در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰‌، زمانی که نظریه‌ی کنشگر[۱] هنوز از قدرت نسبتأ بالایی در روانشناسی تجربی برخوردار بود، تعدادی مطالعه برای بررسی مفهوم انگیزش درونی (IM) آغاز گشتند (دسی، ۱۹۷۱، a1972، b‌۱۹۷۲؛ لپر، گرین و نیسبت، ۱۹۷۳؛ همه به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰).

 

 

فعالیت‌های برانگیخته‌ی درونی به عنوان فعالیت‌هایی تعریف شدند که افراد آنها را جالب می‌یابند و حتی در نبود پیامدهای کنشگر مجزا نیز انجام می‌گیرند. مفهوم انگیزش درونی با پیشنهاد وایت (۱۹۵۹) که معتقد بود افراد اغلب برای تجربه‌ی اثر بخشی یا کفایت در فعالیت‌ها مشغول می‌شوند، و با عقیده‌ی دوچارمز (۱۹۶۸) که می‌گفت افراد دارای یک گرایش انگیزشی اولیه برای احساس عاملیت علّی در فعالیت‌های خود هستند، مطابقت می‌کرد (ون‌استینکست، لنز و دسی، ۲۰۰۶). از این رو دسی (۱۹۷۵؛ همه به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰) پیشنهاد کرد رفتارهای برانگیخته‌ی درونی بر نیاز آدمی به احساس کفایت و تعیین‌گری شخصی مبتنی هستند.

 

 

در آن کارهای اولیه، دو جریان در تعریف انگیزش درونی دیده می‌شود، که می‌توان آنها را به صورت واکنش‌هایی به دو نظریه‌ی رفتاری غالب در آن زمان نگریست (دسی و رایان، ۲۰۰۰).

 

یک جریان از تعریف، در پاسخ به این ادعای اسکینر (۱۹۵۳) که همه‌ی رفتارهای آموخته تابع تقویت هستند، بر این تاکید داشت که رفتارهای برانگیخته‌ی درونی وابسته به تقویت نیستند ـ به این معنی که به پیامدهای کنشگر مجزا نیاز ندارند ـ زیرا انجام دادن یک فعالیت جالب به خودی خود به لحاظ درونی پاداش دهنده است. جریان دوم تعریف، در پاسخ به ادعای هال (۱۹۴۳) مبنی بر این که تمامی رفتارهای اکتسابی از ارضای نیازهای فیزیولوژیکی حاصل می‌آیند، تاکید داشت که رفتارهای برانگیخته‌ی درونی تابعی از نیازهای روانشناختی بنیادی هستند. این دو جریان مکمل یکدیگر هستند: این عقیده که برخی از رفتارها به لحاظ درونی پاداش دهنده هستند و نیاز به تقویت ندارند تعریف عملیاتی مفیدی از رفتارهای برانگیخته‌ی درونی فراهم ساخت (دسی، ۱۹۷۱) و اندیشه‌ی نیازهای روانشناختی، محتوایی برای فرایندهای انگیزشی دخیل در نگهداری این طبقه‌ی مهم از رفتارها به دست داد.  با این حال، داشتن این دو محور تمرکز تا حدی به این سردرگمی منجر شده است که علاقه ویژگی تعریفی مهم‌تری در انگیزش درونی است یا نیازهای روانشناختی (دسی و رایان، ۲۰۰۰).

 

اصل موضوع انگیزش درونی با این مطلب آغاز می‌شود که ارگانیسم فعال است؛ این اصل فرض را بر این قرار می‌دهد که انسانها به طور طبیعی فعال هستند و همچنین تمایلی طبیعی به سمت رشد وجود دارد که برای کارکرد موثر به نیرو نیاز دارد. به طور مشخص، انگیزش درونی اشاره دارد به درگیر شدن فعال در تکالیفی که افراد آنها را جالب می‌یابند، که آن نیز در مقابل به پیشبرد رشد می‌انجامد. علی رغم این درگیر شدن فعال، پرداختن به فعالیت‌های جالب نیازمند نیروهایی برای ارضای نیاز است. علاوه بر این، افراد کم و زیاد به عنوان تابعی از درجه‌ای که ارضای نیاز را به هنگام درگیر شدن در فعالیت‌ها تجربه می‌کنند، علاقمند به فعالیت‌ها می‌شوند. از این رو تجارب کفایت و خود پیروی برای علاقه‌مندی و انگیزش درونی اساسی هستند، اما نیاز به کفایت و خود پیروی تعریف کافی از انگیزش درونی را ارائه نمی‌دهند. فعالیت‌های برانگیخته‌ی درونی لزومأ به ارضای این نیازها در هر فرد معطوف نیستند، و رفتارهایی که به ارضای این نیازها معطوف می‌شوند نیز الزامأ برانگیخته‌ی درونی نیستند. رفتارهای برانگیخته‌ی درونی آنهایی هستند که بدون نیاز به پیامدهای مجزا، آزادانه و از روی علاقه انجام می‌گیرند و برای ادامه یافتن به ارضای نیاز به خود پیروی و کفایت نیاز دارند (ون‌استینکست، لنز و دسی، ۲۰۰۶).

 

بنابراین، کارکرد اولیه‌ی حاصل از مشخص ساختن نیاز به خود پیروی و کفایت (در رابطه با انگیزش درونی) این است که امکان پیش‌بینی شرایط اجتماعی و ویژگی‌های تکلیفی که انگیزش درونی را افزایش یا کاهش می‌دهند، نشان می‌دهد. فرضیه‌ی ‌دو لبه‌ای[۲] که با این کار هدایت شده است، این است که انگیزش درونی توسط شرایطی که به ارضای نیازهای روانشناختی منتهی می‌شوند تسهیل می‌گردد، و زمانی که شرایط مانع از ارضای نیازها می‌گردند انگیزش درونی کاهش می‌یابد. از آنجایی که بررسی‌های مختلفی تاکید کرده‌اند که انگیزش درونی با یادگیری، عملکرد و بهزیستی بهتری همراه است (برای مثال، بن‌وار و دسی، ۱۹۸۴؛ دسی، شوارتز، شین‌من، رایان، ۱۹۸۱؛ گرولنیک و رایان، ۱۹۸۷؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۲) توجه قابل ملاحظه‌ای به بررسی شرایطی که انگیزش درونی را کاهش یا افزایش می‌دهند، پرداخته شده است.

 

[۱] .Operant theory.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...