر که شد یکرنگ ،با گلهای رعنا دشمن است (ج۲غ۱۰۸۴ ) بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است (ج۲غ ۱۰۱۸ ) شیوه عشق وفادار همان یکرنگی است حسن هر چند به صد رنگ برون می آید (ج۴غ۳۶۳۶) ۴-۴۷- عاشق ، نصیحت ناپذیر صائب معتقد است که شورش عشق ، از پند و نصیحت در من افزون می یابد و نصیحت گر ا بی مغز می داند .پند و نصیحت در دل عشاق ، تاثیری ندارد . عاشقی که بواسطه ی نصیحت دلسرد می شود ، عقل خام دارد . شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا از نصیحت شد ثبات پای من در عشق بیش کشتی از باد مخالف شد گران لنگر مرا (ج ۱ غ ۱۵۰ ) زپند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است که بحر را نکند پرده زبد خاموشش (ج۵غ۵۰۲۴ ) کام محیط را فکند تلخ،آب شور تاثیر نیست در دل عشاق پند را (ج۱غ ۲۶۹۵ ) شورش عشقم ز تدبیر نصیحت گر فزود کعبه بر زنجیر مجنون حلقه دیگر فزود (ج۳غ۲۶۵۶) عشق را سنگ ملامت می شود سنگین فسان عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود (ج۳غ۲۶۹۵) ۴-۴۸- بازتاب عشق از دل آدم بر عالم به عقیده ی صائب ، عشق از سوی خداوند ، بر دل آدم متجلی شد.آنگاه بازتاب آن از دل آدم بر افلاک و بر عالم تابید .این همان ایده ای است که حافظ شیرازی در یکی از غزل های ناب خویش ، بدان اشاره کرده است . در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش بر همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین اتش شد ازین غیرت و بر آدم زد . ( دیوان حافظ ، ۱۳۷۱ : ۹۷ ) عشق اول به دل سوخته ی ،آدم زد مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد (ج۲غ۳۳۸۶ ) ما زمزمه عشق به بازار فکندیم ما شور در این قلزم ازخار فکندیم طاس فلک از زمزمه عشق تهی بود ما غلغله در گنبد دوار فکندیم (ج۵ غ ۵۹۴۵ ) عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان این شرار شوخ ،اول در دل آدم گرفت (ج۲غ۱۳۹۵) ۴-۴۹- عشق کار گشای مشکلات صائب بر این عقیده است که عشق، کلید گشایش تمامی مشکلات است . گره ها را می گشاید .راه ورود به بهشت را هموار می سازد ، قفل بسته را کلید گشایش آن می کند . در آستانه عشق است فتح باب امید مبرسجود به هر خاک آستان زنهار (ج۵غ۴۶۹۴ )

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...