آبهای خاکستری ما، بیانگر خفقان و سانسور شدید و مزاحمت های فرهنگ ارشاد و کمبود امکانات است. در حالی که روشنفکران و نویسندگان بزرگ زحمات زیادی کشیدند تا این هویت حفظ شود. نویسنده به زحمات گلشیری و دربدری ها او اشاره می کند. روانی پور خود سالها در مکتب گلشیری بود و در کارگاه داستان او داستان خوانده است. روانی پور متأثر است از اینکه فرهنگ ما آدمهای چون گلشیری را خیلی زود از دست داد و چندسال طول می کشد تا استخوان های کسی چون گلشیری خاک شود.
«حرفهای نویسنده آلمانی را نمی فهمد، درباره داستان او حرف می زند، حالا باید به ترجمه آلمانی داستان گوش بدهد، بعد خودش قسمت هایی از داستان را به فارسی بخواند، گوش نمی دهد. چیزی نمی فهمد، به گلشیری فکر می کند به تقلایی که می کرد تا یک گله جا پیدا کند برای داستان خوانی، همیشه در بدری بود و همیشه دستی با داستان به طرفش دراز، آخرش توی خانه خودش و خانه این و آن ادامه می داد، می توانست ادامه ندهد، لجبازی نکند و بنشیند و بنویسد اما نکرد، نمی توانست ببیند، این بود که رفت ….. (همان،۸۱:۱۳۸۰).
روانی پور به شرایط نامساعد نویسندگان و کنترل های شدیدی که بر رفت و آمدهای آنان می شود نیز اشاره می کند. اگر کتاب چاپ نمی شود حرف سیاسی زدن نیز ممنوع بود. «تمام مرده هایی که حالا زیر آبهای دریا دورهم جمع شده اند و حرف می زنند یا گوشه ای برای خودشان تنها نشسته اند سعی می کنند با گیاهان دریایی و یا لاشه صدف های مرده جای زخم گلوله را خوب کنند و سیگاری بودند».(همان،۱۰۳:۱۳۸۰). روانی پور در داستان نازلی به انتقاد از کسانی که با فرهنگ ایرانی آشنایی ندارند می پردازد«فقط که این نیست، عرق بیدمشک و قورمه سبزی و چهارشنبه سوری، ته همه این چیزها، روح و روان ما خوابیده، روح و روان له شده ما، مثلاً تو چقدر باید میان ما بگردی تا بفهمی تمام کارهایی که ما در طول زندگی می کنیم برای از بین بردن یکدیگر است، نه زنده نگه داشتن هم» (روانی پور،۵۲:۱۳۸۱). او معتقد است فرهنگ ایرانی ریشه در روح و روان ایرانیان دارد اما در دنیایی ریاکاری همه چیز به نابودی کشیده می شود حتی فرهنگ کهن ایرانی. روانی پور معتقد است غیر ایرانی حتی اگر زبان فارسی بداند باز هم نمی تواند با فرهنگ ایرانی ارتباط برقرار کند زیرا این فرهنگ با خون ایرانیان عجین است. این فرهنگ نتیجه سال ها جنگ و گریزها و در کل شکست ها و پیروزی هاست.
«و این را تو که از پاریس آمده ای نمی دانی، حتی اگر دانشجوی زبان فارسی باشی، چون زبان فارسی منهای ما، منهای این قومی که دائم به هم تعظیم می کنند و به روی هم لبخند می زنند، هیچ مفهومی ندارد. زبان فارسی فقط زبان فارسی نیست، زبان فارسی یعنی سنگ، رودخانه و هوا، دعواهایی که از سه چهارهزار سال پیش توی هوا موج می زند و خنده ها و جنگ ها و گریزها و عشق ها و شکست ها، زبان ما تاریخ ماست و تاریخ ما زندگی ما که هنوز ادامه دارد» (همان،۵۲:۱۳۸۱).
۳-۳-۶-اندیشه جنگ
یکی از محورهای اندیشگی در داستان های دهه ۶۰ و ۷۰ مسأله جنگ است. رویکرد نویسندگان حوزه داستان و رمان به مسأله جنگ در دو محور قابل بررسی است: دسته ای که فقط به مسائل جنگ پرداخته اند و ادبیات مقاومت را پدید آورده اند. دسته دوم ادامه دهندگان سنت پیش از خود هستند و به دنبال پیروی از نویسندگان دهه سی دست به قلم شده اند. از آنجا که ادبیات هر کشوری تحت تأثیر فرهنگ و جریان ها و حوادث مهم آن سرزمین قرار می گیرد و ناخودآگاه این مسائل در ادبیات چهره خود را به نمایش می گذارند در آثاری که در حوزه دوم نوشته شد جنگ انعکاس پیدا کرده و پیامدهای آن نویسندگان این حوزه را نیز تحت تأثیر قرار داده است.
روانی پور از نویسندگانی است که در جریان دهه ۶۰ شروع به نوشتن کرد و سنت پیش از خود را ادامه داد. او نیز چون هموطنانش نتوانست آثارش را به دور از مسائل پیرامونش به نگارش درآورد. صدای بمب و موشک همان قدر که مردم کشورش را ترساند او را نیز تحت تأثیر قرار داد. این تأثیر در داستان های روانی پور نیز جلوه گر شد. اولین بار در داستان «مانا، مانای مهربان» روانی پور از ناوی جوانی صحبت می کند که بر روی ناوچه ای روی دریا مورد هدف موشک های لایزری قرار گرفته است و با بیان نوستالژی وار از آبی دریایی که بر اثر ترکیدن لوله های نفت و آلوده شدن دریا به نفت و قیری که لای موهایش چسبیده است می میرد، صحبت می کند (ر.ک.روانی پور،۱۳۶۹الف:۹۹). روانی پور همچنین حضور دشمن در خاک ایران را با تشبیه به کوسه هایی که به ساحل آمده اند بیان می کند«گفتم: تو چطور نمی دانی؟ دریا پر از کوسه است، کوسه هایی که شبیه ماهی هستند، آن قدر شبیه که تا به آنها نزدیک نشده باشی و نفس به نفسشان نداده باشی، نمی فهمی، آنوقت هم کار تمام است» (همان،۱۳۶۹الف:۹۹) «دریا پر از کوسه بود، کوسه هایی که در کار جویدن دریا، همه چیز را به آتش کشیده اند. کوسه های که روی خشکی بودند» (همان،۱۳۶۹الف:۱۰۴-۱۰۳). روانی پور در داستان های بعدیش به مسایل جنگ با نگاهی متفاوت تر می پردازد. آوارگی مردمی مرزنشین که آواره شهرها می شوند و قحطی و گرسنگی، همچنین تحریم های اقتصادی، سیاسی و نظامی از پیامدهای بارز جنگ است که در داستان های او انعکاس پیدا کرده است.
«هروس» داستان خانواده ارمنی است که در دهات مرزی زندگی می کنند و با اولین شلیک توپ شهر را ترک می کنند. هروس از دوستش جدا می شود. روانی پور در این داستان به بیان حس وطن دوستی اقلیت هایی ایرانی و هم چنین آسیب های جنگ که نه تنها شامل حال ایرانیان بلکه تمام کسانی که در ایران زندگی می کردند، می پردازد. هاسمیک از وطن دل نمی کند اما به خاطر جدایی هروس و دوستش علی که باعث و بانی اش هاسمیک است سالها خود را سرزنش می کند «صدای دور دست توپها بود و هروس که با مشت به سینه هاسمیک می زد و نمی خواست با آنها برود با هلن خواهرش و هاسمیک که پاهایش برهنه بود و داشت او را به طرف کامیونی می کشید. وقتی سوار شدند او را محکم گرفت تا خودش را نیندازد پایین به طرف پسرک که داشت گریه می کرد» (روانی پور،۱۳۶۹ج:۵۵). اگرچه هاسمیک هروس را از سرزمینی که دوست دارد جدا می کند اما خود نیز دلش راضی به این کار نیست. هاسمیک تا خطر را حس نکرده است به هیچ قیمتی حاضر نمی شود آوارگی را تحمل کند. چون او نیز عاشق جنوب و نخل های بلند و خاک های داغ و شوره بسته است«آن روزها هلن که هنوز حالش خوب بود از چیزی نمی ترسید و توی گوش هاسمیک مرتب نمی گفت: «ماما، تمام دهات ارومیه خالی شده و … ماما اینقدر نگو وطن…. هاسمیک خیلی وقت بود که می دانست خاکهای داغ و شوره بسته و نخلهای بلند را دوست دارد».(همان،۱۳۶۹ج:۵۷)
اگرچه هاسمیک، هروس را از جنوب و جنگ و دوستش جدا می کند اما این عشق در دل هروس خاموش نمی شود. «هروس در تهران همیشه با بچه های جنوب است و از آن زمان که قصه علی را می فهمد که تیر در شکمش کمانه می کند و خود را روی سیم خاردار می اندازد تا دیگران از رویش رد شوند، نگاهش عوض می شود و از حالت التماس به خشم و کینه بدل می شود» (همان،۱۳۶۹ج:۵۵)
هروس در تمام سال هایی که از علی، جنوب و جنگ جدا می شود ذهنش پر از خاطرات و عشق به وطن است و برای لحظه ای که از دست زندانبان خود فرار کند لحظه شماری می کند. هروس در تمام سال هایی که خبر نوجوانی که راه عبور همرزمانش می شود تا معنای ایثار و از خود گذشتگی را زنده کند می شنود هر روز چون پرنده ای دستانش را باز می کند و خودش را به زمین می اندازد و فریاد می کشد و هاسمیک در خیال خود که روزی تمام می شود، اما برخلاف انتظار هاسمیک آن زمان که هروس خبر حمله و پیشروی مجدد نیروهای دشمن را می شنود آماده می شود و به سوی جنوب حرکت می کند.
«ظهر ساعت دو بود که رادیو خبر را گفت، اول خلاصه و بعد کامل، هاسمیک هری را بغل کرد هروس که دیگر بزرگ بود و فریاد کشید: دیدی … دیدی اگه رفته بودی؟ اما دو روز بعد جرئت نکرد او را ببوسد، مردی که خم شده بود و بند کفشهایش را می بست. و آنها تا پادگان حمیدیه رسیده بودند. هروس گفت: ماما…. این رادیو دروغ می گه …. شهرو دوباره گرفتن» (همان،۱۳۶۹ج:۵۹).
هروس اخبار پذیرش قطعنامه و آتش بس را دروغ می داند چون نیروهای دشمن در حال پیشروی هستند. او روانه جنگ می شود اما آنچه که هاسمیک را در تمام این سالها عذاب می دهد چهره ها، نگاه ها و یادهایی است که برای آزار آدمی مانده بود (ر.ک.همان۱۳۶۹ج:۵۸).
روانی پور از اینکه جوانان قربانی خودخواهی ابر قدرتها می شوند احساس نگرانی می کنند و آنچه جنگ را در نگاه او نازیبا می کند، تصاویر و یادگارهای به جا مانده از جوانانی است که به زودی به صورت پوستری بر روی دیوار و یا در تابلوی بالای قبرها خودنمایی می کنند.
داستان «سه تصویر» به عواقب جنگ می پردازد. سوای از کشته شدن جوانان، قحطی ، گرسنگی و بیوه شدن زنان جوان که در جامعه جنگ زده در ناامنی به سر می برند از مسایل مورد توجه روانی پور است. روانی پور با به تصویر کشیدن داستان زنی جوان که پنج شنبه هایش را در بهشت زهرا می گذراند و در حقیقت هفته را به امید پنج شنبه به پایان می برد به عوامل مخرب جنگ اشاره می کند.
قهرمان داستان روانی پور در شکّ و تردیدی کشنده به سر می برد. در جدال زندگی و فراموشی خاطرات، فراموشی آنچه که تا دیروز برایش باارزش بود. فضای داستان سرشار از غم و افسردگی است. روانی پور با توصیفات ویژه خود، فضای سال های جنگ را به خوبی ترسیم می کند. قبرستانی که مدام بزرگتر می شود و کوههایی که بوی غم و حسرت از آنان به مشام می رسد و انسان هایی که روح زندگی در آنان مرده است. افسرده و خاک آلوده حرکت می کنند. «زن خاموش دستی به گونه هایش کشید و بلند شد. نگاهش روی کوهها سرید کوههایی که انگار در انتظار نعش هایی که از راه برسند روبه جبهه های جنوب، روبه جبهه های غرب گردن کشیدند و دسته زنجیر زن از روبرو می آمد» (همان،۱۳۶۹ج:۸۱). آنچه در این سال ها دیدن آن برای مردم عادی شده است دیدن جسدهای فراوان بود و بدتر از آن نگاه بهت زده زنان عزادار است «گونه های خشک شده با موهای پریشان، لبانی که دیگر نمی لرزید. مجسمه های سنگی، سنگی سیاه و دور» (همان،۱۳۶۹ج:۸۲). اما آنچه که در این داستان مدّنظر روانی پور است شکّ و تردید زنی است که با هر آنچه که از شوهرش در خاطرش هست زندگی می کند و تمام وقایع که بعد از شهادت همسرش اتفاق افتاده برای او غریب و ناآشناست.
در این میان تنها چیزی که از آن روز به یادش مانده است، صدای زنی است که او را دلداری داده است و بیوه شدن او را یادآوری کرده است.
«از آن همه هیاهو و شیون، صدای زنی را شنیده بود، ناآشنا. و چهره همو به یادش مانده بود، دو تا چشم لوچ زیر چادری سیاه: «مگه تو تنهای زن …. چندین و چند هزار بیوه شدن». «بیوه» از آن همه کلمات پا در هوا، که در ذهنش ماسیده و یخ می زد و در آن فضای سیاه غبارآلود فقط این کلمه در ذهنش ماند و دید که تنهاست، نیمه تنش نبود، یک دست بود، دستی که در هوا معلق مانده بود. بلاتکلیف، در انتظار دستی که تا ابد گم شده بود…..» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
زن حتی موفق نشده بود برای آخرین بار همسرش را ببیند.
«نگذاشته بودند که او را برای آخرین بار ببیند، مردش را، نیمه دیگرش را که بلند بالا بود و چهار شانه، چشمان سیاهی داشت و خنده ای کودکانه! توی آن مستطیل چوبی چیزی نبود…. هیچ وقت چیزی نبود. هر پنچ شنبه می آمد، می آمد و دوست می داشت خاطراتش را در کنار آن سنگ که سرد بود و نا آشنا مرور کند. سنگی که نمی دانست کی و چه کسی یا چه چیزی زیر آن مدفون است»(همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
به اعتقاد زن «تابوت باریک بود و سبک، راحت روی موج خون روی شانه ها تکان می خورد و هیچ سنگین نبود. باریک بود و هیچ کس نمی توانست در آن جا بگیرد مگر اینکه نباشد، اصلاً نباشد»(همان،۱۳۶۹ج:۸۲). به اعتقاد او «مرگ نمی تواند کسی را آنقدر لاغر کند، جمع کند که در این مستطیل چوبی جای بگیرد… این جعبه های چوبی همیشه خالی اند و راحت بلند می شوند، روی دستها سر می خورند تا برسند به گودالی، یک گودال باریک. جعبه های خالی، گودالهای خالی» (همان،۱۳۶۹ج:۸۲).
به اعتقاد روانی پور بدن های این جوانان آنقدر زیر ترکش خمپاره له و تکه تکه می شود که چیزی از آن باقی نمی ماند و این سبک بودن تابوت ها، اشاره به پیکرهای تکه تکه شده و از بین رفته آنان دارد. او معتقد است در این تابوت ها جز پوتین نیست. این باور معطوف به این نکته است که در جنگ پیکر بسیاری از شهداء مفقود شدند و تنها چیزی که از آنان به دست خانواده هایشان رسید پلاک ها، لباس ها و اشیائی از این قبیل بود که به جای آنان دفن می شد« ندیده بودش و آن طور که بعدها شنید وقتی که می توانست به دیگران گوش بدهد: «:تابوت سبک بود. انگار فقط پوتینی توی آن باشد.» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
قهرمان داستان هرگاه در کنار این سنگ که برایش ناآشناست قرار می گیرد بر شک و تردیدش افزوده می شود و نمی تواند از خطوط پراکنده ذهنش چیزی منسجم بسازد.
«وقتی به اینجا می رسید، به این شک کشنده و مرموز، همه چیز در ذهنش می شکست، درهم می شد و می گریخت.
چشمان سیاه ، لبخند کودکانه و بلند بالای مرد، مردی که یکروز بود و حالا تصویری تکه تکه، خطوطی مبهم و پراکنده و او نمی توانست همه را یکجا جمع کند و چیزی از آن بسازد، شکلی که با آن انس گرفته بود…. و هرچه زمان می گذشت هرچه دور می شد، خطوط پراکنده تر می شدند….» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
زندگی و فراموش کردن آنچه که روزی بوده است، از مسائلی است که نویسنده در این داستان برآن تأکید می کند. به اعتقاد روانی پور آنچه که باعث رنج زن می شود گریز او به سوی زندگی است و جدالی که در درون او برای حفظ خاطرات هست؛ جدالی که بین مرگ و زندگی است. عادت زندگی همه چیز را در دل انسان به فراموشی می سپارد. روانی پور در «اهل غرق» نیز به این نکته در زندگی خیجو اشاره می کند «مرگ حتی اگر مرگ نابسامان مه جمال باشد، عادت زندگی را دل آدمیان نمی کشد» (روانی پور،۱۳۶۹ب:۳۷۵).جای پای زندگی را به آسانی نمی توان پاک کرد. انسان خواهان زندگی است در مسیر زندگی نمی توان از آنچه که اتفاق می افتد دوری گزید در این مسیر تصاویر جای همدیگر را می گیرند و زمانی متوجه می شوی که همه آنچه را که روزی مقدس بوده است در بده و بستان زندگی به فراموشی سپرده ای.
«و می ترسید در ذهن زنی که ضجه می کشد حک شود و تصاویر، تصاویر جدید، تصویرهای کهنه را عقب می زنند و این است که خطوط می شکند و گم می شوند و هر تصویری می تواند خطی را بشکند و گم کند تا آنجا که به رنگ چشمان مردت شک کنی … سیاه بود یا سبز….؟» (روانی پور،۱۳۶۹ج:۸۴). در گریز انسان به سوی زندگی خواه ناخواه همه چیز فراموش می شود و از جنگ جز یادگارها و سرپناه های زنگ خورده چیزی باقی نمی ماند. چیزی که قهرمان داستان از دیدن آن وحشت دارد و خواهان آن نیست«سرپناه های قدیمی زنگ زده بود سرپناه های چندساله که بالای قبرها ساخته بودند تا باد و باران تصاویر و یادبودهای زندگی را خراب نکند اما می کرد، می دانست و بعد بیقراری و پریشانی و می دانست که این به خاطر باد و باران نیست چیز دیگری بود، از درون، از گریز آدمی به سوی زندگی، زندگی؟؟» (همان،۱۳۶۹ج:۸۵). روانی پور در پایان داستان نگرانی خود را از اینکه کسی دربدر دنبال خاطرات بگردد تا جایی که نتواند بفهمد حقیقت چیست این گونه بیان می کند.
«روبروی یکی از عکسها ایستاد: علی در منزل نامزدش (معشوقه اش) در تکزاس. خانه ای سفید و بزرگ و چمنزاری سبز، علی دست به قد در میان سبزه ها و دخترک کو؟ اصلاً می داند و یا دیگر به خاطر نمی آورد. حتماً فراموش کرده است. آنجا زمان سرعت بیشتری دارد و له می کند، همه چیز را و نمی گذارند که درنگ کنی و دربدر به دنبال خطوط شکسته بدوی تا وقتی که خودت هم ندانی که اصلاً بوده است یا نه و آنجا همه چیز خلاصه می شود به شکل کارت پستال و بعد نگاهی، لبخندی …این علی ایرانی بود… پرشین…. پرشین و حالا در وطنش ….دور، جایی دور زندگی می کند، زندگی؟!» (همان،۱۳۶۹ج:۸۵).
روانی پور برای کودکانی که در ابتدای جذب تصاویر هستند احساس نگرانی می کند از اینکه اینها نیز روزی باید عکس بگیرند و بعد فقط عکسی و خنده ای از آنان باقی می ماند و همه چیز فراموش می شود.
«و کودکانی که پشت شیشه ها به بیرون خیره می شدند، دو کف دست چسبیده به شیشه ها و چشمان بی خیال، بی خیال و خالی از خاطره و چه خوب که در ابتدای جذب تصاویر و خاطره ها هستند و چه خوب و چه بد…. بسیار بد که سرانجام قد می کشند و عکس می گیرند در هوا با لباسهای رزمی و یا کنار ژیانی و باید گرفت، عکس را باید گرفت، آن لحظه که می خندی و بعد فراموشت می شود که خندیده ای و برای چه؟» (همان،۱۳۶۹ج:۸۸).
آنچه در این شرایط نگران کننده تر است ناامنی است که زنان باید در این جامعه تحمل کنند، زنانی که شوهرانشان را از دست داده اند و از این به بعد باید بار زندگی را بر دوش کشند. روانی پور در ادامه داستان به حوادثی که در مسیر زندگی این زن در کمین اوست اشاره می کند. در بازگشت از بهشت زهرا مرد خریدار بر سر راه او قرار می گیرد، مردی که در نگاه او همه این زنان به زودی آنچه را که برایشان اتفاق افتاده فراموش می کنند و به زندگی عادی بازمی گردند، از دید روانی پور در نگاه این زنان هنوز حالت انتظار را می توان دید و قهرمان داستان او در پایان با عکسی که جوان کاراته باز در میان موج باد به او نشان می دهد از مرد خریدار جدا می شود و به سوی خانه رهسپار می گردد، عکسی که به او راه خانه را نشان می دهد.
آنچه که روانی پور در این داستان بیان می کند تنهایی زنان شهداء، بی سرپناهی آنان و باور نکردن آنچه که برایشان اتفاق افتاده است، در کنار اینان مرد خریدار ترسیم می شود که هر هفته برای هوسبازی خود راهی بهشت زهرا می شود. سرمایه داری او باعث می شود که بدون هیچ درد و رنجی در کشوری که رنج و سختی در لایه های آن رسوخ کرده است به زندگی خود ادامه بدهد. روانی پور بارها به مسائل جنگ اشاره می کند و در کنار آن از مرفهان بی درد سخن به میان می آورد که در بحبوبه جنگ به فکر مال اندوزی و بیشتر کردن ثروت خود بودند. انسان های فرصت طلب که در این شرایط نامساعد برای روزهای مساعد خود، تلاش می کردند.
«اولی گفت: ارزان است نان نیست که گران باشد». دومی گفت: «دندشان نرم حالا بنشینند و غصه بخورند» و دکتر مهرسای فریاد کشید: «آخر چرا این همه گران، یک تابوت نباید این همه گران باشد». و صدای مرد فروشنده :«یکبار مصرفه می دونی، این مرده ها، مرده های غریبی هستن، باید با تابوت خاکشون کنی، غسل که ندارن» (روانی پور،۱۸۹:۱۳۸۳).
این ها مردان عجیبی هستند و در سرشان چیزهایی عجیبی می گذشت. روانی پور آنان را که رهسپار میدان جنگ می شوند و به راحتی مرگ را می پذیرند عجیب می داند همچنین به قداست آنان توجه دارد.
روانیپور به عکس نظریه بعضی از تحلیل گران مسائل جنگ ، نویسنده ضدجنگ نسیت. اگرچه با بیان بعضی ویژگی های داستان های جنگ، دل فولاد او را جزء آثار ضد جنگ معرفی می کنند ولی در واقع چنین نیست (ر.ک.بارونیان،۱۵۲:۱۳۸۷) او نیز چون مردم دیگر از صدای توپ و موشک وحشت دارد و از اینکه می بیند عده ای از جوانان کم سن و سال جان خود را در راه دفاع از وطن تقدیم می کنند غصه می خورد. آنچه بیشتر نویسنده را تحت تأثیر قرار می دهد، کمبود مواد غذایی و چشمان گرسنه مردم است و بدتر از آن بی مسئولیتی عده ای از هموطنانش است که در این شرایط نامساعد تنها به فکر نجات جان خویش هستند.
«انگار شهر ارواح بود. مردم آهسته با هم حرف می زدند و آرام حرکت می کردند و نگاهشان به آسمان …. خطی سفید، در آسمان آبی… خطی سفید… و این صدا مال چه بود، از کجا آمده بود؟ ناگهان شهر مانند درختی که ریشه اش کوبیده شود تکان خورد و صدای وحشت زده خانم سرهنگ را شنید. حمله، حمله هوایی و رادیویی که دور دست باز شده بود و آژیر خطر و برقها که ناگهان رفت» (روانی پور،۲۳۴:۱۳۸۳).
روانی پور نگران است از اینکه می بیند عده ای بعد از هر حمله هوایی خدا را شکر می کنند که به طرف آنان و دوستانشان نخورد «آری خدا را شکر که به خیر گذشت، روی سرما نریخت و چه مهربان است که از ما گذشت و این شهر بی دفاع و بی پناه تاکی؟» (همان،۲۳۷:۱۳۸۳). بدتر از همه اینها کمبود مواد غذایی و احتکار است. «و صف بود، صفی دراز و سیاه و چشمهای هراسان و گرسنه و گونیها که خالی می شد و کیسه ها که پر می شد و مرد فروشنده که دم به دم سنگهای ترازو را عوض می کرد» (روانی پور،۱۳۶۹ج:۸۷).
روانی پور با گریزی به تاریخ ایران و دوره قاجار به مسائلی از قبیل تحریم اقتصادی، محاصره و کمبود مواد غذایی که در زمان جنگ توسط دشمنان انقلاب اتفاق افتاد اشاره می کند. جنگ ایران و عراق در شرایطی شروع شد که ایران هنوز گرفتار حوادث انقلاب بود و زیر بار تحریم های گوناگون اقتصادی، سیاسی و نظامی قرار داشت. از طرف دیگر حزب های مختلف در ایران وجود داشت و کشور دچار شرایط بحرانی سختی بود. توده ای ها درصدد بودند تا با کمک کردها اعلام استقلال کنند و حکومت را در دست بگیرند و در داخل کشور نیز اوج هرج و مرج نیروهای انقلابی و دیگر گروه های فعال سیاسی بود. بنی صدر رئیس جمهور وقت خود از کسانی بود که شرایط جنگ را به جهتی هدایت می کرد که خانواده سلطنتی را دوباره بر اریکه قدرت بنشاند و با جوسازی شدید سعی داشت مردم را نسبت به انقلاب بدبین سازد و از طرفی گروه های مختلف دشمن انقلاب و طرفداران بنی صدر در لباس دوستداران انقلاب جریان اقتصادی را به دست گرفته بودند و با احتکار مواد غذایی سعی در انحراف مردم از جریان انقلاب داشتند. نه تنها اینان بلکه سرمایه دارانی که خود را در خطر می دیدند در لباس انقلابیون وارد صحنه شدند و با انبار کردن مواد غذایی و بهداشتی سعی در متزلزل کردن پایه های انقلاب داشتند. در واقع هدف آنان این بود که از داخل به انقلاب ضربه بزنند و به این طریق انقلاب نوپای ملت به بن بست برسد.
«بویی شنید ، بوی نان، بوی گوشت… جایی خرید و فروش حجله می کردند. جایی خرید و فروش تابوت و اینها که از کوچه می آیند چه چیز را زیر لباس خود پنهان کرده اند؟ توی کوچه رفت…. و دری را پیدا کرد. انبارها پر از نان و گوشت و کسانی که ریش داشتند و کسانی که ریش نداشتند قاه قاه خندیدند:اولی گفت: مواد اولیه نیس، شهر در محاصره است، مجبوریم » و دومی گفت: «می توانیم ضربه بزنیم از همین داخل شهر به زودی سقوط می کند.» و دختر کاتب فریاد کشید: «اما مردم از گرسنگی می میرند» اولی گفت: «صلوات بفرستید خانم مرگ آدم ها دست ما نیست.» دومی خندید:«خودشان می خواستند و حالا بکشند» (روانی پور،۱۸۸:۱۳۸۳).
روانی پور به این گونه نقش گروه های مختلف را در انقلاب و روزهای جنگ بیان می کند و ماهیت دشمنانی را که در لباس دوست جلوه گر شده بودند نمایان می سازد. وی با بهره گرفتن از نمادهای اسطوره ای اوضاع آشفته ایران را در جنگ این گونه توصیف می کند «و حالا سال شصت و پنج بود و رستم پنج سال علاف جبهه ها….و می گویند کیکاووس با هواپیما گریخته بود» (همان، ۱۴۷:۱۳۸۳). روانی پور با بهره گرفتن از نماد های اسطوره ای به حوادث جنگ و طولانی شدن آن و حضور نیروهای ایرانی در جنگ اشاره می کند. کیکاووس داستان او بنی صدر است که در پی افشای برنامه هایش مخفیانه فرار می کند و رستم داستان او رزمندگانی است که در جنگ حضور دارند اما با طولانی شدن جنگ سردرگم شده اند. به اعتقاد روانیپور این جنگ نابرابر بود. جنگی بود که مردم خواهان آن نبودند اما قدرت طلبی حاکمان عراقی است که باعث به وجود آمدن جنگ و عواقب آن متوجه دیگران شد.«سیاوش که در بیمارستان عراقی ها معتاد می شود حالا هم باید عواقب جنگ را تحمل کند و هم طرد شدن از خانواده را. روانی پور تاثیر جنگ را نه تنها بر نسل جنگ بلکه بر نسل های دورتر نیز نشان می دهد.» (شیشه گران،۱۳۸۷: ۸۶-۸۵)
نویسنده در همه نابسامانی های اجتماعی، تاریخ و حکومت های تاریخی و خصوصاً مادها را مقصر می بیند (ر.ک.روانی پور،۲۶۳:۱۳۸۳). مادها اولین قومی بودند که به ایران وارد شدند و تشکیل حکومت دادند و به اعتقاد روانی پور جنگ، اسراء و مسائل جنگ ریشه تاریخی دارد و ریشه آن در حکومت مادهاست و کسانی که ادامه دهندگان سنت آنها هستند. کسانی که تشنه قدرت و حاکمیت هستند و دست قدرتمندان است که نمی گذارد جنگ تمام شود. روانی پور به اوضاع جنگ و قطعنامه های گوناگون و شرایط آتش بس که در ابتدای جنگ و بعد از آزادسازی خرمشهر مطرح شد اشاره می کند، همچنین پیمان شکنی نیروهای متخاصم که شرایط آتش بس را اعلام کردند، اما دوباره به مرزها هجوم آوردند.
«دختر کاتب گفت: فرقی نمی کند. آنها کاری به تمام شدن ندارند. می خواهند بکوبند. چرت می گویی! شب و روز التماس می کنند که بیایید و تمامش کنید….خودشان نمی کنند. آخر خرمشهر را مدتهاست گرفته اند از همان روز باید …. زیرش می زنند….. خیال می کنی دوباره می آیند. آخر نمی شود تا ابد جنگید و این همه کشته، جایی باید تمام کرد.» (همان،۲۳۴:۱۳۸۳).
آنچه که روانی پور را از جنگ متنفر می کند نه تنها فقر و بدبختی است بلکه حضور جوانانی است که در فاصله بودن و نبودن هستند، جوانانی که سربند «به کربلا میرویم» بسته اند و عازم جنگ می شوند در حالی که شهر پر از ریا ودروغ وناامنی است.
«به جانب خیابان انقلاب راه افتاد وبه ماشین ها که پشت راه بندان مانده بودند نگاه کرد…اعزام! تا چشم کار می کرد جوانانی که در اتوبوس به جبهه می رفتند. توی پیاده رو ایستاد، فاصله ای میان هستی ونیستی! فکر کرد هرچه بگوید، حتی اگر فریاد بکشد کسی صدایش را نمی شنود و چه چیز نمی گذاشت تا آنها او را ببینند که ایستاده بود و مژه نمی زد و خیال می کرد اگر پلک بزند، دیگر این خیابان نیست و تنها زمین برهوت و سوخته ای است در جنوب با تانک های نیمه سوخته و بدن های پاره شده…چه تفاوتی میان بودن و نبودن بود؟ چه کسی بود و چه کسی نبود؟» (همان،۷:۱۳۸۳).
البته روانی پور بیان می کند که «آنان می روند چون مردان عجیبی هستند و فرق نمی کند توی کله شان چی می گذرد» (همان،۱۳۴:۱۳۸۳). بیمارستان های پر از مجروحین است و کمبود بیمارستان ها ، اتاق های عمل، آمبولانس و دیگر امکانات، بدنهای خسته و خونین و مردمی که به دیدن جسد عادت کرده اند، از دیگر مسائلی است که روانی پور نسبت به آن احساس ناراحتی می کند. در حالی که برای دولتمردان حفظ مالکیت سرزمین و اراضی اشغال شده و مسائل سیاسی مهم و با ارزش است «گذشته از اینها تمام خیابانها سنگربندی است و مردم گروه گروه به جبهه می روند» (روانیپور،۲۴:۱۳۸۱).
جنگ برای روانی پور ناخوشایند است، چون نمی تواند هر روز تصّور کند که «الان جایی را در جنوب یا غرب می کوبند و ذرات سفید و خاکستری مغز سوارکاران روی ماسه ها و یا بر تنه نخل های باروت زده چسبیده است» (روانیپور،۳۴:۱۳۸۳). یا اینکه جوانانی که چون گل در ابتدای جوانی هستند پرپر شوند. «و رفت به جانب گلدان ها و دست روی گل های سرخ و آتشین آن کشید و خندید. آن وقت ها توی گلدان نمی کاشتند و وقتی مهاجمان حمله می کردند… دختر کاتب صورتش را با دو دست گرفت و گریه کرد، تمام گل ها له می شوند. و همه چیز آتش می گرفت. مثل تمام گل های سرخ خرمشهر و آبادان» (همان،۱۷۱:۱۳۸۳).
دیدن عکس هایی که در مراسم چهلم یا سال خود، لبخند می زنند و چشم هایی که عکسشان را توی خیابان ها و کوچه می زنند و از چشم آنان فقط بوی مرگ را می فهمی نه زندگی (ر.ک.همان،۳۷:۱۳۸۳). مردمی که تمام روزهایشان را در پناهگاه به سر می برند و عده ای که آواره شهرها شده اند.«اتاق های عمل که پر شده اند و یا برای حمله رزرو شده اند و آیا در چنین دوره ای که «بچه های مردم گرگر می میرند » (روانی پور،۱۲۰:۱۳۸۰) زندگی ارزشی دارد؟
به اعتقاد روانی پور جنگ فقط بی خانمانی و نابودی است.« او همچنین در این داستان فضای جنگ ایران و عراق را با فضای جنگ زمان زندیه شبیه به هم می داند و سعی در نشان دادن شباهت های آنان دارد. به نظر او، این دو جنگ یک سوارکار غریب دارد و یک خان قاجار که هنوز زنده است. اگر چه داستان های روانی پور با محوریت مسائل زنان روایت می شود و جنگ در حاشیه قرار می گیرد اما مسائلی که نویسنده از جنگ بیان می کند مسائل مهم و با ارزشی است» (شیشه گران،۸۶:۱۳۸۷)
۳-۴-اندیشه فرهنگی و اعتقادی
استفاده از فرهنگ بومی از شگردها و ویژگی های مثبت داستان های منیرو روانی پور است. نگاه نویسنده به آیین ها و فرهنگ بومی در داستان های آبی ها و اهل غرق نگاهی پذیرنده است اما در سنگهای شیطان، کنیزو و سیریا سیریا این نگاه انتقادی و تیز و برنده است. «روانی پور در اهل غرق با بهره گرفتن از فرهنگ ، باورها ، اعتقادهای بومی و خرافی دنیای ذهنی می سازد به گونه ای که خواننده را به دنیایی وهمی و جادویی می برد»(میرعابدینی،۱۱۳۵:۱۳۷۷). وی همچنین دلیل استفاده از فرهنگ بومی را آشنایی خود با این فرهنگ بیان می کند. به اعتقاد او«اگر کسی در مریخ هم زندگی کند حتما با زبان خودش بهتر حرف می زند. همچنین معتقد است ذهن پیچیده انسانی که سالیان سال درگیر این کهن الگو ها و باورها بوده است به راحتی تسلیم خردباوری نمی شود، مگر این که ریشه های که انسان را به سوی این اوهام و خرافه می برد به کلی نابود شود» (روانی پور،۱:۱۳۷۷)
مهمترین مباحث فرهنگ بومی که در آثار خانم روانی پور انعکاس پیدا کرده است عبارت است از:
۳-۴-۱پیشگویی و طالع بینی
جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید. |
[یکشنبه 1399-12-17] [ 02:12:00 ب.ظ ]
|