مجنون
راوی داستان دانای کل است. داستان در مورد پیرمرد و پیرزنی است که پس از سال ها زندگی مشترک دچار یکنواختی و روزمرّگی شده اند و هر کدام در دنیایی که در ذهنشان برای خود ساخته اند زندگی می کنند. زن باور دارد که هر روز قبل از غروب خورشید، خروسی بلوری و زیبا بر روی تپّه شروع به آواز خواندن می کند. پیرمرد که فکر می کند زن خیالاتی شده به او می گوید آن خروس مرگ است و این که او نباید زودتر بمیرد و پیرمرد را تنها رها کند. آنها به مرور خاطرات زندگی مشترکشان می پردازند. در روز عروسی آن ها وقتی پیرمرد در کنار درشکه چی نشسته بود و منتظر بود تا همسرش بیاید، به درشکه چی گفت که آن ها مثل لیلی و مجنون هستند و عاشق یک دیگرند. درشکه چی با شنیدن آن حرف کتاب لیلی و مجنون را به پیرمرد می دهد تا بفهمد که لیلی و مجنون واقعی چه کسانی بودند. از آن روز تا حالا پیرمرد در اوقات فراغتش مدام آن کتاب را مطالعه می کند و معتقد است که فقط مجنون قضیه زندگی را فهمید و نه هیچ کس دیگر. آن شب هوا بسیار سرد می شود و برف همه جا را می پوشاند. زن که به خاطر سرمای زیاد نگران گل محبوبه ی شب است مدام پشت پنجره می رود و به خروس بلوری و محبوبه ی شب نگاه می کند. ولی مرد در فکر این است که فقط قضیه را مجنون فهمید و نه کس دیگر.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
آنا
داستان دختری است به نام آنا که از زبان خواهرش روایت می شود. آنا بیماری سختی داشت که پزشکان ایران قادر به درمان آن نبودند. آنا و راوی (خواهرش) ناچار برای مداوا به خارج از کشور می روند. پدر و مادر آن ها در ایران در انتظار شنیدن خبرهای خوب هستند. مادر مدام در حال دعا کردن است ولی پدرشان فقط شاهنامه می خواند و به رستم و سهراب می اندیشد. آنا دختری مهربان و زود رنج است که در هوای ابری لندن احساس تنهایی و غربت می کند. پزشک معالج او، دکتر گرین که مرد خون گرمی است قصد دارد مغز استخوان راوی را به آنا پیوند بزند ولی با دیدن آزمایشات قبل از عمل از این کار منصرف شده و غیر مستقیم به آنا می فهماند که دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد. از آن جایی که نزدیک عید است آن دو در حین قائم باشک بازی در پارک روبه روی بیمارستان بوته ای را پیدا می کنند. که به نظر آن ها حاجی فیروز می آید. آنا می خواهد که از آخرین لحظات عمرش استفاده کند، او تصمیم می گیرد با کمی کاغذ و قیچی کلاه حاجی فیروز را درست کند و از خواهرش می خواهد کمی شاخه و برگ درختان را برای چهارشنبه سوری بیاورد. آنا دوست دارد در ایران بمیرد. زیرا معتقد است ریشه اش آن جاست.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
آوار
راوی داستان دختری است که دانشجوی رشته دندانپزشکی است. او به محض شنیدن خبر زلزله ی رودبار از رادیو به دانشگاه رفته و از آن جا به محل زلزله اعزام می شود. پدر و مادر او نیز اصرار دارند که او باید حتماً برای کمک به مجروحان به آن جا برود. راوی به توصیف اوضاع و احوال شهر رودبار می پردازد. او که در گذشته یک بار به آن شهر رفته بود آن شهر را با خاک یکسان می یابد و بعد از مدتی صدای پچ پچی از زیر زمین می شنود و از مردان محلّی می خواهد تا آن منطقه را با بیل هایشان بکنند. پس از ساعت ها وقتی همه نا امید شده بودند و فکر می کردند کسی آن پایین نیست راوی پیرمردی که با عروسش در زیر در چوبی زیر آوارها گیر افتاده بود را پیدا می کند. پیرمرد پسر جوانی داشت که به جبهه رفته بود و اسیر شده بود و حالا پس از سال ها اسارت در حال بازگشت به ایران بود. پیرمرد مدام بر سر می زد و مویه می کرد، او نگران این بود که وقتی پسرش آمد به او چه بگوید و چگونه او را از مرگ همسرش آگاه کند.
راوی جنازه ی آن زن را کنار رودخانه می برد. جایی که همه ی جنازه های کوچک و بزرگ را آن جا می بردند و آرام آرام می شستند.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
فصل خواب های آشفته
راوی داستان پسر جوانی است که مدّت ها عاشق دختری به نام ایران بود و آن دو قرار بود با هم ازدواج کنند. ولی یک سال پیش ایران در اثر بیماری سختی می میرد و راوی تنها می شود. راوی مادر و پدرش را از دست داده و با مادر بزرگ پیرش زندگی می کند. او بعد از مرگ ایران شب ها خواب های آشفته می بیند. او خواب می بیند که پدر و مادر و ایران (معشوقش) یک صدا به او می گویند بیا تا برویم. ولی او نمی پذیرد و فرار می کند. آن ها به دنبال او می آیند تا او را ببرند ولی او با سرعت می دود و هراسان از خواب بیدار می شود.
راوی این خواب ها را برای مادربزرگش تعریف می کند. او هم می گوید که او برای حل این مشکل باید به سربازی برود تا در آن جا تبدیل به مردی قوی شود.
فصل زمستان است. راوی به پارک نزدیک خانه که محلّ همیشگی قرار او با ایران بود می رود. در پنجاه متری پارک پل هوایی وجود داشت. او در بالای پل پسر جوانی را می بیند که قصد خودکشی دارد و می خواهد خودش را پایین بیاندازد. ساعت ها می گذرد و بالاخره پسر تصمیم می گیرد از بالای پل بپرد ولی حین پریدن می ترسد و از کارش پشیمان می شود. او که با دستانش نرده های آهنی پل را گرفته، سعی می کند خودش را بالا بکشد. تمام تلاشش را می کند ولی دستانش خسته می شود و می افتد. جمعیّت دور جنازه جمع می شوند و

جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.

با صدای بلند گریه می کنند. باران شروع به باریدن می کند او هم به خانه برمی گردد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
چرکس
راوی دانای کل است و داستان در مورد زنی روس به نام چرکس است. او که از اشراف زادگان روسیّه است قبل از انقلاب روسیّه زندگی بسیار خوب و مرفهی داشت. مدام در مهمانی ها و اپراها و … بود. ولی بعد از شدّت گرفتن اعتراض نسبت به تزارها و بمباران های شدید شهرشان و وخیم شدن اوضاع، پدرش او را مجبور می کند تا با پسر عمویش صابر ازدواج کند. صابر او را به ایران می برد. صابر که بازیگر تئاتر بود و پس از مدّتی وارد جریانات سیاسی می شود و برای کارگرها سخنرانی می کند. صابر عاقبت توسّط کارگرها کتک مفصّلی خورده و مجبور می شود از تهران به سمت انزلی برود. آن ها سال ها در انزلی زندگی می کنند. پس از مرگ صابر چرکس که هیچ فرزندی ندارد تنهای تنها می شود. او اکنون در انزلی سرایدار باغ بسیار بزرگ و زیبایی است و آن را بهشت روی زمین می داند ولی صاحب باغ قصد فروش آن را دارد. او که از روسیّه به ایران آواره شده بود از دوباره آواره شدن می ترسد. او هر روز ظرف هایش را که اسم خانوادگی اش روی آن ها نوشته شده است بیرون می آورد و به یاد گذشته ی شیرینش می افتد. چرکس در عین حال با نگرانی و دلهره بسیار آرزو می کند که صاحب خانه از فروش باغ منصرف شود.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
نگاهی مهربان
راوی داستان زنی است که به خواهش مادرش همراه با همسرش به آشوراده جزیره ای در دریای خزر می رود.
آشوراده جزیره ای است که کم کم در حال فرو رفتن در آب است. مادر راوی که این مطلب را می شنود به او زنگ می زند و از او می خواهد که به آن جا برود و هر چیزی را که فکر می کند خاطره انگیز است و او را یاد گذشته ها می اندازد، بیاورد. راوی و همسرش هر دو دوران کودکیشان را در آشوراده گذرانده اند. همسرش مردی ساکت و بی تفاوت است که مدام غر می زند و از آمدن به آن سفر اکراه دارد. آن ها به ترکمن صحرا می رسند. سپس سوار قایق می شوند و به سمت آشوراده حرکت می کنند. بعد از رسیدن همه ی خاطرات دوران کودکی برای آن ها زنده می شود. مسجد روستا، مدرسه، مغازه ها، آقای احمدی که اذان می گفت. بازی های آن دوران همه و همه تأثیر بسیار عمیقی بر هر دو آنها مخصوصاً همسرش دارد. آن ها می بایست شب به ترکمن صحرا برگردند. ولی همسرش که در ابتدا از آمدن ناراحت بود التماس می کند که بمانند. موقع بازگشت همسر راوی بسیار متحوّل می شود و بر خلاف همیشه با نگاهی مهربان و عاشقانه به راوی می نگرد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
بوی علف باران خورده
راوی دختر جوانی است که پدرش در کودکی آن ها را ترک کرده و مادرش از آن جایی که عاشق پدرش بوده و نمی توانسته رفتن او را تحمّل کند، خودش را دار می زند. پس از آن «پیر دختری» به نام آذر مسئولیّت نگه داری او را بر عهده می گیرد. آذر زنی «وسواسی» و حسّاس و «گوشت تلخ» است. در واقع او زبانش تلخ است و مدام ایراد می گیرد. آذر تصمیم دارد به مراسمی برود و تا صبح نیاید. او هر چقدر به راوی اصرار می کند که با هم بروند او نمی پذیرد. راوی زنی ترسو و مضطرب است. با رفتن آذر ترسی عجیب او را فرا می گیرد. در خیالش می بیند که صبح شده و زنی پشت در است و مدام زنگ می زند. او که فکر می کند آذر برگشته در را برایش باز می کند ولی آن زن آذر نیست. او بسته ای در بغل دارد که هرگز از خودش جدا نمی کند و می گوید که آن بسته عشق است. او از راوی می خواهد تا مانند لیلی و شیرین عاشق شود و به او می گوید عاشقی سر نترس می خواهد و به در دسرش می ارزد و او نباید مثل آذر که تمام عمرش را صرف خیّاطی کردن کرده و پیر شده است باشد. زن بلافاصله بعد از گفتن این سخنان ناپدید می شود و فقط بوی علف باران خورده از او به جا می ماند. صدای زنگ در می آید. آذر برگشته است.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨

 تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی

جدول و نمودار

جدول ۹٫ دسته بندی موضوعی آثار فروغ حمیدیان

 

 

 

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...