نوشته: این کتاب را زین العابدین رهنما به سبک بیوگرافی نویسان معاصر اروپا، شبیه به کتاب هایناپلئون،گوته، بیسمارک به رشته تحریر و توصیف درآورده است. پس نباید از آن انتظار یک کتاب تاریخ یا اثر تاریخی مرجع را برای استناد داشت. با این رویکرد به بررسی عناصر داستانی این اثر میپردازیم.
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید. |
۳-۱بررسی عناصر داستان راویت اصلی
۳-۱-۱خلاصه داستان
ابرهه پادشاه یمن، به مکه لشکرکشی می کند و قصد تخریب کعبه را دارد. انگیزهی او برای این کار، انتقام گرفتن از اعراب است؛ زیرا عرب نادانی، در کلیسای یمن کار ناشایستی انجام داده بود.
سپاه ابرهه با فیل ها و شترهایش به نزدیکی مکه می رسد. عبدالمطلب به دیدار ابرهه می رود و از او می خواهد شترهایی که سپاهیانش تصاحب کرده اند را پس بدهد و می گوید: «خدا از خانهی خود دفاع می کند.» (ص۱۰۱)
ابرهه به مکه نزدیک می شود، ولی سپاهیانش توسط پرندگان سنگ باران و نابود می شوند.
محمّد (ص) در این سال به دنیا می آید. آمنه او را به حلیمه می سپارد تا همراه او از شهر خارج شده و در دامان صحرا بزرگ شود. حضور محمّد (ص) برکت فراوانی به میان قبیلهی حلیمه می برد و آن ها از قحطی و خشک سالی چندساله نجات پیدا می کنند.
حلیمه پس از پنج سال، محمّد (ص) را به مادرش باز پس می دهد. کمی بعد، آمنه برای دیدار بستگان خود همراه محمّد (ص) به یثرب می رود. در آنجا بیمار می شود و جان می سپارد. عبدالمطلب سرپرستی محمّد (ص) را برعهده می گیرد. کمی بعد او نیز به دیار باقی می شتابد و ابوطالب، سرپرست محمّد (ص) می شود.
محمّد (ص) همراه ابوطالب به سفر تجارتی شام می رود. در این سفر، راهب سالخورده ای به نام بحیرا او را می بیند و نشانه های پیامبری را در وجودش می شناسد.
پس از بازگشت از شام، در بازار عکاظ (بازاری که سالی یک بار برای تجارت میان اعراب برپامی شد) میان چند قبیله، اختلافاتی به وجود می آید که منجر به جنگ می شود. ابوطالب و محمّد (ص) در این جنگ شرکت می کنند، ولی آسیبی نمی بینند.
محمّد (ص) جوان از دیدن اختلافات طبقاتی در جامعه اعراب و خرافات و عقاید نادرست شان، در رنج است و مدام به صحرا و غار حرا پناه می برد. ابوطالب که تنگدست و عائله مند است به محمّد (ص) کار برای خدیجه راپیشنهاد می دهد. محمّد (ص) می پذیرد همراه کاروان خدیجه برای تجارت به شام برود. این سفر سود سرشاری برای خدیجه به همراه دارد ولی محمّد (ص) چیزی بیشتر از مزد خود (دو شتر) دریافت نمی کند و آن را هم به ابوطالب می دهد.
خدیجه از طریق پسرعمویش که مرد عالمی است می فهمد که آیندهی بزرگی در انتظار محمّد (ص) است. به او پیشنهاد ازدواج می دهد و کمی بعد آن دو با هم ازدواج می کنند.
باران بی سابقه ای در مکه می بارد که منجر به سیل و ویران شدن بخش هایی از کعبه می شود. هنگام بازسازی کعبه، بین قبایل مختلف برای نصب حجرالاسود اختلاف شدیدی در می گیرد و کار به درگیری می کشد، تا اینکه قرار می گذارند نخستین کسی که وارد شد را حَکـَم کار ِ خود قرار دهند. محمّد (ص)، وارد می شود سنگ را در پارچه ای می گذارد و از نمایندگان قبایل مختلف می خواهد که اطراف پارچه را بگیرند، سپس خود سنگ را نصب می کند.
محمّد (ص) برای کمک به عمویش ابوطالب و جبران محبت های او، علی (ع) را به خانه خود می آورد و همانند فرزند خود او را، دامانش میپرود.
محمّد (ص) به عادتِ ماه رمضان های گذشته به حرا می رود و در آنجا فرشتهی وحی بر او فرود می آید و نخستین آیات قرآن را می خواند. محمّد (ص) به خانه بازمی گردد و آنچه دیده است را با خدیجه در میان می گذارد. خدیجه و علی (ع) مسلمان می شوند. مدتی می گذرد و محمّد (ص) دیگر فرشتهی وحی را نمی بیند و غمگین می شود تا اینکه انتظارش به سر می رسد و آیاتی جدید فرود می آید.
ابوبکر، مسلمان می شود و اندک اندک اسلام میان جوانان مکه نفوذ می کند. محمّد (ص) به صورت پنهانی مردم را به دین جدید دعوت می کند. پس از سه سال، از جانب خدا فرمان دعوت قریش به اسلام می رسد. محمّد (ص) خاندان خویش را به خانه اش دعوت می کند و آنها به اسلام تشویق می کند، ولی هیچ کدام جز علی (ع) دعوت او را اجابت نمی کنند.
سران مکه که از کارهای محمّد (ص) به تنگ آمده اند، بارها نزد ابوطالب می روند و از او می خواهند برادرزاده اش را از دعوت به دین جدید، بازدارد. حتی او را تهدید می کنند و پیشنهاد ثروت و مقام می دهند، ولی هیچ کدام اثرگذار نیست.
ابوجهل تصمیم می گیرد هنگام نماز در کعبه محمّد (ص) را با کوبیدن سنگی برسرش، به قتل برساند، ولی هنگام اجرای نقشه، آتشی افروخته می بیند و دستش خشک می شود.
عده ای از مسلمانان مکه برای رهایی از آزار کفار تصمیم به مهاجرت به حبشه می گیرند. کفار پس از اطلاع از این موضوع، چند نماینده را با هدایایی گرانقیمت نزد نجاشی، پادشاه حبشه، می فرستند تا مهاجرین را دستگیرکرده و به مکه بازگردانند.
حمزه، عموی محمّد (ص) و عمر، مسلمان می شوند. اسلام آوردن این دو و زیادشدن شمار مسلمانان، بارِ دیگر سران کفار را به چاره جویی وامی دارد. آنها در دارالندوه جمع می شوند و قراردادی ضد مسلمانان، امضا می کنند. طبق این قرارداد هرگونه معامله و رابطه و ازدواج با مسلمانان ممنوع می شود. محمّد (ص) و یارانش به ناچار به شعبِ ابی طالب می روند و در آنجا در نهایت سختی و تنگ دستی در چادر زندگی می کنند. ثروت خدیجه در طول سه سال اقامت در شعب، مصرف می شود و ابوطالب در مکه همچنان پشتیبان محمّد (ص) است.
نمایندهی کفار به حبشه می رسند و به دربار نجاشی می روند. نجاشی پس از شنیدن سخنان جعفربن ابی طالب، پسر عموی محمّد (ص)، رأی به ماندن مهاجران در حبشه و آزادی آنها می دهد و نمایندگان کفّار دستِ خالی بازمی گردند.
به محمّد (ص) وحی می شود که موریانه قرارداد قریش را خورده است و به این ترتیب این قرارداد خودبه خود لغو می شود. پس از بازگشت مسلمانان به مکّه، ابوطالب و خدیجه، در مدت کوتاهی فوت می کنند و محمّد (ص) یاوران قدرتمند خود را از دست می دهد.
محمّد (ص) برای یاری گرفتن از بزرگان طائف به آن شهر می رود ولی آنجا، مردم او را سنگ می زنند و به ناچار به مکّه بازمی گردد. در همین ایّام ماجرای معراج اتّفاق می افتد و محمّد (ص) به آسمان ها می رود و مشاهدات خود از عوالم غیبی را برای پیروانش بازگو می کند.
محمّد (ص) به بازار عکاظ می رود و دین خود را به مردم عرضه می کند. عدّه ای از مردم یثرب به صورت مخفیانه نزد محمّد (ص) می آیند و با او بیعت می کنند. قریش از این بیعت باخبر شده و تصمیم می گیرد با حملهی گروهی، به خانهی محمّد (ص) شبانه در خواب او را بکشد. محمّد (ص) با وحی الهی از این موضوع باخبر شده به سمت خانه ابوبکر می رود. حمله کنندگان، علی (ع) را در بستر محمّد (ص) می بینند و او را نمی کشند.
همان شب ابوبکر همراه محمّد (ص) با یک بلدِ راه از مکّه خارج می شوند و سه روز در غار ثور می مانند. سپس به سمت یثرب حرکت می کنند و بعد از دوازده روز به قبا می رسند. مردم یثرب به استقبال پیامبر(ص) می آیند و محمّد (ص) اوّلین نماز جمعه را اقامه می کند.
محمّد (ص) پس از ورود به مدینه، زمینی می خرد و همراه با مسلمانان، مسجد و خانهی خود را در آن بنا می کند. سلمان فارسی، نزد پیامبر(ص) می آید و مسلمان می شود. مسلمانان مکّه کم کم به مدینه می آیند. پیامبر(ص)، عایشه را که قبلا در مکّه عقد کرده بود به خانهی خود می آورد. کمی بعد، پیمان برادری میان مهاجرین و انصار بسته می شود و انصار (مردم یثرب) و مهاجرین (مردم مکّه) را در خانهی خود جای می دهند و اموال خود را با آنان شریک می شوند.
پیامبر(ص) انگشتری برای خود در نظر می گیرد که پای نامه هایش را با آن مُهر می کند، سپس قرارداد صلح با یهودیان مدینه امضا می کند. عبدالله بن اُبَی که پیش از ورود پیامبر(ص) به مدینه، قراربوده شاه شود، کینهی پیامبر(ص) را به دل می گیرد و مخالفان محمّد (ص) را پیرامون خود جمع می کند. یهودیان هم از سوی دیگر به توطئه مشغول می شوند. این توطئه ها آتش اختلاف میان اوس و خزرج (دو قبیلهیمدینه) را دوباره شعله ور می کند و تصمیممی گیرند با یکدیگر بجنگند. محمّد (ص) آتش این فتنه را خاموش می کند.
کم کم آیاتی مربوط به زندگی روزمرّه و قوانین اجتماعی در مدینه فرود می آیند. عدّه ای از مهاجران که کفار اموالشان را در مکه ضبط کرده بودند، به کاروا ن های تجارتی (که متعلق به ثروتمندان مکه هستند) حمله می کنند و زمینه یک جنگ فراهم می شود. سپاهِ هزارتوی کفّار در مقابل سپاه سی صد نفری مسلمانان قرار می گیرد و شکست سختی می خورد. بسیاری از افراد سرشناس مکّه کشته می شوند. قریش فدیهی اسرا را می پردازد و آنها آزاد می شوند.
کفّار دوباره برای جنگ تدارک می بینند و این بار یاران محمّد (ص) به دلیل غفلت و طمع برای جمع آوری غنائم شکست می خورند. پیامبر(ص) زخمی می شود و افراد زیادی از سپاهش شهید می شوند. اندکی بعد اندوه ساکنان مدینه با ازدواج علی (ع) و فاطمه (س) از بین می رود.
در یک سفر، عایشه از کاروان جا می ماند و سوار بر شتر، همراه یکی از جوانان مدینه، به شهر باز می گردد و این موضوع باعث حرف و حدیث های فراوانی میانِ مردم می شود تا اینکه با نزول آیاتی پاکیِ او بر همگان آشکار می شود.
کفّار مکّه باز با سپاهی بزرگ تر در اطراف مدینه خیمه می زنند. پیامبر(ص) و یارانش به توصیهی سلمان فارسی در اطراف شهر، خندقی حفر می کنند. فقط چند نفر از سران کفار از خندق رد می شوند که همگی به دست علی (ع) کشته می شوند. دشمن که نمی تواند از خندق عبور کند پس از مدّتی از اقامت بیهوده خسته شده و باز می گردد.
پیامبر(ص) نامه هایی به سران کشورهای مختلف برای دعوت به اسلام می فرستد. خسروپرویز، شاه ایران، نامه را پاره می کند. مقوقس، پادشاه مصر هدایایی می فرستد و نجاشی،پادشاه حبشه، اسلام آوردن خود را بیان می کند.
محمّد (ص) به قصد زیارت کعبه، از مدینه خارج می شود، ولی کفار مانع ورود او به مکّه می شوند. بعد از کشمکشی کوتاه، بین مسلمانان و کفّار، قرارداد صلح حدیبیه امضا می شود. پیمان شکنی کفّار و پایبند نبودنشان به قرارداد صلح، باعث می شود پیامبر(ص) با سپاهی ده هزارنفری به سمت مکّه حرکت کند. دیدن انبوه سپاهیان، مردم مکّه را به وحشت می اندازد و ابوسفیان را برای مذاکره نزد پیامبر(ص) می فرستند. او مسلمان می شود و مردم را به تسلیم کردن شهر راضی می کند.
پیامبر(ص) بت های کعبه را می شکند. مردم مکه با او بیعت می کنند. زنان نیز با گذاشتن دستشان در ظرف آب، در این بیعت شریک می شوند. او همه دشمنان خود را می بخشد. پیامبر(ص) پس از سه ماه اقامت در مکه، عازم مدینه می شود. هنگام بازگشت در حضور هزاران مسلمان، علی (ع) را جانشین خود معرفی می کند. سپس به مدینه باز می گردد و اندکی بعد بیمار شده و به دیدار پروردگارش می شتابد.
۳-۱-۲ طرح
رمان پیامبر(ص) در ۲۳ فصل و حدود هفتصد صفحه نگاشته شده است که پیش از شروع فصل نخست دو صحنه آمده است:
صحنهی اول : بارگاه انوشیران
صحنه ی دوم : دربار ژوستین
طرح کلی داستان ، داستان زندگی پیامبر اسلام (ص) است همراه با جزئیات فراوانی که در این رمان حائز اهمیت است، داستان پیش از تولد پیامبر(ص) (حتی پیش از تولد پدرش) شروع می شود و با دو منظره و سپس چند خرده روایت ، روایت اصلی آغاز می شود.
طرح رمان پیامبر(ص) شامل یک روایت اصلی( طرح کلی) و تعدادی روایت فرعی است که البته بین روایتهای فرعی با هم و با روایت اصلی، ارتباط خطی و منطقی وجود دارد.
نویسنده در برخی روایتهای فرعی از شیوه بازگشت به گذشته استفاده می کند. به عنوان نمونه در روایت فرعی فصل دوم ، روایت از دوران عبدالمطلب به دوران ابراهیم خلیل الله منتقل می شود که شامل بازگشت به گذشته با توجیه منطقی و در تعامل با روایت اصلی است. علت این پرش، حفر زمزم است. نویسنده برای آگاهی دادن به خواننده در مورد زمزم، به گذشته می رود و روایت ابراهیم را بیان می کند.( ص ۳۹-۴۶)
در روایت فرعی فصل سوم از زمان ابراهیم نیز به گذشته ی دورتری میرود ، هر چند این بازگشت دوم بسیار کوتاه است و اسباب شکل گیری روایت فرعی دیگری فراهم نمی شود. فصل سوم در واقع دنبالهی روایت فرعی فصل دوم است. ( ص ۳۷-۴۶).
همچنین در رمان پیامبر(ص) از شیوه «روایت در روایت» به وفور استفاده شده است که شکل گیری خرده روایت ها نیز به همین دلیل است. مثلا در میانه روایت اصلی، روایت فرعی تهمت به عایشه بیان می شود. یا در جای دیگری، سلمان فارسی سرگذشت خود را روایت می کند.
به دلیل وجود روایتهای کلان و خرد متعدد و شیوه روایت در روایت بکار برده شده در اثر، تعیین برخی نقاط عطف طرح چون تعلیق، بحران و گره گشایی، به آسانی ممکن نیست یا شاید بتوان چندین نقطه برای هریک متصور شد. با این توضیح به بررسی عناصر طرح می پردازیم.
۳-۱-۲-۱ گره افکنی
محمد (ص) مدام در حال تفکر است. او روزها و شب های زیادی را در صحرا و غار حرا می گذراند.
«روح محمد در مقابل هریک از این مناظر می لرزید و رگ آبی رنگ که در پیشانی اش خفته بود برجسته می شد. مانند شیری که از زنجیر این اسارتها در رنج و عذاب باشد راه بیرون شهر را در پیش می گرفت و به صحرا می رفت» (ص ۱۸۹)
همسرش خدیجه، پیش از این از پسر عمویش نوفل، شنیده است که در آینده تحول بزرگی در زندگی محمد رخ خواهد داد.
۳-۱-۲-۲ کشمکش
کشمکش و تضاد درونی محمد (ص) با دنیای پیرامون خود و جامعه فاسد عرب، او را به شدت می آزارد. محمد میکوشد به فقرا کمک کند و اوضاع را بهبود بخشد، به همین دلیل پیمان حلف الفصول را پایهگذاری می کند تا به کمک جوانمردان مکه بیچارگان و ستم دیدگان را یاری کند.
«محمد به تمام جریانها و اعمال محیط خود با واقع بینی و موشکافی توجه میکرد. از بدبختی بینوایان و مستمندان و بردگان و تیره بختان …نه تنها تا اعماق جان و روحش متاثر و دردمند می شد، بلکهبا تمام نیروی خود به کمک و مساعدت آنها برمی خاست. بر اساس همین عقیده و اندیشه اساسی بود که با عده یی از جوانان پاک نهاد مکه پیمان حلف الفصول را منعقد کرد. هم پیمانان حلف الفصول سربازان و ارتش ناپیدای مظلومان و ستم دیدگان بودند. هرکجا مظلومی میدیدند دست یاری به سویش دراز میکردند.» (ص ۱۹۰)
پس از بعثت، این کشمکش شدیدتر می شود. ثروتمندان و افراد سرشناس مکه کم کم احساس خطر می کنند، و شیوه مخالفت و آزار محمد(ص) و پیروانش را در پیش میگیرند. اینها همان کسانی هستند که پیش از بعثت، محمد را امین می نامیدند و به او احترام میگذاشتند. ولی بعد، به دلیل به خطر افتادن منافع شان، شدیدترین آزارها را به محمد(ص) میرسانند.
با بیشتر شدن تعداد مسلمانان و اسلام آوردن چند تن از افراد سرشناس مکه، کشمکش بین دو طرف بیشتر می شود.
در حقیقت پیش از بعثت، کشمکش، درونی است و در وجود محمد(ص) و تعدادی محدودی از مکیان وجود دارد. ولی پس از بعثت، این کشمکش، صورت بیرونی پیدا می کند و حتی به آزار و شکنجه و قتل هم میرسد.
۳-۱-۲-۳ تعلیق
مسلمانان در برابر این همه آزار فقط صبر می کنند. عده ای به حبشه مهاجرت می کنند. آزار مشرکان روز به روز بیشتر می شود. حتی ابوجهل تصمیم میگیرد محمد(ص) را به قتل برساند، ولی موفق نمی شود. او هنگامی که می خواهد سنگی را هنگام نماز بر سر پیامبر(ص) بکوبد، شعله هایی از آتش را مشاهده می کند و ناگهان دستش خشک می شود:
« ناگهان واهمه و خیالی دود مانند فکر ابوجهل را سیاه کرد. دیدگانش مانند شخص دیوانه به نقطه یی خیره ماند. دستش که سنگ را بالای سر محمد(ص) گرفته بود بیحرکت، مانند چوب خشک، باقی ماند. رنگ زردی گونه هایش را فراگرفت» (ص ص ۳۱۱-۳۱۲)
مشرکان مدام از ابوطالب میخواهند با تهدید یا تطمیع، محمد(ص) را از دعوت مردم به اسلام بازدارد که محمد(ص) نمیپذیرد.
۳-۱-۲-۴ بحران
سرانجام مشرکان تعهدنامهای امضا می کنند و طبق آن هرگونه ارتباط اقتصادی و اجتماعی با مسلمانان را قطع می کنند. مسلمانان به ناچار به شعب ابوطالب می روند و سه سال در نهایت تنگدستی در آنجا می مانند:
«این وضعیت و این سکونت اجباری آنها در شعب ابوطالب، سه سال طول کشید. تمام آنها از بی غذایی بیمار و ناتوان شدند و کمبود خور و خواب خود را از پندار و ایمان خود میگرفتند» (ص ۳۷۸)
سرانجام موریانه تعهد نامه را می خورد و به این ترتیب مسلمانان به مکه باز می گردند، ولی فضای مکه همچنان آزار دهنده است. پیامبر(ص) به مدینه هجرت می کند.
مشرکان همچنان در پی ریشه کردن اسلام هستند. جنگ های بدر و احد و خندق بین دو گروه در می گیرد. پیامبر(ص) از دعوت مردم به اسلام و تلاش برای اصلاح جامعه خود، دست نمیکشد. سرانجام کفار مجبور میشوند جامعه اسلامی را به رسمیت شناخته و با محمد(ص) قرارداد صلح امضا کنند و حق مسلمانان برای انجام فریضه حج را بپذیرند.
۳-۱-۲-۵ نقطه اوج
کفار قرارداد صلح را زیر پا میگذارند. پیامبر(ص) تصمیم می گیرد مکه را فتح کند و با ده هزار نفر به سمت مکه حرکت می کند. اهالی مکه ابوسفیان را نزد پیامبر(ص) میفرستند و شهر را تسلیم می کنند مکه بدون خونریزی فتح می شود. همه اهل مکه مسلمان میشوند و با پیامبر(ص) بیعت می کنند. بت ها شکسته شده و کعبه از وجودشان پاک می شود.
«افراد متعصب مکه، میدیدند که تمام بت هایشان سرنگون شده و زیرپا خرد می شود و چیزی نمیگفتند» (ص ۶۸۶)
۳-۱-۲-۶ گره گشایی
پیامبر(ص) پانزده روز در مکه می ماند و اوضاع را سامان می دهد، سپس به مدینه بازمیگردد. کم کم همه قبایل عرب مسلمان میشوند و اسلام در کل شبه جزیره حجاز گسترش می یابد.
«در فاصله فتح مکه و سال دهم هجری، پیروزی اسلام به نظر قبایل و عشایر جزیره عربستان قطعی جلوه گر شد. این عقیده درونی مردم، آنها را وادار ساخت که در پذیرفتن اسلام بر همدیگر سبقت جویند» (ص ۶۸۹)
پیامبر(ص) دو سال پس از فتح مکه، برای حج عازم می شود. در مسیر بازگشت از مکه، علی(ع) را به عنوان جانشین خود معرفی می کند. اندکی بعد، پیامبر(ص) در مدینه بیمار شده و رحلت می کند.
۳-۱-۳ شخصیت و شخصیت پردازی
داستان مملو از شخصیتهای مختلف است که برخی مورد توجه و پرداخت از سوی نویسنده قرار میگیرند و برخی در حد اشاره و توصیف باقی میمانند اما در مجموع شخصیت اصلی و شخصیتهای فرعی از پرداخت خوبی برخوردارند.
شخصیت پردازی در این اثر، بیشتر به شیوه مستقیم است تا به شیوه نمایشی؛ یعنی نویسنده، ظاهر و باطن شخصیت ها را به صورت کامل توصیف می کند و به خواننده می شناساند و از عناصر نمایشی مانند گفتگو و نشان دادن رفتار شخصیت ها برای شناخت آنها، به ندرت بهره برده است.
شخصیت اصلی داستان که در کانون توجه اثر قرار دارد، حضرت محمد(ص) است و شخصیت های فرعی که مورد توجه و پردخت ضمنی قرار میگیرند و حتی فرازی از داستان به قصه زندگی یا رویدادی درباره آنان میگذرد، اینانند: خدیجه، علی(ع)، فاطمه(س)، ابوطالب، ابوبکر، عمر، عثمان، عایشه، سلمان، ابوسفیان، ابوجهل، ابولهب، زید، ابوذر، حمزه.
محمّد (ص):
از همان لحظهی تولّد انسانی متفاوت از دیگران بود. هنگامی که آمنه را درد فراگرفت، فرشتگان و زنان بهشتی برای کمک به او آمدند: «]آمنه[ ناگهان زن های نورانی را در نظر آورد که اطراف بالینش نشستند. فکرکرد زنان قریشند ولی متحیّر بود چگونه خبریافته اند که او نوزادی به دنیا می دهد. صدایی بسان زمزمهی فرشتگان و پچپچهی ارواح از میان آن ها بلندشد. یکی گفت: من آسیه زن فرعون هستم. دیگری گفت: من مریم دختر عمرانم. آمنه بر روی آنها تبسّمی کرد… آمنه که دیدگانش به دنبال فرزندش بود سه فرشته را به نظر آورد که در دست یکی ابریق نقره و در دست دومی تشت زمردین و در دست سومین حریر سپید بود. این فرشتگان هفت مرتبه طفل را شستند و بین دو کتفش مُهر زدند.» (ص ۱۱۰)
علاوه بر این، معجزات دیگری هم در ایران و جاهای دیگر رخ می دهد.
« این همان شب بود که …آتشکده آذرگشسب که هزارسال روشن بود خاموش شد. آتش آن سرد شد و مرد. و همان شب بود که یک یهودی در یثرب بر فراز قلعه خودشان رفت و فریاد برآورد: این ستاره احمد است. ستاره پیامبر(ص) جدید است.» (ص ۱۱۱)
حضور محمد(ص) به قبیلهی قحطی زدهی حلیمه برکت و فزونی می دهد. او به شوهر خود می گوید: «تو پنداری که این خوشبختی و این بهروزی از کجاست؟ من می گویم اثر وجود همین یتیمی است که ما پرستاری می کنیم. از وقتی این طفل به میان ما آمده تا کنون که دو سال می گذرد همه چیز ما از همان ساعت اول برکت پیدا کرد و دیگر یک روز بد ندیده ایم.» (ص ۱۱۸)
ذکاوت او از کودکی فراتر از سنّ خود است. وقتی حلیمه برای جلوگیری از آسیب های احتمالی در صحرا به گردنش تعویذی می آویزد. محمد(ص) آن را پاره می کند و می گوید: «من کسی را دارم که حفظم کند.» (ص ۱۲۰)
همان روز ضمره (فرزند حلیمه و برادر رضایی محمد(ص)) صحنهی عجیبی می بیند: «وقتی که ما روی تپه بودیم دو نفر سفیدپوش آمدند و محمد(ص) را خواباندند. یکی از آنها خنجر خود را کشید پهلوی او را درید. نمی دانم آنها از دل او چه می خواستند. من فرار کردم.» (ص ۱۲۰)
وقتی حلیمه و حارث (همسر حلیمه) خود را دوان دوان به محمد(ص) می رسانند. او را سالم می بینند. حلیمه می گوید: «فاطمهی خثعمیّه که دانشش مثل آفتاب می درخشید، همیشه می گفت در دل هر کس نقطهی سیاه گناه است. هر کس را که خدا دوست بدارد آن نقطه را بیرون می آورد.» (ص ۱۲۱)
این اتّفاق باعث می شود حارث تصمیم بگیرد محمد(ص) را نزد آمنه به مکّه بفرستد. «محمد(ص) به دامان پر نوازش مادر و به حمایت و توجّه عمویش ابوطالب بازگشت و در آنجا باز به گله داری گوسفندان و بزان در بیابان و در دل صحرایی که آن همه دوست می داشت مشغول گردید. در بیابان غذای او شیر بود با ریشه بعضی از گیاهان و بیشتر از آنها غذایش خودداری و امساک بود.» (ص ۱۲۲)
نوجوانی و جوانی محمد(ص) با فراز و نشیب های فراوانی همراه بود. مرگ پدربزرگ و مادرش قلب او را به درد می آورد بعد چنان محبّتی به عمویش ابوطالب پیدا کرد که هنگام سفر رفتن او به گریه افتاد. ابوطالب گفت: «به خدا تو را همراه می برم و از خود دورت نمی سازم.» (ص ۱۴۰) در همین سفر بحیرا او را دید و آیندهی او را پیش بینی کرد.
محمد(ص) بیشتر اوقات خود را به چوپانی و تفکر در صحرا می گذراند. البته گاهی هم به میان مردم می رفت و با طرز زندگی قبایل دیگر آشنا می شد.
«در ماه های حرام وقتی که زیارت کنندگان از تمام عربستان، به مکه میآمدند، محمد(ص) به میان آنها می رفت. با آنها گفتگو می کرد، از آنها پرسشهایی مینمود. در کعبه می ایستاد، به سبعه معلقه که با حروف طلایی روی پارچههای سفید مصری نوشته شده و در چارچوب زرد بر در کعبه آویزان بود نگاه میکرد…ابوطالب محمد(ص) را با خود به بازارهای عمومی عرب، مانند عکاظ و مجنه و ذی المجاز می برد. محمد(ص) به درون موج جمعیت می رفت، طرز معاشرت و داد و ستد و طرز زندگی آنها را میدید. به قصاید و غزلیاتی که در آنجا میخواندند آشنا میشد و از همه چیز پرسش هایی میکرد.» (ص ۱۴۰)
محمد(ص) در جوانی در محیط پیرامون خود دقیق می شود. زشتی های جامعه عرب او را بسیار آزار می دهد. خرافات، شکاف عمیقی که بین فقرای مکه و ثروتمندان بود، وضعیت زنان و زنده به گورکردن دخترها و غیره او را می آزرد.
«محمد(ص) از تاریکی محیط مکه و عادات آنها نفرتی در خود حس میکرد که نمی توانست آن را تحمل کند. خستگی و فرسودگی خود را از مشاهدات محیط خود به وسیله گردش های تک و تنها در خارج مکه تخفیف می داد.» (ص ۱۸۶)
همین تفکرات باعث می شود برای بهبود وضعیت اقدام کند. او تنها به تاسّف خوردن اکتفا نمی کند بلکه در اصلاح جامعه پیرامون خود نقشی فعّال دارد و با چند تن از جوانان مکه، پیمان حلف الفضول را منعقد می کند و به یاری ستم دیدگان و گرفتن حق آنها از ستمکاران می شتابد.
محمد(ص) کم کم به امانت داری در بین مردم مشهور می شود و مردم اموال خود را به او می سپارند. خدیجه هم از پیشنهاد فرستادن او با کاروان تجاری اش استقبال می کند. خدیجه به محمد(ص) می گوید: «امین، تو به شام می روی و کارهای تجارتی مرا عهده دار می شوی. خرید اینجا و خرید شام را به اختیار تو وامی گذارم… خدیجه به غلامش میسره دستور داد پول بیاورد. در زمان چند کیسه پول طلا، سکهی ساسانی و روم آورد و جلوی محمد(ص) گذارد.» (ص ۲۰۰)
وقتی محمد(ص) و ابوطالب از خانهی خدیجه خارج می شوند، خدیجه از حیا و پاکی او تعریف کرده و به دوستانش می گوید: «دیدید چشمهای سیاه او هیچ گاه به صورت من نیفتاد. مردم راست می گویند که حیای امین از یک دختر باکره ای که پشت پرده باشد بیشتر است. چه فرق بسیاری است بین او و جوان های قریش که از روز مرگ ابوهاله تاکنون در خانهی مرا رها نکرده اند.» (ص ۲۰۱)
محمد(ص) دستمزد خود از این سفر را به عمویش تقدیم می کند. پس از این سفر محمد(ص) دوباره به روال قبلی زندگی خود باز می گردد.
ازدواج محمد(ص) با خدیجه او را به دنیای جدیدی وارد می کند.
«محمد(ص) در زندگی پر ناز و نعمتی ورود کرد…مرواریدها و پارچه های نازک ابریشمی موصل، پرند و پرنیان شام، سکه های ساسانی و رومی و…تاثیری در محمد(ص) نکرد و زندگی پیشین او را از دستش نربود. همان سادگی و همان دوری از اجتماع و همان دیدارهای گاه و بیگاه را از فقرا و بینوایان و گردش های تک و تنها را در کوه ها ادامه داد.» (ص ۲۰۹)
پس از ازدواج محمد(ص) در کنار خدیجه به آرامش می رسد و با به دنیا آمدن فرزندانش، زندگی او رنگ و رونق بیشتری میگیرد:
«همهی خوشحالی محمد(ص) در خانه بود و مطالعاتش در بیابان و ستاره ها و معاشرتش در خانه های دردمندان و توجّه و دقّتش در عادات و آداب زندگی افراد.» (ص ۲۱۱)
محمد(ص) از جانب خدا مبعوث می شود و تلاش او برای تغییردادن جامعه فاسد عرب بیش ازپیش می گردد اذیت ها و آزارهای مشرکان و ثروتمندان مکه، تهدید او به مرگ و در کنار همهی این ها حتی تطمیع های بی اندازه هیچ سودی ندارد. او فقط به یک چیز می اندیشد و آن اطاعت از امر پروردگارش برای هدایت مردم است. حتی ثروت خدیجه هم لحظه ای او را از رسالتش دور نمی کند و همهی این ثروت را در راه گسترش دین خرج می کند.
محمد(ص) سیزده سال در مکه آزار مشرکان را تحمل می کند. پس از هجرت به مدینه رویّهی او پیمان بستن با یهودیان و آشتی دادن دو قبیلهی اوس و خزرج است که البته به دلیل پیمان شکنی های مکرّر یهودیان آنها را از مدینه بیرون می راند.
جنگ های او با مشرکین هم به دلیل آزارهای آنهاست و در ماجرای فتح مکّه بخشش و بزرگواری شخصیت او بیش از پیش نمایان می شود و کسانی که سالها آزارش داده بودند را میبخشد.
محمد(ص) در اوج قدرت، ساده زندگی می کند. وقتی به مدینه می رود و زمام جامعه اسلامی را در دست می گیرد، مانند ساده ترینِ مردم زندگی می کند:
«پیامبر(ص) از یک چیز بسیار اجتناب داشت، از اینکه او را سلطان بدانند و با فرمانروای مطلق بپندارند و پیروان خود را همیشه منع می کرد که این گونه القاب و عناوین را درباره اش استعمال کنند.او نه درباری داشت و نه وزیری. فقط چند نفر مشاور و منشی داشت و یک مهر که در آن کنده شده بود: محمد(ص) رسول الله» (ص ۵۴۴)
ویژگیهای ظاهری پیامبر(ص) اینگونه توصیف شده است: « چشمان سیاه و درشتش با پلک چشمش همرنگ بود. مژههای بلند و پر پشت و برگشتهاش به طور وضوح نمایان و حلقهی چشمش از هوش و ذکاوت آکنده بود … ابروهایش کمانی ولی موهای آن پرپشت و انبوه نبود … پیشانیش بلند و نیم صفحهی سپیدی در میان موهای سیاهش تشکیل داده بود … در دیدگان او نفوذ و تأثیر غریبی بود … وریدی آبی میان پیشانیش خفته بود که هنگام خشم برجسته و کبود میشد … موهای سرش اندکی مجعد، ریش بسیار انبوه و سیاهش نیم دایرهیی به صورتش زده بود ولی گونه های روشنش را نپوشانده بود. سرش بزرگ و استخوانبندی عضلاتش محکم، دست و پایش نسبتاً بزرگ ولی ظریف و میگفتند کف دستش بسان ابریشم نرم بود … هنگام سخن گفتن دندانهای سپیدش لمعهیی مانند مروارید داشت. دو دندان جلوش از هم باز بود … غالباً تبسمی بر لبهای درشت او میدرخشید …. قامتش متوسط ولی بلند به دید میآمد … گیسوان دو شقهی سیاهش از طرفین گوشش آویزان بود. عمامهیی به شکل هالهی نوری بر سر داشت … قوت جسمی او مانند نیروی معنویش فراوان بود.» (ص ۲۰۰)
خدیجه:
نخستین همسر محمد(ص) است که هنگام ازدواج با او چهل سال دارد. او بانویی محترم و ثروتمند است و در میان قریش به لقب های «سیدهی قریش» و «مادر یتیم ها» معروف است. حتی پیش از اسلام، او به نیکوکاری بین مردم مکه معروف است و در همه حال از نیازمندان و فقرا دستگیری می کند:
« خدیجه دوست داشت به فقرا و ستم دیدگان کمک کند. آنها را در هر موقع از روز یا شب می پذیرفت، مهربانی می کرد، با آنها سخن می گفت و به درد دل آنها گوش می داد، دست نوازش به سر و صورت بچه های آنها میکشید و اشکهای چشم مادران را پاک میکرد که بوسههای آنها با قطرات اشکشان به دست او مینشست. آنگاه میسره را میخواند، کیسههای پول را میآورد و میان آنها تقسیم میکرد.» (ص ۱۹۳)
او نخستین انسانی است که مسلمان می شود، در همه حال یاور پیامبر(ص) است و همهی دارایی خود را در راه دین خرج می کند، به گونه ای که هنگام وفات دیناری ندارد: «خدیجه از آن خدا بود و وقتی که در سن شصت و پنج سالگی از دنیا رفت همهی دارایی هنگفت خود را در راه خدا و دین خدا به مصرف رسانده بود. نوشتند که در آن روز دیگر دیناری از مال دنیا نداشت.» (ص۴۰۲)
او هفت فرزند برای پیامبر(ص) به دنیا می آورد. سه پسر و چهاردختر که همگی جز فاطمه پیش از رحلت پیامبر(ص) از دنیا می روند.
علی :
پسر ابوطالب است که بعدها داماد محمد(ص) می شود. محمد(ص) او را از کودکی در خانهی خود می پرورد. در هشت سالگی خواندن و نوشتن میآموزد و به شعر علاقه نشان میدهد. (ص ۲۵۷)
او نخستین مردی است که مسلمان می شود. « همان شب وحی، علی پیش از فرزندان خدیجه به کارها و گفتگوهای محمد(ص) و خدیجه مجذوب شد و همان چند آیهای که بر محمد(ص) نازل گشته بود به روی پوست بره نوشت و از بر کرد… همان شب، نزدیک صبح، علی همراه با محمد(ص) و خدیجه، وضو می گیرد ونماز میگزارد.» (ص ۲۵۷)
علی در همه حال یار و یاور محمد(ص) است. هنگام هجرت در خوابگاه او می خوابد و جان خود را به خطر می اندازد. در جنگ ها برای اسلام می جنگد و فداکاری می کند.
نویسنده ظاهر ایشان را این گونه توصیف می کند:
«علی قامتی متوسط متمایل به کوتاه داشت. صورتی سبز و گندم گون، چشمانی مشکی و تا اندازه یی درشت،خوش صورت و خوش رو که غالباً تبسمی روی لبان او بود. گردن بلند او مانند نقرهی سپید بود. چهار شانه بود. کتفها او با ساعدش، مانند کتف و دست شیر تکپارچه به نظر میآمد. عضلاتی در آن دیده نمیشد. نیروی جسمانی او به قدری زیاد بود که میگفتند یک مرد سوار را بسان یک طفل کوچک با یک دست خود از روی اسب بلند می کند. شجاعت و قوت و ایمان او زبانزد خاص و عام بود.» (ص ۶۵۳)
کمالات معنوی او به حدی است که حتی رقبای او هم به این مسأله اعتراف می کنند و از عمر و ابوبکر جملاتی در مدح او نقل شده است.
«کارهای علی چه در زمان خلافتش و چه پیش از آن، طوری برجستگی داشت که در پیشانی عدالت و وجدان بشریت برای همیشه درخشنده باقی میماند.» (ص ۶۵۶)
عمر در مورد فضایل حضرت علی(ع) میگوید: « ما در زمان پیغمبر به علی چنان مینگریستیم که به ستاره نگاه میکردیم.»(ص ۶۵۵)
ویا « مشکلی که ابوالحسن آن را حل و تصفیه نکند خداوند ان را مبارک نسازد.» (ص۶۵۵)
فاطمه (س):
فرزند محمد(ص) و خدیجه است که در هجده سالگی به عقد علی در می آید. هنگامی که علی به خواستگاری او می آید و پیامبر(ص) از او درباره این ازدواج سوال می کند سکوت اختیار کرده و از شرم سر را پایین می اندازد: «سرخی حجب و حیا بر گونه های فاطمه بالارفت و تبسم نازکی بر روی لبانش نمایان گردید. دیدگان را چنان که به زمین دوخته بود برنداشت. فقط لنگهی در را تکان داد و این علامتی بود که در آن تاریخ دختران از همسری با مردی بدانسان اظهار رضایت میکردند.»(ص ۶۵۴)
تنها صحنه ای که بار دیگر فاطمه را در آن می بینیم زمان بیماری پیامبر(ص) است. او هر روز به عیادت پدر می رود: «محمد(ص) او را خیلی دوست داشت. هر وقت نزد پدرش می آمد برمی خواست و روی او را می بوسید. پهلوی خود و گاهی به جای خود می نشاند و می گفت فاطمه برای من حرف بزن.» (ص ۷۰۰)
در یکی از همین روزها پیامبر(ص) سخنی به فاطمه می گوید که ابتدا او می گرید و بعد می خندد: «بعدها وقتی که از فاطمه پرسیدند که آن روز پیامبر(ص) به تو چه گفت که گریه و خندهی پشت سر هم نمودی جواب داد: ابتدا پدرم گفت که از این مرض وفات خواهد یافت بی اختیار گریستم سپس گفت از میان خانوادهی او پیش از دیگران من به او ملحق می شود. بدین جهت خندیدم.» (ص ۷۰۱)
ابوطالب:
عموی پیامبر(ص)، سرپرست او در کودکی و یار و یاور او در مقابل آزارهای قریش است. او تا آخرین لحظهی زندگی، دست از حمایت از پیامبر(ص) برنمی دارد. حتی در بستر بیماری وقتی سران قریش نزد او می آیند سعی می کند میان آنها و پیامبر(ص) آشتی برقرار کند که موفق نمی شود. در واپسین لحظات عمر ابوطالب پیامبر(ص) به او اسلام را عرضه می کند ولی او نمی پذیرد: «گفتگوهای آن روز وی با ابوطالب که ساعت های آخر عمر خود را می گذراند و پیشنهادی که برای قبول اسلام به وی کرد و جواب امتناع آمیزی که از او شنید، هر کدام به جای خود نشان دهندهی دو روحیهی قوی و استوار بود و گفتند که این آیهی قرآن نتیجه گفتگوی همان روز محمد(ص) با عمویش بود. تو نمی توانی هرکس که بخوای راهنمایی کنی بلکه خدا هرکس را خواست راهنمایی خواهد کرد.» (ص ۳۹۳) البته در پاورقی کتاب نظر اکثریت علمای شیعه مبنی بر مسلمان بودن ابوطالب ذکر شده است.
مهم ترین نکته در مورد شخصیت ابوطالب بزرگ منشی او در عین تنگ دستی است. چرا که با وجود تنگ دستی محمد(ص) را به خانه می برد و بزرگ می کند: «این مرد بزرگ قریش با اینکه از بزرگان قبیله بود هیچ گونه ثروتی نداشت.» (ص ۱۹۱)
ابوبکر:
از نخستین افرادی است که ایمان می آورد. نویسنده او را اینگونه توصیف می کند:
« ابوبکر قیافهای محبوب داشت. مردی بود کوتاه قد، لاغر اندام، سفید پوست، دیدگانی با نفوذ، باهوش و زیرک و ملایم که همیشه خرد و درایت در اعمالش دیده می شد ولی در عین حال در مواقع لازم تصمیم قاطع داشت.کار او تجارت بود. از این راه ثروتی به دست آورده بود. بیشتر آن را در راه خرید غلامانی که اسلام آورده و مورد آزار قریش قرار گرفته بودند، صرف کرد.» (ص۲۶۹)
« ابوبکر سادگی و صداقت اطفال را داشت و این صفت تا آخر عمر با وی ماند.» (ص ۲۷۰)
مهمترین نکته در مورد ابوبکر، هجرت او همراه با پیامبر(ص) به مدینه است. او سه روز با پیامبر(ص) در غار ثور مخفی می شود و به همین دلیل به یارِ غار معروف می شود. موقعیت ممتاز عایشه در میان سایر همسران پیامبر(ص) وابسته به موقعیت ابوبکر در جامعه عرب آن زمان و نزدیکی اش به محمد(ص) بود.
عمر:
بارزترین ویژگی شخصیت او خشونت است. او هنگامی که خبر مسلمان شدن خواهر و شوهرخواهرش را می شنود با شتاب به خانهی آنها می رود تا آنها را به قتل برساند، ولی با شنیدن آیات قرآن مجذوب شده و مسلمان می شود.
او این خشونت را تا آخر عمر حفظ می کند. پیوسته شلاق به همراه دارد و گاهی با آن زنان را می زند:« عمر خیلی خشن بود و ابوبکر خیلی نرم و با تدبیر. عمر مرد با انرژی و دارای اراده شدید و سخت بود. قدش بلند و رنگ صورتش زیتونی که این صفت را از مادر سیاه خود به ارث برده بود. یک شلاق از زه گاو همیشه به دست داشت. با زنها به خشونت و سختی رفتار می کرد…خشونت عمر آنقدر شهرت گرفته بود که حتی وقتی به مقام خلافت رسید دو زن از ازدواج با او خودداری کردند، گفتند که وی همیشه اخمو و عبوس است و زنان خود را در خانه محبوس نگه می دارد و به آنها غذایی جز نان جو و کمی گوشت شتر نمک زده که آب پز کرده باشند چیز دیگری نمی دهد.» (ص ۵۳۸-۵۳۹)
عثمان:
ابوبکر او را نزد پیامبر(ص) می برد و مسلمان می کند. او از ثروتمندان مکه است: «پیشهی عثمان مانند ابوبکر بزازی بود.» (ص ۲۷۶)
اسلام آوردن او باعث می شود عمویش حَکَم بن العاص او را شکنجه و مجازات کند ولی او از دین خود دست بر نمی دارد. عثمان بعد ها با رقیه و امّ کلثوم دختران پیامبر(ص) ازدواج می کند. او و رقیّه از مهاجرین به حبشه هستند: «عثمان بن عفان هم که داماد پیامبر(ص) بود با همسرش رقیّه جزء مهاجرین در آمد. معروف بود آن دو نفر خوشگل ترین زن و شوهر مکه هستند و بعدها وقتی که عثمان دختر دوم محمد(ص) را گرفت ملقب به ذوالنورین (صاحب دو نور) شد.» (ص ۳۲۰)
عایشه:
سومین همسر محمد(ص) و دختر ابوبکر است. او در نوجوانی به عقد پیامبر(ص) در می آید، در حالی که هنوز از دنیای کودکی فصله نگرفته و با عروسک هایش بازی می کند: «عایشه خیلی باهوش، با لطف، دارای رفتار و حرکاتی زنده و جذّاب بود…آن روز همین که مراسم عقد انجام گرفت، دوباره به سوی حیاط دوید و به بازیهای خود با دختران و پسران دیگر مشغول گردید… غالباً وقتی که محمد(ص) بر او وارد میشد وی را مشغول عروسک بازی با همبازیهای دیگرش میدید.» (ص۵۳۲-۵۳۱)
رفتار او اغلب بچگانه و به دور از فکر و متانت است: «عایشه گرچه در آن تاریخ زن بالغه ای شده بود ولی به طور مسلّم دل و فکر یک بچه را داشت. دلش نمی خواست با دنیای بچّگی خود وداع کند و آن ساعات خوش و بی خیالی را دور اندازد.» (ص ۵۳۲)
عایشه به زیبایی و هوش معروف بوده است: « از طفولیت باهوش و کنجکاو به نظر میرسید. هنگام سخن دهانی گرم و لهجهی گیرایی داشت. عایشه در ابراز شخصیت خیلی متظاهر بود.»(ص ۵۶۰)
مهمترین مسأله ای که در مورد عایشه در داستان دیده می شود ماجرای تهمت مردم به عایشه و نازل شدن آیات پاکی و عفّت اوست که در صفحات ۶۵۹ تا ۶۶۴ نقل شده است. پیامبر(ص) پس از اثبات بی گناهی عایشه دستور می دهد تهمت زنندگان را حد بزنند.
سلمان فارسی:
او از اهالی اصفهان است. پدرش مردی دهقان و ثروتمند است. در نوجوانی به مطالعه و درس می پردازد و در آیین زدتشت مطالعه می کند. کمی بعد به آیین نصرانی متمایل می شود خانه و خانواده را رها کرده و برای خدمت در کلیسا به شام و سپس به موصل میرود. در موصل کشیش بزرگ مژده ظهور پیامبر(ص) آخر را به او میدهد.
« ظهور پیامبر(ص)ی که مبعوث به دین ابراهیم است نزدیک شده. این مرد از میان عرب ظهور میکند و نقطه ای مهاجرت مینماید که میان اراضی پر از سنگ سیاه میباشد. در آن جا درختهای خرما بسیار است. این پیامبر(ص) دادای علایم و آثار گوناگون است. یکی آنکه هدیه را میگیرد ولی صدقه را نمیپذیرد. بین دو کتفش مهر نبوت است.» (ص ۵۲۲)
سلمان به امید یافتن گمشدهاش راهی عربستان می شود ولی همسفرانش او را در میانه راه به عنوان برده میفروشند و صاحبش او را به طور اتفاقی به مدینه میآورد.وقتی پیامبر(ص) به مدینه میرود سلمان با دانشی که از کشیش پیر آموخته بود درباره پیامبر(ص) تحقیق می کند و پس از اطمینان یافتن از صحت پیامبری محمد(ص) به او ایمان میآورد.
مسلمانان بهدستور پیامبر رای آزاد شدن سلمان تلاش می کنند و با سختی زیاد و کاشتن سیصد نهال خرما سرانجام رضایت صاحب او را به دست میآورند و سلمان آزاد می شود.
سلمان انسان خداجویی است که برای یافتن حقیقت سختیهای فراوانی را متحمل می شود. حتی از ثروت پدری چشم میپوشد و رنج بردگی را تحمل می کند تا اینکه سرانجام تلاشهایش نتیجه داد و به حقیقت میرسد. او انسانی قانع و بخشنده بود:
« از کار خودش نان میخورد و مازاد ان را به فقرت میداد.» (ص ۵۲۸)
پیامبر(ص) بعدها درباره او میفرمایند: « سلمان از ما و از خانواده ماست.» (ص ۵۲۶)
« اسم زدتشتی سلمان «مابهبنبودخشان» بود و در زمان پیامبر(ص) از طرف رسول خدا » سلمان الخیر» نامیده شد. بعدها پیامبر(ص) درباره او و حضرت علی (ع) امیر مؤمنان و عماریاسر گفت: بهشت در انتظار این سه نفر است. سلمان در همهی غزوات پیامبر(ص) حضور یافت و جنگ خندق را تدبیر و رای او به پیروزی رسانید. در خلافت عمر به سمت ولایت مدائن تعیین شد. اداره کننده واقعی جنگهای ایران بود.» (ص ۵۲۸)
ابوسفیان:
یکی از مخالفان سرسخت محمد(ص) است که سال ها علیه اسلام مبارزه می کند و تا آخرین لحظه از عقاید خود دست نمی کشد. او فقط زمانی که سپاه پیامبر(ص) را نزدیک مکه می بیند به ناچار تسلیم شده و اسلام می آورد. او از ثروتمندان و افراد با نفوذ مکه است: «ابوسفیان سرکردهی معروف بنی امیّه و بزرگترین تاجر و ثروتمند ]بود…[ کاروان های سنگین شام را ریاست و رهبری می کرد و به بردباری و حلم خود شهرت یافته بود.» (ص ۱۸۷) او این بردباری را در راه مبارزه با اسلام به کار می گیرد.
ابولهب:
عموی محمد(ص) و از دیگر مخالفان سرسخت اوست.نام واقعی او عبدالعزی است.
« عبدالعزی مردی بسیار تندخو و بد زبان و گره به پیشانی بود. او مرد سوداگری بود و جهان را تنها از دیده تجارت و منفعت می دید. او از ابتدای بعثت محمد(ص) پرچم مخالفت و ضدیت را برافراشت و از هیچ گونه ناسزا و بدگویی به او و اسلام فروگذار نکرد. او عقیده مند بود که نظم کهن مکه و اجتماع قریش نباید به هم بخورد، زیرا در این صورت تجارت و ریاست آنها دگرگون خواهد شد.» (ص ۲۹۱)
دو دختر محمد(ص)، با پسران ابولهب ازدواج کرده بودند که بعد از ظهور اسلام، جدا شدند. دشمنی ابولهب و آزار او و زنش جمیله به حدی بود که آیاتی از طرف خداوند در نکوهش رفتار این دو و نشان دادن عذابشان در آخرت، نازل شد.
ابوجهل:
سومین مخالف بزرگِ دین پیامبر(ص) است که تصمیم می گیرد او را در حال نماز با کوبیدن سنگی به قتل برساند که موفق نمی شود، زیرا در آن لحظه شعله های آتش را مشاهده می کند و دستش خشک می شود.
زید:
غلام ِخدیجه است که در کودکی به خانهی آنها می آید. خدیجه او را به محمد(ص) می بخشد و محمد(ص) او را آزاد می کند. پدر زید که از گم شدن فرزندش در اضطراب است و حالت دیوانگی پیدا کرده، سرانجام پس از مدتها جستجو، او در مکه می یابد و می خواهد با خود ببرد، ولی زید ترجیح می دهد نزد محمد(ص) و خدیجه بماند:
«زید از پدرش خواست اجازه دهد نزد محمد(ص) بماند. حارثه مانند هر پدری، جز خوشی فرزند، آرزویی نداشت. محمد(ص) او را به فرزندی قبول کرد. از آن به بعد به نام زید بن محمد مشهور شد.»(۲۱۴ص)
زید، از نخستین کسانی است که ایمان می آورد و از یاران نزدیک محمد(ص) می شود.
ابوذر:
از مسلمانان و اصحاب نزدیک محمد(ص) است. او شخصیتی پویا دارد. در ابتدا او راهزن است، سپس از کارش توبه کرده و به پرستش خدا می پردازد و به جستجوی حقیقت می رود:
«طایفهی او در شمال به راه زنی معروف بود… روزی شاهد بی رحمی ها و کشت وکشتارهای قبیلهی خود شد و چنان وجدانش او را عذاب داد که قبیلهی خود را ترک گفت و سه سال پرستش خدای یگانه را کرد تا اینکه خبر محمد(ص) را شنید و برادرش انیس را به مکه فرستاد که در این باره تحقیق کند.» (ص ۲۸۱)
ابوذر به میان قبیلهی خود بازگشت و با کمک مادر و برادرش نیمی از افراد قبیله را مسلمان کرد. نیم دیگر هم قول دادند وقتی محمد(ص) به مدینه آمد مسلمان شوند.
حمزه:
عموی محمد(ص) است که اسلام آوردنش در مکه باعث دلگرمی تعداد اندک مسلمانان می شود. او در جنگ احد به دست وحشی به دست غلام هند شهید شده و بدنش مثله می شود. این مسأله پیامبر(ص) را به شدت متأثّر می کند. «]محمد(ص)[ بر سر جنازهی عمویش تاب و توان مردانهی خود را از دست داد و بلندبلند گریست و در میان صدای بلند گریهی او این کلمات شنیده می شد: هیچگاه چنین ضربت دردناکی به قلب من وارد نشده بود.» (ص ۶۵۱)
۳-۱-۴ زاویه دید
دانای کل نامحدود است. گویی نویسنده همهی وقایع را به اضافهی احساسات و درونیات شخصیت های داستان می داند و البته در بعضی از قسمت ها به صورت علنی خود را نشان می دهد، اظهارنظر می کند یا نسبت به یک موضوع ابراز تردید می کند. مانند قصه گویی که شنونده را برای شنیدن ادامهی داستان کنجکاو می کند.
مثلاً در صفحهی ۳۱ کتاب راوی پس از پایان یافتن روایت مربوط به دربار ژوستنین این جملات را می گوید: «برویم در میان اقوام و قبایل جاهل و تندخو که مانند تیرِ عریان و بسان سوسمار، از میان صحرا چابک می گذرند… برویم و مقدّمات یک ظهور شگفت آور تاریخی را تماشا کنیم. برویم و به مکه ورود کنیم.» (ص ۳۱) به این ترتیب ذهن خواننده را برای آغاز روایت های مربوط به سرزمین مکه آماده می کند.
در جای دیگر می گوید: «اینجا کمی بیشتر در زندگی محمد(ص) دقیق شویم و جزییات آن را ببینیم.» (ص ۱۴۰) و از این دست جملات در روایت خود بسیار دارد.
و حتی در فرازهایی روایت را همراه با « اینگونه گفته می شود» و … میآورد که به نوعی عدم قطعیت موضوع از نظر راوی را میرساند. « یکی از آنها ارقم بود. میگویند او همین شخصی بود … » (ص ۲۸۷)
۳-۱- ۵ موضوع
زندگی پیامبر اسلام (ص)
۳-۱-۶ زمان
زمان روایت اصلی، ۶۳ سال از زمان تولد پیامبر (ص) تا وفات آن حضرت، از عام الفیل تا سال ۱۱ هـ . ق است. نوع روایت زمان، خطی است البته گاهی نویسنده به گذشته و آینده هم گریز می زند. مثلا در صفحهی ۵۵۲ از واقعهی عاشورا می گوید که سال ها بعد اتفاق می افتد یا در صفحهی ۶۵۴ به جنگ جمل اشاره می کند.
در فصل آخر رمان، نویسنده به توصیف قیامت پرداخته است که از نظر تقویمی زمان آن مشخص نیست.
۳-۱-۷ مکان
اصلی ترین مکانِ داستان، شهر مکه است که توصیف آن در روایت فرعی چهارم آورده شد.
دومین مکان مهم، مدینه است که از نظر آب و هوایی، از مکه بسیار بهتر است و مردم آرامتری هم دارد. نویسنده، شهر مدینه را این گونه توصیف می کند:
«شهر یثرب در جلگه ای واقع است و به دو قسمت اساسی تقسیم شده است. قسمت جنوبی آن مرتفع و به نام عالیه خوانده می شد و قسمت شمالی آن منحفض و آن را سافله می نامیدند. قسمت جنوبی تا قبا میکشد و قسمت شمالی به کوههای احد میرسد…یثرب چشمههای آب فراوانی داشت که خیلی کمک به مزارع و باغات آن میکرد.» (ص ۵۰۹)
چند مکان فرعی هم در داستان توصیف شده اند.
- خانه پیامبر(ص) و مسجد مدینه:
مهمترین ویژگی این مسجد و خانه، سادگی آن است و با خانه خدیجه بسیار تفاوت دارد:
«ساختمان مسجد و حجره های منزلگاه رسول خدا پس از دوازده ماه به پایان رسید. سقف مسجد و حجره ها از جدوع (تنه درخت خرما) بود. قبله آن را سوی بیت المقدس نهادند. بعدها…قبله مسلمین به طرف کعبه قرارداده شد.گوشه فضای سرپوشیده مسجد چند اتاق برای سکونت پیامبر(ص) ساخته شد. همه اتاق های رسول خدا که در آنجا ساخته شد، ۹ اتاق بود. اغلب آنها از گل و سقفش از چوب درخت خرما و بعضی از آنها هم دیوارش از سنگ و سقف کوتاه آن از درخت خرما بود، به طوری که دست بدان میرسید. به در حجره ها حلقه یی نبود و با ناخن در را میکوبیدند. در اتاق پیامبر(ص) سریری از چوب درخت خرما بود که چوبهای خرما را با فاصله های کم پهلوی هم نهاده و با لیف خرما به هم بسته بودند.» (ص ص ۵۵۰-۵۶۰)
خانه ای بزرگ و تجملی است و پر از نمادهای اشرافیگری است:
« ابوسفیان صاحب بیرق عقاب بود. یکی از قشنگترین خانه های مکه مال او بود. مردم قصر ابوسفیانش می نامیدند. در خانهاش فضای بزرگی بود که اطرافش ستونهایی از سنگ داشت، و مردم آن را مرمر میپنداشتند. بهترین مجسمهها و بتها را در خانه داشت. بر در خانهاش همیشه جوانان شجاع عرب هریک با لباس بلند و شمشیر منحنی و خنجرهای سنگ نشان، دیده میشدند.» (ص ۱۲۸)
پر از وسایل گرانبها و زیباست:
« فرشهای گرانبهای خانه خدیجه، سینیها و چراغ های پرنگ شام که با دست، مانند تور، مشبک و قلمزنی شده بود، صندلی ها و میزهای عاج و صدف نشان، ظرف های بدل چینی و…در اتاق های خدیجه میدرخشیدند.» (ص ۲۰۹)
۳-۱-۸ درونمایه
مهم ترین درونمایه داستان، پیروزی بدون شکِ خیر بر شر و دین بر کفر است. هرچند مشرکان تلاش زیادی برای نابودی اسلام می کنند، ولی استقامت و پایداری پیامبر(ص)و پیروانش سرانجام آنها را پیروز می کند.
درونمایه دیگر، استقامت و صبر است. پیامبر(ص) و مسلمانان سختیهای زیادی را متحمل میشوند، ولی حتی یک لحظه از دین خود و هدف خود دست نمیکشند و ناامید نمیشوند.
۳-۱-۹ لحن
لحن کلی اثر، آرکائیک است. نویسنده واژه هایی را بر میگزیند که بار معنایی تاریخی دارند و فضای خاصی را بر فضای داستان حاکم می کنند. مانند زناشویی به جای ازدواج، دیدگان به جای چشم ها، هماندم به جای همان لحظه و…؛ در عین حال زبان و بیان نقل راوی، در فرازهایی شبیه نقل نقالها، صمیمانه و مخاطبهای با خواننده می شود.
تفاوت لحن، در گفتار شخصیت ها برجسته و مشهود نیست. زیرا نویسنده از عنصر گفتگو برای شخصیت پردازی خیلی کم بهره برده و بیشتر، شخصیتها را به صورت مستقیم توصیف و تحلیل می کند. مثلا به جای اینکه رفتار خشن عمر را در بافتی داستانی نشان دهد، میگوید: عمر مرد خشنی بود. بنابراین نمیتوان در مورد لحن شخصیتها نظر دقیقی ارائه داد.
لحن راوی لحنی جدی اما دوستانه و شیرین است وگاهی شکل مخاطبه با خواننده را مییابد.
بعه عنوان نمونه «خدیجه که بود؟ از تعریفهای متداول کتابها خارج شویم، چه فایده دارد ما بدانیم او دختر خویلد بود یا پسر عمویش ورقه، حکیم عرب. خدیجه شخصیتی داشت که بعدها خویشاوندان او با نسبت به وی نامور شدند و… » (ص ۱۹۳)
نثر اثر گرم، روان و دلنشین، ادبی و از حیث دستوری، استوار و سالم و متناسب با فضای اثر انتخاب شده است. نویسنده در بسیاری مواقع، از تشبیه در تصویر صحنه ها یا حالات شخصیتها نیز بهره میبرد که بر وزن ادبی نثر میافزاید:
« روز اول شوال هزاران سوار شجاع که با مرگ چون توپ بازی میکرند، بر زیر اسبهای هشیار و حساس خود در راه عکاظ پدید آمدند…»(ص۱۶۴)
« نخست برای آنکه عکاظ مزرعه ای بود که علاوه بر تجارت، بذر شعر و حکمت عربی در آن، همه ساله پاشیده می شد.»(ص۱۶۵)
«سعی داشت چهره خود را به دوستان خویش، خندان و بشاش جلوه دهد ولی قلب او به هیچوجه یاریش نکرد.»(ص۱۶۶)
۳-۲ بررسی عناصر داستان روایتهای فرعی
۳-۳ روایت فرعی اول
۳-۳-۱خلاصه داستان روایت فرعی اول
در اواخر دوره ی ساسانی در ایران، فاصله طبقاتی و تبعیض های میان رعایا و اشراف، مردم را ناراضی و خشمگین کرده بود. در این فضا و شرایط، مزدک ظهور کرد که پیام او برابری و مساوات فقرا با اشراف را بود. ولی قیام او به دست اشراف (مالکان و موبدان)، سرکوب شد وقباد، پادشاه ایران که از مزدک حمایت می کرد، به زندان افتاد.
قباد کمی بعد به کمک خواهرش از زندان گریخت، در راه فرار شب به روستایی رفت و در آن جا با دختر دهقانی ازدواج کرد (فقط یک شب در منزل دهقان بود). سپس به نزد خاقان هفتالیان رفت و از او تقاضای کمک کرد. خاقان به قباد سپاهی سی هزار نفری داد، و قباد به قصد بازپس گیری سلطنت به سوی ایران حرکت کرد. برادرقباد وقتی از قصد او با خبر شد، بدون جنگ، تاج و تخت را به او واگذار کرد.
قباد به نزد همسرش بازگشت و دید که پسری به دنیا آورده، نام او را انوشیروان گذاشت و او را ولیعهد خود کرد. انوشیروان پس از مرگ پدر، پادشاه ایران شد.
۳-۳-۲ طرح
۳-۳-۲-۱گره افکنی
فضای داخلی ایران ملتهب است. اشراف از امتیازات زیادی برخوردارند ولی رعیت ها و مردم عادی مثل بردگان زندگی می کنند و هیچ حقی ندارند.
«در آن دوران مالکان و موبذان، دو طبقه ممتاز کشور بودند. یکی بر نیازمندی های مردم چیره شده بود، دیگری بر عقاید و افکارشان. در دست یکی دنیای مردم بود و در دست دیگری آخرتشان.» (ص ۸)
خشم فرو خورده مردم از تبعیض های اجتماعی، ادامه دارد.
«مردم در طبقات اجتماعی همیشه در جای خود ثابت بودند. هیچ کس حق نداشت از طبقه یی به طبقه دیگر برود. رعیت برای همیشه رعیت و اشراف زاده پیوشته اشراف زاده بود…این امتیازات و طبقه بندی اجتماعی مانند خنجری بود که در نهان، قلب توده مردم را مجروح نگه داشته بود» (ص ص۱۲ -۱۱)
۳-۳-۲-۲ کشمکش
قیام دو طبقهی پر نفوذ و مؤثر مالکان و مؤبدان که به دشمنی مزدک و نهضت او قیام کردند و با نبردهای خونین موفق شدند مزدک رییس جنبش بزرگ مردمی و کئاذ را که طرفدار این جنبش بود را دستگیر کنند و به زندان بفرستند.
۳-۳-۲-۳ تعلیق
کواذ در قلعه زندانی می شود. مجلس اشراف و نجنبا زاماسب برادر کواذ را بر تخت شاهی مینشانند. قیام مزدک به ظاهر از بین میرود و آرامشی ظاهری فضا را فرا میگیرد.
« کواذ در آن قلعه افتاد. مجلس اشراف و نجبا، زاماسب، برادر کواذ را بر تخت شاهنشاهی مینشاند و… آرامش را بر صورت آراستهی جامعه و نه بر دلهای تپیده و رمیدهی مردم مستقر ساختند.» (ص ۸)
۳-۳-۲-۴ بحران
مزدک ظهور می کند و اندیشه اشتراکی بودن ثروت را در ذهن مردم بیدار می کند. افراد زیادی به او می گروند، حتی شاه ایران، قباد، از او حمایت می کند.
«گفته های او به سرعت شگفت آوری در سراسیر کشور پخش شد. دل ناراضی و اندیشه مردم به سوی صاحب این آیین گروید.» (ص ۱۲)
۳-۳-۲-۵ نقطه اوج
قباد با کمک خواهرش از زندان می گریزد، برای پس گرفتن تاج و تخت نزد خاقان هفتالیان رفته و از او کمک می خواهد (در میانه راه به خانۀ دهقانی پناه می برد و در آنجا با دختر دهقان ازدواج می کند.)
«کواذ از عشق دختر و مهر پدر، فال نیکی برای کارآینده خود برداشت. دختر را از پسر خواستگاری کرد» (ص ۱۰)
۳-۳-۲-۶ گره گشایی
برادر قباد وقتی می فهمد که او سپاهی سی هزار نفری از خاقان گرفته، تاج و تخت را به او تحویل می دهد. قباد به نزد همسرش می رود و فرزندش انوشیروان را به دو پسر خود ترجیح داده و او را به عنوان جانشین خود معرفی می کند.
«وقتی که کواد دوباره زمام کشور را به دست گرفت، بر آن شد که در میان فرزندان خود انوشیروان را جانشین خود سازد» ( ص ۱۴)
۳-۳-۳ شخصیت وشخصیت پردازی
کواذ(قباد):
پادشاه ایران است که آئین مزدک را می پذیرد و به همین دلیل از سلطنت خلع می شود. سپس موفق می شود از زندان بگریزد و دوباره تاج شاهی را بدست آورد.
زاماسب:
برادر کواذ است که توسط مجلس اشراف و نجبا، به عنوان جانشین کواذ معرفی می شود (ص۸) وی پس از اینکه می فهمد کواذ سپاهی سی هزار نفری از خاقان هفتالیان گرفته، تاج و تخت را به کواذ تسلیم می کند. (ص۱۴)
خواهر کواذ:
نام او در داستان مشخص نیست. او زنی زیبا رو و با تدبیر است که از زیبایی خود برای فریفتن زندانبان و آزاد کردن برادرش بهره می گیرد، (ص۹) و به جای او زندان می ماند. از سرنوشت او بعد از فرار کواذ اطلاعی داده نمی شود.
مزدک:
فردی که برای از میان بردن فاصله طبقانی، قیام کرد و بسیاری از رعایای ایران به او گرویدند. او فردی« زاهد و پرهیزکار و دور از شهوت بود و همیشه تاکید می کرد که نجابت آدمی در این است که راه زهد را در پیش گیرد.» (ص۱۳)
او به دست اشراف زندانی می شود، ولی «مزدک که به زندان افتاده بود مدت بسیاری در زندان نپایید. طرفدارانش هجوم آوردند و درهای زندان را شکستند و او را نجات دادند.» (ص۱۴)
انوشیروان:
پسر قباد است. او از زنی روستایی متولد می شود، نام مادرش بیان نشده است.
« دورۀ سلطنت این فرزندش [انوشیروان] بزرگترین و درخشنده ترین دوره های تاریخ ساسانیان بشمار رفت و لقب دادگستری به خود گرفت» (ص۱۴)
۳-۳-۴ زاویۀ دید
دانای کل نامحدود است. نویسنده از همه چیز خبر دارد و اطلاعات را به صورت کامل در اختیار خواننده قرار می دهد.
۳-۳-۵ موضوع
سرگذشت قباد و انوشیروان( شاهان ساسانی)
۳-۳-۶ زمان
دو زمان در روایت می بینیم. زمان حال، که دوران پادشاهی انوشیروان است و از نظر زمانی، اشاره ای به سال آن نشده است.
زمان گذشته که مربوط به پادشاهی قباد و خلع شده او از پادشاهی و بازگشت به تاج و تخت می باشد.
روایت با زمان حال شروع شده به گذشته می رود و باز به حال بر می گردد. هر دو زمان مربوط به اواخر سلسلۀ ساسانی در ایران هستند.
۳-۳-۷ مکان
روایت از توصیف قصر باشکوه انوشیروان آغاز می شود:
« باغ بزرگ کاخ با درختانی بزرگ و خرم، گلهای رنگارنگ، باغچه ها و حوض ها مرمری که ازمیان آن فواره ها به آسمان جست می کند، زینت یافته است… نمای این ساختمان به سوی شرق و ارتفاعش بیست و هشت گزواندی بود. پهنای کاخ ۳۵ گز بود.» (ص۲)
نویسنده چند صفحه را به توصیف شکوه و جلال کاخ و وسایل تجملی داخل آن اختصاص می دهد وسپس مراسم سلام شاهی را توصیف می کند:
« در یکی از بزرگترین تالارهای این کاخ قالی سپید بزرگی دیده میشد که صنعتگران ماهر ایرانی برای کاخ شاهنشاهی بافته بودند این قالی به نام بهارستان کسری نامیده میشد. دارای یک صدو پنجاه ذراع طول و هفتاد ذراع عرض بود … برگ درختها همه از زمرد و شکوفهها همه از مروارید و غنچهها از یاقوت قرمز ساخته شده بودند…) (ص۳)
« در آخر تالار پردهای با حاشیهی مروارید آویزان بود، به واسطه ده ذراع پس از پرده از طرف راست بزگ فرماندار، در یک بذ( وزیر دربار) و وزرای دیگر ایستاده بودند…» (ص ۴)
از خانۀ دهقانی کواذ به آن پناه می برد و با دخترش ازدواج می کند، توصیفی نشده است. همین طور از قلعه ای که کواذ در آن زندانی بود. در مورد قلعه فقط این جمله به چشم می خورد:
« این قلعه جایگاه متهمان سیاسی و کسانی بود که از حیث فکر در جامعه ی آن روز ایران پشرو و مترقی بودند و بدین سبب خطرناک بشمار می آمدند» (ص۸)، ولی توصیفی از فضای آن دیده نمی شود.
۳-۳-۸ درونمایه
نویسنده با توصیف فضای اجتماعی و سیاسی پیش از ایران، می خواهد علل شکست ایران از اعراب در سال های آینده را بیان کند، زیرا اختلاف طبقاتی و ظلم به رعیت یکی از دلایل اصلی این شکست بوده است.
۳-۳-۹ لحن
لحن قباد و همسرش نسبت به هم سرشار از محبت است. او هنگام وداع به همسرش میگوید:
«آن خدایی که مرا پیش تو فرستاد و این همسری را در خانه تو فراهم آورد، یکبار دیگر مرا به سوی تو خواهد کشاند. یقین دارم من و تو در آن بار شادمانتر از امروز خواهیم بود و بدان که من آن همه نیکی ها و مهربانی های تو و خانواده ات را فراموش نخواهم کرد.» (ص ۱۰)
سایر وقایع به صورت گزارش روایت می شوند، گفتگویی وجود ندارد که لحنی هم داشته باشد.
۳-۴ روایت فرعی دوم
۳-۴-۱ خلاصه داستان روایت فرعی دوم
مردی به نام اکاسیوس، درگذشت و از او سه دختر باقی ماند. مادر آنها، دختران را با خود به تئاتر قسطنطنیه برد و به دلیل فقر در آنجا رها کرد. تئودورا، دختر میانه، کار خود را با تقلید صدا در تئاتر آغاز کرد.
وقتی تئودورا به جوانی رسید، تبدیل به فاحشه ی گران قیمت شد که مشتریانش اغلب اشراف بودند.
تئودورا پس از یک شکست عشقی، از کار خود توبه کرد و زندگی نوینی را آغاز نمود و با پشم ریسی و فقر روزگار می گذراند. کمی بعد ژوستنین، ولیعهد رم، عاشق تئودورا شد و با وجود مخالفت های درباریان با او ازدواج کرد.
در دوران حکومت ژوستنین، شورشی در قسطنطنیه اتفاق افتاد که چند روز ادامه داشت. روز پنجم شورشیان قسمت های مهمی از شهر را تصرف کردند و به آتش کشیدند. ژوستینین تصمیم گرفت خزانه را خالی کرده و از راه دریا فرار کند. تئودورا او را از این تصمصم منصرف کرد. همان روز، قوای اندک دولتی بار به دیگر شورشیان حمله کرد و آنها را مغلوب نمود. ژوستنین قدرتِ دوباره یافت.
۳-۴-۲ طرح
۳-۴-۲-۱ گره افکنی
ژوستینین، عاشق تئودورا می شود و تصمیم می گیرد با او ازدواج کند. « ژوستینین از آن روز بیشتر احساس کرد که نه تنها وجودش در بند عشق او گرفتار آمده بلکه به فهم و درایت بلند او نیز بسیار نیازمند است.» (ص ۲۲)
۳-۴-۲-۲ کشمکش
ملکه، درباریان و مادر ژوستینین با این ازدواج مخالفت می کنند، ولی او با وجود مخالفت ها، سرانجام تئودورا به همسری خود در می آورد. شورشی در روم در می گیرد و هستی شاه و حکومتش به خطر می افتد.
۳-۴-۲-۳ تعلیق
شاه از سرکوب شورش ناتوان می شود و شورشیان بخش های مهمی از شهر را در اختیار می گیرند:
« شورشیان یک قسمت مهم شهر را تصرف کردند. کلیساها، ابنیه و حجاریهای شهر را خرد و خراب نمودند و…» ( ص ۲۷)
۳-۴-۲-۴ بحران
شاه تصمیم می گیرد خزانه را خالی کرده و از راه دریا، به نقطه ای امن پناه ببرد.
« او تصمیم گرفت که شهررا ترک گوید و عائلهاش را با هر چه در خزانهاش داشت به نقطهی امنی و امانی دور از پاییتخت ببرد.» (ص ۲۷)
۳-۴-۲-۵ نقطه ای اوج
تئودورا سخنان شورانگیزی بر زبان میآورد و شاه را از تصمیمش منصرف می کند.
۳-۴-۲-۶ گره گشایی
نیروهای دولتی دوباره به شورشیان حمله برده و به آنها چیره می شوند.
۳-۴-۳ شخصیت و شخصیت پردازی
تئودورا:
دختری یتیم است که مادرش به دلیل فقر او را به تئاتر قسطنطیه می برد و آن جا رها می کند. او در جوانی تبدیل به زنی بدکاره می شود، ولی در نهایت توبه می کند و راه عفاف در پیش می گیرد. سرانجام ژوستینین، شاه روم، عاشق او می شود و با او ازدواج می کند.
تئودورا شخصیتی پویا دارد، و پس از مدتی انجام کارهای نادرست، توبه کرده و راه پرهیزگاری را در پیش می گیرد. زنی زیباست که علاوه بر زیبایی، هوش و درایتی ویژه هم دارد و با زبان آتشین و قوی خود، شاه را از فرار منصرف می کند.
« برافروختگی سیما، لرزانی صدا، قوت و حرارت آتشین قلب این زن، به دل ها شجاعت و به فکرها اراده داد.» (ص۲۸)
ژوستینین:
راوی، شخصیت او را این گونه بیان می کند:
« ژوستینین گرچه خودنما، بدگمان و شبه ناک و در جمع آوری مال حریص و بیباک و در روابطش ناسپاس و بی وفا بود ولی معذلک دارای مزایایی بود که از درایت عالی و تربیت برجسته که توانست خدمات حقیقی نسبت به روم انجام دهد.» (ص ۲۸-۲۹)
۳-۴-۴ زاویه دید
دانای کل نامحدود است. نویسنده از همه چیز خبر دارد و اطلاعات خود را به صورت گزارش در اختیار خواننده قرار می دهد.
۳-۴-۵ موضوع
اوضاع سیاسی و اجتماعی امپراطوری رم شرقی( قسطنطنیه) در زمان ژوستینین.
۳-۴-۶ زمان
زمان شورش در شهر ۵۳۲ میلادی است. از آنجا که داستان از زمان کودکی تئودورا آغاز می شود، به اوایل قرن ششم میلادی بر می گردد.
۳-۴-۷ مکان
رم شرقی( قسطنطنیه). از مکان های فرعی مانند تئاتر قسطنطنیه یا قصر ژوستنین توصیفی وجود ندارد.
۳-۴-۸ درونمایه
تحول ناگهانی انسان ها که تئودورا نماینده آن است. او با درایت خود توانست کشور خویش را از هرج و مرج نجات دهد.
۳-۴-۹ لحن
لحن تئودورا خطاب به شاه و درباریان، سرزنش گرانه و آمرانه است.
«سزار بترس از اینکه میل به رندگی تو را به مرگ توهین آمیز بکشاند» (ص ۲۸)
گفتگو های بیشتری در این خرده روایت نقل نشده و لحن شخصیت ها نامشخص است. لحن نویسنده هم با سایر بخش های رمان تفاوتی ندارد.
۳-۵ روایت فرعی سوم
۳-۵-۱ خلاصه داستان روایت فرعی سوم
ابراهیم در زمان نمرود به دنیا آمد. نمرود خوابی دید که تعبیر آن، تولد فردی بود که حکومتش را نابود خواهد کرد. بنابراین تصمیم گرفت همه نوزادان را بکشد.
پدر ابراهیم او را به غاری در بیرون شهر برد تا در آنجا از دست ماموران نمرود در امان باشد. ابراهیم بزرگ شد و پس از چندی پدرش او را به شهر آورد، و از آنجا که قوی جثه بود به ماموران نمرود گفت پیش از دستور قتل نوزادان به دنیا آمده است. ابراهیم جوان بر ضد نمرود قیام کرد. نمرود فرمان داد ابراهیم را در آتش افکنند، آتش سرد شد.
نمرود، ابراهیم و پیروانش را از بابل بیرون کرد. ابراهیم و همسرش ساره به مصر رفتند. فرعون مصر، عاشق ساره شد و می خواست به او دست درازی کند. ولی به اذن خدا دستش خشک شد. ساره دعا کرد شفا یابد، فرعون او را آزاد کرد و هاجر را به ساره بخشید.
ساره، هاجر را به ابراهیم بخشید تا از او فرزندی بیابد. وقتی اسماعیل بدنیا آمد، آتش حسد ساره شعله ور شد. ابراهیم به فرمان خدا هاجر و اسماعیل را به عربستان برد و در میان صحراهای سوزان و نامسکون رها کرد. هاجر به امید بافتن آب هفت بار میان دو کوه صفا و مروه دوید. وقتی نزد کودکش بازگشت دید از زیر پای او چشمه ای روان شده است، نام این چشمه زمزم بود.کم کم قبایل عرب دور زمزم جمع شدند.
اسماعیل هفت ساله شد. ابراهیم از جانب خدا فرمان یافت او را قربانی کند. شیطان بارها ابراهیم را وسوسه کرد، ولی پدر و پسر از این آزمون سربلند بیرون آمدند و خدا برای ابراهیم قوچی را فرستاد تا جای اسماعیل قربانی کند.
اسماعیل بزرگ شد و ازدواج کرد. ابراهیم از جانب خدا فرمان یافت که کعبه را همراه اسماعیل بازسازی کند. پس از اتمام کعبه، فرشته ای از جانب خدا آمد و به او آداب حج را آموخت.
قبایل عرب در طول زمان به مکه آمدند و در آن ساکن شدند و زیارت کعبه بین اعراب رواج یافت.
۳-۵-۲ طرح
۳-۵-۲-۱ گره افکنی
در همان ابتدای داستان، این پرسش وجود دارد که آیا نمرود بر ابراهیم دست خواهد بافت و سرانجام قیام ابراهیم چه می شود.
در دو جای دیگر روایت هم گره افکنی دیده می شود. وقتی ابراهیم هاجر و اسماعیل را در صحرا رها می کند، و وقتی که می خواهد اسماعیل را قربانی کند.
ابراهیم میگوید:« من تو را با فرزندت به امید خدا همینجا میگذارم.» (ص۴۶)
۳-۵-۲-۲ کشکمش
کشمکش هم در چند جای روایت هست، کشمکش ابراهیم و نمرود،کشمکش درونی ابراهیم برای قربانی کردن اسماعیل، کشمکش هاجر با طبیعت پیرامون خود و تشنگی.
« ابراهیم دست فرزند خود را گرفت و به طرف کوه برد پای سنگی خواباند. کارد برهنه را بر گلوی نازکش نزدیک ساخت. نگاه پر مهر اسمعیل دست پدر را لرزاند و…» (ص ۴۹)
۳-۵-۲-۳ تعلیق
وقتی نمرود تصمیم می گیرد ابراهیم را در آتش بیفکند، وقتی هاجر در صحرا به دنبال آب است و وقتی اسماعیل برای قربانی شدن آماده می شود و شیطان، ابراهیم را وسوسه می کند.
۳-۵-۲-۴ بحران
ابراهیم را به دستور نمرود به سمت آتش می برند. « شعلههای زبانه کش، ابراهیم را در آغوش گرفت. دود غلیظ، او را از دیدگان همه ناپدید ساخت.» (ص ۴۴)
ابراهیم کارد را به گلوی فرزندش می فشارد.
هاجر بین صفا و مروه در حرکت و اضطراب است.
۳-۵-۲-۵ نقطه ی اوج
آتش به فرمان خدا بر ابراهیم سرد می شود.
از سوی خدا قوچی برای ابرهیم می رسد که به جای فرزندش قربانی کند.
« فرشته به وی چنین گفت: این قوچ را به جای اسمعیل به فرمان خدا قربان کن.» (ص ۴۹)
هاجر به سمت اسماعیل بر می گردد و می بیند از زیر پاهای او چشمه ای جاری شده است.
۳-۵-۲-۶ گره گشایی
نمرود با دیدن معجزه سرد شدن آتش نسبت به ابراهیم احساس احترام می کند، از فکر کشتن او بیرون می آید و او را از بابل بیرون می کند. ابراهیم قوچ را به جای اسماعیل قربانی می کند.
هاجر و اسماعیل از آب زمزم بهره مند می شوند و کم کم مردم به سمت آنان می آیند.
۳-۵-۳ شخصیت و شخصیت پردازی
عاذر:
پدر ابراهیم است که از مقربان درگاه نمرود است. (ص ۳۹) او پدری دلسوز است که برای نجات جان فرزندش او را به خارج از شهر می برد و در غاری پنهان می کند.
این مسأله که او بت تراش بوده در داستان ذکر نشده است.
ابراهیم:
پیامبر(ص) خداست که به دستور نمرود در آتش افکنده می شود و دستورات الهی را اجرا می کند. او از همه آزمون های الهی سربلند بیرون می آید.
نمرود:
پادشاهی ستمگر که نویسنده او را این گونه توصیف کرده است.
« دماغ درشت و ورم کرده ای او، چشم های گرد بی فروغ و خشک او، در صورت کوچکش که لکه های نفام داشت، قیافه ی جغد را در چهره ای او می نمود.» (ص ۳۹) او بسیار ستمگر است و برای حفظ حکومتش دستور می دهد نوزادان بی گناه را قربانی کنند.
ساره:
همسر زیباروی ابراهیم است، خدا برای محافظت او از شر فرعون، دست فرعون را مانند چوب خشک می کند. دعای ساره باعث می شود شفا یابد.
شخصیت او پویا است. ابتدا کنیزش را به ابراهیم می بخشد تا از او دارای فرزند شود ولی پش از تولد اسماعیل، به آنها حسد می ورزد و نمی تواند حضورشان را تاب بیاورد. سرانجام ابراهیم به فرمان خدا، هاجر و اسماعیل را از ساره دور می کند و به میان صحرای عربستان می برد.
هاجر:
کنیزی است که فرعون مصر به ساره می بخشد. او به خواست ساره همسر ابراهیم می شود و اسماعیل را به دنیا می آورد. او با سخت کوشی به دنبال نجات خود و فرزندش از تشنگی است و بین صفا و مروه هفت بار می دود.
اسماعیل:
فرزند نخست ابراهیم است، او مطیع فرمان خداوند و پدر خویش است و در ماجرای قربانی شدن و بازسازی کعبه، با پدر همکاری می کند. درباره تولد اسحاق، در داستان چیزی گفته نشده است.
۳-۵-۴ زاویۀ دید
دانای کل نامحدود است، نویسنده همه رویدادها را می داند و خواننده را از آن ها آگاه می کند.
۳-۵-۵ موضوع
زندگی حضرت ابراهیم و خانواده اش.
۳-۵-۶ زمان
زمان داستان دقیقاٌ مشخص نیست. این طور که از قراین بر می آید، تولد حضرت ابراهیم قرن ها بیش از حضرت موسی بوده است.
۳-۵-۷ مکان
مصر، بابل، عربستان.
در ابتدای داستان ابراهیم در بابل ساکن است و نمرود پادشاه بابل است.
نویسنده در توصیف قصر نمرود می گوید: « قصر بزرگ او که دیوارش با لوح های گرانبها بالا رفته و سنگ های قیمتی که بر کنگره اش می درخشد به عظمت او و حقارت قومش می افزود.» (ص ۳۹)
سپس ابراهیم با ساره به قصر می رود. از قصر فرعون توصیفی نشده است.
مقصد نهایی ابراهیم به همراه هاجر، مکه است: « ابراهیم از دیدار کوه های سیاه و شکافدار و اراضی خشک آن وحشت کرد.» (ص ۴۵)
مکه خشک و بی آب و علف است ولی با جوشیدن زمزم از زیر پای اسماعیل، اندکی بهتر می شود و مردمان برای زندگی به آن جا می آیند.
۳-۵-۸ درونمایه
مهمترین درونمایۀ داستان، تسلیم شده در برابر امر خدا و اطاعت از اوست، چنانکه ابراهیم تسلیم امر خداست، ولی فرعون و نمرود که از دستورات الهی سرپیچی می کنند به عاقبتی دشوار گرفتار می شوند.
۳-۵-۹ لحن
لحن همان لحن روایت اصلی است و لحن شخصیت ها شبیه هم است و تفاوت لحن در گفتار شخصیتها دیده نمی شود.
۳-۶ روایت فرعی چهارم
۳-۶-۱ خلاصه داستان روایت فرعی چهارم
مردی به نام عبدالمطلب، به همراه پسرش حارث، به صحن کعبه می رود و مشغول کندن زمین می شود. مردم با تعجب به کارش نگاه می کنند. عبدالمطلب سه روز این کار را ادامه می دهد. او مقداری طلا و اشیای عتیقه از زیر خاک پیدا می کند، ولی به آنها اعتنایی نمی کند و به کارش ادامه می دهد تا اینکه به آب می رسد و چشمهی زمزم دوباره پدیدار می شود.
عبدالمطلب نذر می کند که اگر ده پسر داشته باشد یکی را برای هبل قربانی کند. سال ها می گذرد و او صاحب ده پسر می شود، و زمان وفای به نذر فرا می رسد. عبدالمطلب پسرانش را به کعبه می برد و در آنجا قرعه کشی انجام می شود. قرعه به نام عبدالله می افتد. پیرمردی به عبدالمطلب پیشنهاد می کند برای نجات جان عبدالله، نزد زن کاهنه برود و از او در مورد چگونگی ادای نذرش سوال کند. طبق نظر کاهنه، باید بین عبدالله و ۱۰ شتر قرعه کشی شود، و آن قدر این کار تکرار شود تا نام شتر از قرعه بیرون بیاید.
ده بار قرعه کشی می شود و سرانجام، عبدالمطلب، به جای عبدالله، صد شتر قربانی می کند. همان روز زنی به نام فاطمهی خثعمیه عبدالله را در صحن کعبه می بیند و عاشق او می شود. بعد به او پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی عبدالمطلب پیش از آن به خواستگاری آمنه، دختر وهب رفته است. عبدالله بر سر دو راهی گیر می کند، ولی سرانجام با آمنه ازدواج می کند.
فاطمه، نوری را در پیشانی عبدالله می دید که پس از زفاف با آمنه، از چهرهی عبدالله محو می شود. سپس عبدالله به سفر تجارتی شام می رود. فاطمه همچنان در عشق عبداالله می سوزد و منتظر بازگشت اوست. او که پیش از این به تقوا و پرهیزکاری شهرت داشت، رویّهی زندگی خود را تغییرداده و هرشب همراه با جوانان مکه می گساری می کند. آمنه می فهمد باردار است.
کاروان باز می گردد ولی عبدالله در آن نیست. او در راه بیمار شده و در یثرب، نزد خاندان مادری خود بستری می شود. عبدالمطلب، پسر بزرگ خود حارث را برای خبرگرفتن از حال عبدالله و کمک به او به یثرب می فرستد. حارث در سریع ترین زمانِ ممکن خود را به یثرب می رساند. ولی در آنجا با گور برادر مواجه می شود.
خبر مرگ عبدالله به مکه می رسد و فاطمهی خثعمیه را دیوانه می کند. فاطمه اموال خود را به فقیران می بخشد و خود همراه با یک شتر راه صحرا در پیش می گیرد.
اندکی بعد، آمنه محمّد (ص) را به دنیا می آورد.
۳-۶-۲ طرح
۳-۶-۲-۱گره افکنی
عبدالمطلب همراه پسرش حارث به صحن کعبه می رود و مشغول کندن زمین می شود. مردم دور او جمع می شوند و از این کار او در شگفت می مانند، زیرا علتش را نمی دانند. هرکس حدسی می زند که نادرست است.
« همه می پرسیدند که عبدالمطلب، رئیس قریش، به چه مقصود گودالی می کند؟…شاید گنجینه ای از پدران خود سراغ گرفته و در جستجوی آن برآمده است» (صص ۳۵-۳۶)
۳-۶-۲-۲کشمکش
عبدالمطلب سه روز به کار خود ادامه می دهد:
« سه مرتبه خورشید مکه برخاست و فرونشست و این مرد سه روز از بامداد تا شامگاه به کار کندن زمین سرگرم بود. رفتارش زبانزد تمام اهل مکه شد.» (ص ۳۵)
عبدالمطلب در هنگام ِ کار خود، سرزنش اهل مکه را می شنود. آنها او را به دلیل داشتن فقط یک پسر، تحقیر می کنند. همان لحظه، عبدالمطلب نذر می کند که اگر خدا به او ده پسر دهد، یکی از آنها را قربانی کند.
۳-۶-۲-۳ تعلیق
سال ها می گذرد. عبدالمطلب چندین همسر اختیار می کند و صاحب شش دختر و ده پسر می شود. هنگام ادای نذر فرا می رسد. او بدون توجه به زاری و التماس زنانش، پسران خود را به صحن کعبه می برد تا بین آنها قرعه کشی شده و قربانی انتخاب شود.
۳-۶-۲-۴ بحران
قرعه کشی انجام شده و نام عبدالله بیرون می آید. او زیباترین و جوان ترین پسر عبدالمطلب است. عبدالمطلب خنجر خود را بیرون می کشد، عبدالله زانو می زند و برای قربانی شدن آماده می شود، مردم در اضطراب و افسوس هستند، ناگهان پیرمردی خطاب به عبدالمطلب فریاد می زند:
« برو پیش زن غیبگو، او از خواست های هبل آگاهتر است. هرچه او گفت بکن!» (ص ۵۹)
عبدالمطلب نزد غیبگو می رود. غیبگو حکم می کند که باید بین ده شتر و عبدالله قرعه کشی شود، و هربار که نام عبدالله از کیسه قرعه بیرون بیاید، باید ده شتر به تعداد قربانی ها اضافه شود تا عدد شتران به صد برسد. اگر بار آخر هم نام عبدالله بیرون بیاید، باید او را قربانی کرد.
۳-۶-۲-۵ نقطه اوج
قرعه کشی نه بار تکرار می شود، هر نه بار نام عبدالله در می آید و عبدالمطلب هربار ده شتر به قرعه می افزاید. مردم به شدت مضطرب هستند و فریاد می زنند:
« نه بار شد! نه بار شد! بس است!» (ص ۶۱)
سرانجام دهمین بار نام شتر از کیسه بیرون میآید:
«وقتی که مامور ازلام؛ بار دهم قرعه را کشید و صدای او به کلمه شتر بلند شد، صدای هلهله زنان و شادی مردان، کعبه را فرا گرفت» (ص ۶۱)
عبدالمطلب صد شتر قربانی می کند.همان روز، فاطمه خثعمیه عبدالله را میبیند و عاشق او می شود و میگوید: « چقدر آرزومند بودم من این شترها را برای او قربانی کنم» (ص۶۲)
عبدالله چند روز بعد به خانه او می رود، فاطمه به او پیشنهاد ازدواج میدهد.
۳-۶-۲-۶ گره گشایی
عبدالله پیشنهاد فاطمه را نمی پذیرد وطبق خواست پدر، با آمنه ازدواج می کند:
« فاطمه من تو را دوست خواهم داشت. محبت تو را بسان یک برادر در دل نگاه می دارم. خدا این طور خواسته بود. چه می توان کرد؟» (ص ۷۷)
عبدالله به سفری می رود که بی بازگشت است. وقتی خبر درگذشت عبدالله به فاطمه می رسد، او دیوانه شده و راه صحرا را در پیش می گیرد.
۳-۶-۳ شخصیت و شخصیت پردازی
عبدالمطلب:
او مردی سرشناس و محترم از خاندان قریش است. نویسنده او را این گونه توصیف کرده است:
«چهارشانه، خوش سیما و اندکی چاق، در سیمایش گرچه پرتو جوانی هنوز نمایان و چین و چروکی به هیچ وجه در آن دیده نمی شد، با این همه، تمام موهای سرش سپید بود.» (ص ۳۵)
در ابتدای داستان، او به همراه پسرش حارث، حیاط کعبه را حفر می کند تا به چاه زمزم برسد. در میانه چاه، مقداری سلاح عتیقه و دو مجسمه طلا پیدا می کند:
«عبدالمطلب یک مجسمه طلایی آهو که شاخ آن را در دست خود گرفته بود، از میان خاک ها بیرون کشید. نگاه تندی بدان کرد و با بی اعتنایی توی زنبیل خود که طنابش بالای گودال در دست حارث بود، انداخت» (ص ۳۶)
او در پاسخ افرادی که دورش جمع شده بودند، میگوید:« اینها نبود آنچه را که سه شب پیاپی در خواب به من گفتند» (ص ۳۷) از همین جمله مشخص می شود که او دارای الهامات غیبی و ماورایی است.
پس از اتمام کار و بازیابی زمزم، او مجسمه های طلا و سلاح هایی که پیدا کرده است را برای ساختن در کعبه، هزینه می کند و چاه را نیز به زیارت کنندگان کعبه اختصاص می دهد. یکی از حاضرین می گوید:«عبدالمطلب کریم است» (ص ۳۸)
او به وفای عهد و نذر خود پای بند است و گریه و زاری زنانش، مانع از ادای نذر او نمی شود. سرانجام برای نجات جان عبدالله صدشتر قربانی می کند که سهم مردم می شود.
در ماجرای حمله ابرهه به کعبه، بار دیگر آرامش و ایمان را در او می بینیم. او به دیدار ابرهه میرود:
«وقتی که پیلبان ابرهه عبدالمطلب را به حضور ابرهه برد، به یک طرف عبای عبدالمطلب شاخه خاری آویزان بود که به زمین می کشید و با چنین وضع بی اعتنایی بر او ورود کرد.» (ص ۱۰۰)
پیلبان، عبدالمطلب را این گونه معرفی می کند:
« این شخص، شریف ترین قریش و بزرگ ترین آنهاست. در ِ خانه او همیشه برای مردم باز است و غذای سفره او حتی روی کوه ها برای پرندگان و حیوانات گذاشته می شود، همه او را دوست دارند و به وی احترام می گذارند.» (ص ۱۰۰)
او از ابرهه می خواهد شترانش را پس بدهد، ابرهه با حالتی تحقیرآمیز با او سخن می گوید، و عبدالمطلب با یقین قلبی می گوید:
«می دانم این خانه را صاحبی است و خودش از آن حمایت می کند» (ص ۱۰۱)
فاطمهی خثعمیّه:
دختری زیبا و ثروتمند است که تقوا و پاکدامنی اش در مکه زبانزد است. او پدر و مادرش را در نوجوانی از دست داده و تنها زندگی می کند. «جوانان از زیبایی او گفتگو می کردند. پیران از ثروت و دارایی او سخن می گفتند… فاطمه از حیث دیگر هم نامور بود؛ کاهنه و اخترشناس بود. پیش گویی هایی از عمر اشخاص می کرد. این دانش یا این کهانت را از پیرزن اسرارانگیزی که در عکاظ مشهور بود و با فاطمه بسیار رفت و آمد داشت آموخته بود» (ص ۶۳)
او با خدیجه دختر خُوَیلد و حلیمه دوست است و زندگی خدیجه را اینگونه پیش بینی می کند: «تو شوهری در طالع داری که بزرگواری اش از یک امیر و پادشاه بیشتر است.» (ص ۶۴)
فاطمه شخصیّتی پویا دارد. او در ابتدای داستان پاکدامن و پرهیزگار است سپس عاشق عبدالله می شود. این عشق در برهه ای آنچنان غلبه می کند که زمانی که فاطمه عبدالله را به خانهی خود دعوت می کند نمی تواند بر آتش درون خود چیره شود و عبدالله را در آغوش کشیده و لب هایش را بر لبهای او می گذارد امّا عبدالله او را اجابت نمی کند. در جای دیگر نیز فاطمه می گوید: «من از این رفتار خود (پرهیزگاری و پاک دامنی) بیمناکم زیرا کسی که هیچ گناهی مرتکب نشود دو عاقبت بیش ندارد یا پیامبر(ص) می شود و یا روزی این زنجیر طلایی ِ تقوا را پاره می کند و تمام گناهان را به جبران روزهای گذشته مرتکب می شود. من چون لیاقت پیامبری را ندارم از سرنوشت دوم خود بیمناکم.» (ص ۶۴)
فاطمه با دانشی که دارد می داند فرزند عبدالله آینده ای درخشان دارد. او به عبدالله می گوید: «عشقی را که من نسبت به تو دارم آمنه ندارد اگر دارد به قدر عشق من تابان و درخشان نیست… چیز دیگری من در تو سراغ دارم که آمنه ندارد. عبدالله! در طالع تو ستاره ای ست. این ستاره فرزند است. من آن را طالبم.» (ص ۷۱)
در نهایت وقتی فاطمه در عشق شکست می خورد و تلاش او برای جلب توجّه و رضایت عبدالله بی نتیجه می ماند و عبدالله با آمنه ازدواج کرده و به سفر می رود؛ رویّه زندگی فاطمه عوض می شود. به می گساری روی می آورد تا اندوه عشق را فراموش کند و هرشب جوانان مکه را در خانه اش جمع می کند. سرانجام خبر مرگ عبدالله او را به جنون می کشاند. «چندروز بعد که دوستان فاطمه به سراغش آمدند او را نیافتند. او از مکّه رفته بود. رمه های گوسفندش را به فقرا بخشیده بود. از دارایی خود تنها یک ذلول (شتر تیزرو) و سگی زرد را برداشته بود و خارج شده بود. بعضی گفتند تارک دنیا شده، جمعی گفتند دیوانه شده بود. بیش از این کسی از فاطمه خبری نیافت. کسی هم ندانست به کجا رفت و چه شد.» (ص ۹۶)
آمنه:
دختری پاک دامن از خانواده ای اصیل است. عبدالمطلّب او را برای عبدالله انتخاب و خواستگاری می کند:
«وهب و خانوادهی او به شرافت و سخاوت نامور بودند و آمنه به حجب و حیا که از مژه های سیاهش می ریخت.» (ص ۷۳)
پس از ازدواج با عبدالله و سفر او آمنه شبحی را در خواب می بیند که تولّد پسرش را نوید می دهد: «آمنه بنا به معمول بیدارشد. لمعهی متحرّکی در سایهی لاجوردی اتاق دید. روی آرنج دست خود تکیه داد… صدایی شنید که چنین گفت: آمنه… تو مادر شده ای و بهترین پسر را می آوری.» (ص ۸۱)
آمنه مدّت کمی از عمر خود را با پسرش زندگی می کند. محمد(ص) نزد حلیمه در صحرا بزرگ می شود. اندکی پس از بازگشت محمد(ص)، آمنه بیمار شده و فوت می کند.
عبدالله:
یکی از پسران عبدالمطلّب است که قرعهی قربانی شدن به نامش در می آید. نویسنده او را در صحنه ای که به سوی مرگ یا قربان گاه می رود اینگونه توصیف می کند: «عبدالله بلندبالا بود. چشم های سیاه و مژه های برگشته ای در چهرهی سبزهی خود داشت. دلاوری و قوّت از چهره اش می بارید.» (ص ۵۸)
عبدالله دربرابر قربانی شدن مانند اسماعیل (ع) تسلیم است و اعتراضی نمی کند. او پاک دامن و عفیف است. هنگامی که فاطمهی خثعمیّه او را به خانهی خود می خواند و تلاش می کند به او نزدیک شود. عبدالله فاطمه را پس می زند: «فاطمه که با آتش درونی خود می سوخت یک مرتبه لب هایش را روی لب های عبدالله گذاشت و باقی کلماتش را در دهان او ریخت. می خواست عشق را با حرارت لب ها و نفَس خود در اعماق روح عبدالله بدمد. عبدالله لرزید… بی اختیار فاطمه را پس زد و گفت: فاطمه! من نمی توانم گناه کنم. گناهی که خدا بینای آن است. تو بر من حلال نیستی.» (ص ۷۰)
عبدالله پس از پیشنهاد فاطمه در دوراهی تردید گرفتار می شود و با خود می گوید: «این کار را همه کرده اند. عادت عرب است. ابراهیم خلیل الله هم این کار را کرد. رؤسای قریش و جوانان آن ها نیز هریک زنان متعدّد دارند… عبدالله بدینسان بار سنگینی از افکار متضاد در دماغ خود کشید.» (ص ۷۴)
سرانجام عشق آمنه غلبه می کند و عبدالله از ماجرای فاطمه سخنی به میان نمی آورد. «چندین بار به فکر عبدالله آمد که از پیشنهاد فاطمه چیزی به آمنه بگوید ولی در هر بار دلش اجازه نداد.» (ص ۷۴)
در نهایت عبدالله تصمیم می گیرد به سفر برود و از فاطمه دور شود. او از این سفر باز نمی گردد و در یثرب بیمار شده و از دنیا می رود.
حارث:
بزرگترین پسر عبدالمطلّب است. او در حفر زمزم به پدرش یاری می رساند. پس از بیمار شدن عبدالله، به دستور پدر به یثرب می رود و در کوتاه ترین زمان ممکن خود را به آنجا می رساند ولی وقتی به یثرب می رسد گور برادر را می بیند. او هم مانند عبدالله، تابع امر پدر است و او را اطاعت می کند.
۳-۶-۴ زاویه دید
دانای کل نامحدود است. نویسنده از همهی اتّفاقات داستان و درونیّات شخصیّت ها خبر دارد و آنها را در اختیار خواننده قرار می دهد.
۳-۶- ۵ موضوع
عشق نافرجام فاطمهی خثعمیّه به عبدالله.
۳-۶-۶ زمان
اشارهی دقیقی به زمان داستان نشده است. به نظر می رسد ابتدای روایت که مربوط به حفر زمزم است حدود چهل سال پیش از میلاد پیامبر (ص) باشد. مردی در توصیف عبدالله می گوید: «از همهی]پسران عبدالمطلّب[ جوان تر است. مگر بیست و پنج سال داشته باشد.» (ص ۶۰ و ۶۱) با توجه به سن عبدالله که کوچکترین فرزند است، به صورت تقریبی می توانیم زمان ازدواج های بعدی عبدالمطلب و تولد پسرانش را چهل سال قبل از عام الفیل حدس بزنیم.
ازدواج آمنه و عبدالله بلافاصله بعد از ماجرای قربانی کردن شتران است و کمی بعد پیامبر (ص) به دنبال می آید پس ماجرای عشق فاطمه و دیوانگی اش مربوط به تقریبا یکسال پیش از تولد پیامبر(ص) یا عام الفیل می شود.
۳-۶-۷ مکان
داستان در شهر مکه اتفاق می افتد. نویسنده در توصیف مکهی آن زمان می گوید: «شهر مکه که مجموع مساحت آن در حدود دویست هزار گز مربع است. در فراخنای کوه ها در گودی افتاده… مسجد الحرام در میان شهر مکه به درازی افتاده. اینجا خانهی خدا و خانهی حبل است. طولش از مغرب به مشرق است. خانهی کعبه وسط صحن بزرگ و شنزاری قراردارد… این خانهی مربع مستطیل طولش از شمال به جنوب و در ضلع شرقی آن سنگی سیاه اندر است. به درازی یک دست و چهار انگشت و به عرض هشت انگشت. نامش حجرالاسود است. روبروی حجرالاسود دو بت به نام های اساف و نائله دیده می شوند.» (ص ۳۳ و ۳۴) همان گونه که اشاره شد، در کنار کعبه در آن زمان، بت های رنگارنگی وجود داشته است.
از مکان های جزئی داستان مانند خانهی عبدالمطلب، خانهی وهب و… توصیفی دیده نمی شود. فقط یک توصیف جزئی از خانهی عبدالمطلّب می بینیم: «عبدالمطلّب روی فرشی که از موی بز بافته شده بود نشسته و پسرانش گرداگرد او و زن هایش روبرویش بودند.» (ص ۸۵)
توصیف دیگری هم از اتاق فاطمه خثعمیه وجود دارد که نشان دهنده تجمل و ثروت اوست:
«[فاطمه] عبدالله را به اتاقی که برایش آماده کرده بود، برد. چراغهای برنجی کار شام، اتاق را با الوان ارغوانی اثاثه آنجا روشن کرده بود.» (ص ۷۶)
۳-۶-۸ درونمایه
مهم ترین درون مایه های این داستان عشق و چیرگی تقدیر است چنان که نکتهی دوم در این جمله خلاصه شده است: «سرّ ِتقدیر جای خود را عوض نمی کند.» این را فاطمه به عبدالله می گوید و اینگونه تلاش می کند شکست و تلخ کامی خود را تسکین دهد. این جمله به نوع دیگری در داستان جلوه دارد. عبدالمطلّب می کوشد با قربانی کردن صد شتر عبدالله را از مرگ نجات دهد و به زندگی بازگرداند ولی اندکی بعد عبدالله از بیماری می میرد و تلاش پدر برای نجات پسر بی نتیجه می ماند.
درون مایه های دیگر داستان، وفای به عهد و نذر و پاک دامنی و پرهیزکاری ست.
۳-۶-۹ لحن
تفاوت لحن، بین شخصیّت های داستان دیده نمی شود. مثلاً فرقی بین نوع صحبت کردن عبدالله و عبدالمطلّب نمی بینیم. لحن فاطمهی خثعمیّه امّا اندکی برجسته تر است و سرشار از عشق به عبدالله: «گوش کن عبدالله! تمام وجود من ندای عشق تو را سر می دهد. تو خواب دیدگان. تو غذای منی و آب گوارا و خنک گلوی منی. تو امید منی. دین من و حامل رازهای دل منی. لرزه ای که در دستم می یابی تپش قلب من است. قلبی که در این لحظه با یک کلمهی دهان تو زنده و یا نابود می شود. عبدالله زندگانی مرا حفظ کن. من آرزوی چنین خلوتی را داشتم.» (ص ۷۰)
هیجانی که در ابراز عشق فاطمه می بینیم، در گفتارِ آمنه دیده نمی شود. گویی آمنه عفیف و نجیب است و عشق خود را این گونه صریح و بی پروا ابراز نمی کند. هرچند وجود او هم سرشار از عشق به عبدالله است و بی صبرانه منتظر بازگشت اوست.
۳-۷ ویژگیهای سبکی رمان پیامبر(ص)
برخی از ویژگی های سبکی یا اختصاصات رمان پیامبر(ص) به عنوان یک رمان تاریخی، عبارت است از:
۳-۷-۱ ذکر مستندات و منابع در پاورقی
با توجه به این اثر یک رمان تاریخی است، نویسنده در برخی موارد تلاش کرده است که اطلاعات تکمیلی در پاورقی بیاورد. این اطلاعات معمولا منابعی است که از آنها برای نگارش کتاب بهره برده .این مسأله بسیار به غنای کتاب و باور پذیری حوادث آن نزد مخاطب کمک کرده است و خواننده این اطمینان خاطر را پیدا می کند که موضوعی که نقل شده، حاصل ذهن نویسنده نیست بلکه ریشه در منابع تاریخی دارد. هرچند ممکن است نویسنده با بهره گرفتن از تخیل خود، آن را گسترش و شاخ و برگ داده باشد؛ چرا که هدف نوشتن رمان بوده نه ذکر تاریخ. همچنین نشان از دایره اطلاعات و پیشینه