اتورانک، شروع و شکل گیری اضطراب را در اوان نوزادی و زمان تولد می داند. به اعتقاد وی، اضطراب با جدایی از مادر مربوط است. به خصوص جدایی از رحم که تأمین کننده رضایت بدون تلاش است، این تجربه دردناک منجر به اضطراب اولین می گردد (کاپلان و سادوک ۲۰۰۴؛ به نقل از رفیعی و رضاعی، ۱۳۸۷).
«فرایند تولد، در پاسخ به احساس بی گناهی، موجد اضطراب اولیه است و جدایی از مادر اساسی ترین ضربه و یک تغییر ناگهانی و خشن از محیط امن داخل رحمی به دنیای بی ثبات خارج است. زمانیکه طفل آگاه می شود که موجودی از مادر جداست، دچار تعارض می شود و آروزی جدایی، منجر به احساس گناه می شود.» (وهاب زاده، ۱۳۶۶).
دیدگاه آدلر «روانشناسی فردی»
آدلر به عنوان پیشگام روانشناسی فردی، اضطراب را نشأت گرفته از احساس حقارت دانسته و تعارض فرد را در جهت فائق شدن بر این احساس، ریشه اضطراب و  نوروز می پندارد (ریکمان، ۱۹۸۹) در این خصوص می نویسد:
«آدلر اعتقاد دارد که افراد نوروز، کسانی هستند که احساس شدیدی در احساس کمتری و حقارت داشته و برای جبران این امر سعی می کنند که به اهداف والایی که آنها اعتقاد دارند که از این طریق، خودشان را در احساس برتری شخصیشان بر دیگران ثابت کنند، دست یابند.» شفیع آبادی و ناصری (۱۳۸۸)، در این خصوص
می نویسند «از دیدگاه مکتب روانشناسی فردی، منش فرد روان نژند، اغلب با اضطراب همراه است. اضطراب یک خصوصیت فوق العاده گسترده و همه گیر است و از همان روزهای اول کودکی تا سنین پیری با فرد همراه است. اضطراب زندگی فرد را تا حد زیادی تلخ می کند و او را از تمام تماس های انسانی باز می دارد و امید او را به ایجاد یک زندگی آرام، نابود می کند.»
نظریه پرز «گشتالت درمانی»
شفیع آبادی و ناصری (۱۳۸۸)، نوشته اند که پرز معتقد به وجود اضطراب به عنوان فاصله و شکاف میان حال آینده است. انسان بدان دلیل مضطرب می شود که وضعیت موجود را رها می کند و درباره آینده و نقش هایی احتمالی که ایفا خواهد کرد، به تفکر می پردازد. دلهره و مشغولیت در زمینه فعالیت های آینده باعث ترس صحنه ای می شود. ترس صحنه ای از توقع و انتظار فرد از اتفاقات بد و ناگوار، در رفتار و نقش های آینده او به وجود می آید. فرد، با تشخیص اینکه این اضطراب از چه منبعی حاصل می شود، باید به خود آید و در زمان حال زندگی کند. اگر فرد در زمان حال به سر برد، مضطرب نخواهد شد، زیرا هیجان و تحریک به فوریت و فعالیت خود به خودی او جریان می یابد و خلاق و مبدع می شود. از دیدگاه پرز، اضطراب روان نژندی یک اضطراب اساسی است و علامت مشترک انواع نوروز است.
 
اضطراب از دیدگاه رفتارگرایی
از دیدگاه رفتاری، اضطراب را می توان به عنوان عکس العمل دستگاه عصبی خودکار در موارد ترسناک یا تهدید کننده تعبیر کرد که بعداً نسبت به جنبه های نامربوط، همزمان و یا نامشخص توأم با آن موارد شرطی    می شود (وهاب زاده، ۱۳۶۶).
رفتارگرایان اضطراب را واکنشی می دانند که بر اساس قوانین یادگیری قابل توجیه است. در این دیدگاه، به مشکلات رفتاری، به منزله الگوهایی از پاسخ های نامناسب نگریسته می شود که احتمالاً در ارتباط با شرایط محرک های بیزار کننده آموخته می شوند و به علت آنکه در زمینه کمک به فرد، برای اجتناب از پیامدهای نامطلوب کارآیی دارند، حفظ می شوند.
از دیدگاه رفتارگرایان بسیاری از حالات غیر عادی روانی، به خصوص حالات افراد روان نژند، پاسخ های شرطی هستند که به نحوی تقویت می شوند و ادامه می یابند. از نظر ولپی، رفتار روان نژندی، هر نوع عادت پایدار از رفتار ناسازگار است که در ارگانیزمی که از نظر فیزیولوژیکی طبیعی است، از راه یادگیری حاصل
می شود. اضطراب جزء سازنده معمولی و یا هسته ای رفتار روان نژندی، به شمار می آید. اضطراب یا ترس، نامطبوع است و فرد را از انجام فعالیت های روزمره بازمی دارد و یا او را به سوی رفتاری محدودتر و ناسازگارتر سوق می دهد. گرچه اضطراب و رفتار روان نژندی، در نظر بعضی ها رفتاری آموخته شده به حساب می آید، لیکن عده ای از رفتار درمانگران معتقدند که علاوه بر آن، اضطراب و رفتار روان نژندی ممکن است زاده قصور فرد در یادگیری طرح های رفتاری مناسب نیز باشد و فرد اصولاً پاسخ های لازم را نیاموخته باشد (شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۸۸).
کاپلان و سادوک (۱۹۸۸) برای واتسون نقش حائز اهمیتی را در ترسیم پیدایش اضطراب قائل شده اند. آنها عنوان می دارند: «واتسون در پیدایش اولیه فوبی، از مدل سنتی محرک – واکنش رفلکس شرطی پاولوف کمک گرفته است. یعنی اضطراب حاصل از محرکی که بطور طبیعی و ذاتی ترساننده است، همزمان با محرکی که طبعاً و ذاتاً بی خطر است، برانگیخته می شود. در نتیجه این همزمانی و همراهی، به خصوص وقتی دو محرک در چند نوبت متوالی وارد شود، محرکی که در ابتدا بی خطر بود، به نوبه خود قدرت برانگیختن اضطراب را پیدا می کند، یعنی محرکی شرطی برای پیدایش اضطراب می گردد (کاپلان و سادوک ۲۰۰۴؛ به نقل از رفیعی و رضاعی، ۱۳۸۷).
دیدگاه راجرز
به اعتقاد راجرز، خویشتن پنداری فرد مضطرب یا روان نژند با تجربه ارگانیزمی اوناهماهنگ و در تضاد است. هر موقعی که ادراک یک فرد از تجربه خودش تحریف و یا انکار شود، تا حدودی حالت ناهماهنگی میان «خود» و تجربیات فرد، یا حالت ناسازگاری روانی و آسیب پذیری به وجود می آید و موجب پیدایش مکانیزم های دفاعی می شود. در حقیقت فرد در مقابل تهدید های حاصل از ناهماهنگی میان تجربه و خویشتن پنداری، احساس اضطراب می کند و سپس با استفاده یکی از مکانیزم های دفاعی در مقابل تهدید و اضطراب حادث، به عنوان دفاع از خود می پردازد. در حالت اضطراب، مفهومی که فرد از خودش دارد، با تجربیات او مغایر است (شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۸۸).
 
دیدگاه الیس
اعتقاد الیس در خصوص تشکیل اضطراب بدین نحو است که فرد ذاتاً احساس بی کفایتی و بی ارزشی می کند و نمی تواند با خطراتی که تهدیدش می کند، به نحو رضایت بخشی مواجه شود و در نتیجه برای نجات خود کاری انجام دهد. به عبارت دیگر در حالت اضطراب، فرد درباره خود به ارزشیابی های بسیار بدبینانه –     منفی بافانه و اخلاقی دست می زند و توان مقابله و مواجه با مشکل و حل و فصل آن را از خود سلب می کند. الیس، اضطراب و اختلالات عاطفی را نتیجه طرز تفکر غیر منطقی و غیر عقلانی می داند. به نظر او، انسان به وسیله اشیاء خارجی، مضطرب و برآشفته نمی شود، بلکه دیدگاه و تصوری که او از اشیاء دارد، موجب نگرانی و اضطرابش می شوند و تمامی مشکلات عاطفی افراد، از تفکرات جادویی و موهومی آنها سرچشمه می گیرند (شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۸۸).
[۱]- Oto rank
[۲] -Adler
[۳] -Inferiority
[۴] -Rickman
[۵]- Perls
[۶]- Behaviorism
[۷] -Wolpy
[۸] -Watson
[۹]- Pavlof
[۱۰] -Rogers
[۱۱] -Albert Ellis

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...