روز و شب اندر قفس در نی دمم من چو با سودا ئیانش محرمم
(مثنوی دفتر سوم (۲۹-۱۹)
به نظر مولوی عشق از اوصاف خداوند بی نیاز است و بنابراین عاشق و معشوق حقیقی خود هموست و اطلاق عشق برذات حق اطلاق حقیقی و بر غیر حق اطلاق مجازی است. این به جهت آن است که اوصاف کمالیه وجود اولاٌ و بالذات به حضرت حق و ثانیاً و بالعرض به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراین حسن مطلق از آن خداوند است و زیبایی موجودات عالم را به «حسن زراندود» مانند می کند. عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست و عشق مخلوق به مانند آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد سیاهی دود پیدا گردد.
عاشقی بر غیر او باشد مجاز                 عشق ز اوصاف خدای بی نیاز
ظاهرش نور اندرون دود آمده است          زآنک آن حسن زراندود آمده است
بفسرد عشق مجازی آن زمان                چون رود نور و شود پیدا دخان
جسم ماند گنده و رسوا و بد                  وارود آن حسن سوی اصل خود
وارود عکسش زدیوار سیاه                    نور مه راجع شود هم سوی ماه
(مثنوی دفتر ششم ، ۷۵- ۷۰)
از نظر مولوی آدمی برای غلبه حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگی اش تنها یک راه دارد: رسیدن به زندگی اصیل، پیدا کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفری ست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان می آورد. اما کدامین راه به سوی آن دریا می رود؟ روح آدمی چگونه می تواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهم ترین مانع چنین بازگشتی را نشناخته ایم نمی توانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوباره ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری می کند؟ پاسخ مولوی ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمی ست، پیام مولوی روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی.
از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علت های ما” می نامد و مهم تر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدی ها هستند، می داند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب می کند:
عمر که بی عشق رفت، هیچ حسابش مگیر آبِ حیات است عشق، در دل و جانش پریر
هر که به جز عاشقان ماهیِ بی آب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
بترین مرگ ها بی عشقی است بر چه می لرزد صدف؟ بر گوهرش
هر که را نبض عشق می نجهد گر فلاطون بود تواَش خر گیر
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وانگه بیا با عاشقان همخانه شو همخانه شو
از نظر مولوی قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است. از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جان بازی ست. عاشق حقیقی کسی است که پای کوبان جان بر معشوق می افشاند. انسان به محض آن که عشق را تجربه کند شیوه زیستن اش به کلی دگرگون می شود. آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان می پندارد، اما به محض این که عاشق می شود ساختار «خود»اش متحول می شود. برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون می کند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر می دهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را “مرگِ پیش از مرگ” یا “مرگ در نور” می نامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را می یابد (قیصری، ۱۳۷۸، ۱۶۷).
بیش تر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانسته اند. از دیدگاه اینان تجربه یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آماده جهش های بلندتر و عشق ورزی مستقیم به خداوند می کند. با این حال مولوی گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده می کند که فهم متفاوت او از رابطه عشق زمینی و عشق الهی را نشان می دهد. مولوی مدعی ست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش عاشق آینه خود را در برابر آینه معشوق قرار می دهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یکدیگر را تا بی نهایت بازمی تابانند. بی نهایت، در فضای میان دو آینه جلوه می کند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم است: آدمی هنگامی که از پل می گذرد و به سوی دیگر قدم می گذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهده امر بی نهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است. به بیان دیگردر تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیله ای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بی اهمیت می شود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزش مند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه وجود معشوق قابل درک است. خداوند در فضای میان دو انسان جلوه می کند و همان طور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کرده اند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق می گذرد.

برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.

۵-۴- بررسی تجلی عشق در سوانح العشاق احمد غزالی:

از منظر غزالی عشق گوهری است بی بدیل که حق تعالی در وجود همه پدیده ها قرار داده است. جوهر اصلی آفرینش و بنیادی ترین عامل محرک زنجیره حیات عشق است. عشق، در قاموس زبان های جهان یکی از پرتعریف ترین و در ادبیات ملّت ها پربسامدترین است؛ امّا حقیقت این است که معنای عشق از گفتن بسیار، پنهان مانده است (موحد، ۱۳۹۱، ۱۹).
از منظر غزالی می توان عشق را مهر و محبّت فراوان نسبت به شخصی دیگر و دل سپردن به او دانست. «عشق، محبّت مفرط راگویند» (فخرالدین عراقی، ۱۳۸۶: ۵۵۵). به عبارتی عشق، حبّ همراه با هوی به همراه آشفتگی و شوریدگی است. در موضوع عشق رساله ها و آثار فراوانی به دست قدما و معاصران نوشته شده است که در آن به جنبه های مختلف عشق پرداخته اند. علاوه بر آن باید به داستان های عاشقانه در هر فرهنگ و قومی اشاره کرد. در این آثار به گونه ای در کشف حقیقت عشق و شرح اسرار آن و شناخت دو قبیله عاشقان و معشوقان، دستاوردهایی ارائه شده است؛ امّا آنچه در این پژوهش به آن پرداخته شده، پندناپذیری عاشق است که از مسائل مهم در موضوع عشق به شمارمی رود. نکته اساسی که درارتباط با این مبحث مطرح می شود، رویارویی عاشق با ناصحان و رقیبان و اطرافیان اوست که هرکدام به دلایلی برآنند که عاشق را از عشق و محبّت خود نسبت به معشوق بازدارند تا مگر از میل و شوق خود دست بکشد و یاد و نام محبوب را از ذهن و جان و روان خود بیرون کند؛ امّا آویختن عاشق به عشق، یا به واقع پیچیدن عشق همچون عشقه بر وجود عاشق، ستیز او را حتّی تا لحظه شگرف رهایی از خویش و آرام گرفتن در آغوش مرگ به همراه دارد. عشق محبوب آنچنان در رگ و خون و جان عاشق رسوخ کرده که هیچ چیز چاره ساز او نیست؛ حتی گاهی خود عاشق از ورطه ای که در آن افتاده و توان بازآمدن ندارد در شگفت است؛ امّا ترک عشق و شیدایی برای او ممکن نیست.
احمد غزالی، فصل هفتاد و چهار رساله «سوانح العشاق» را به اختیار نداشتن در عشق اختصاص داده است؛ همچنین در حکایتی نقل می کند که گلخن تابی بر شاهی عاشق می شود. شاه خبردار می شود؛ هنگامی که می خواهد عاشق را تنبیه و مجازات کند وزیرش می گوید:
«تو به عدل معروفی، لایق نبود که سیاست فرمایی؛ چه عشق کاری است که بی اختیار بود و سیاست فرمودن بر کاری که در آن اختیار وی نیست، از عدل دور افتد» (احمد غزالی، ۱۳۸۸: ۱۲۲).
عاشقان شیدایی از بلایی که در آن غوطه ورند، شکوه می کنند و ناله ها سر می دهند؛ ولی در چنگ عشق و سرنوشت اسیرند و هرگاه که می کوشند تا رهایی یابند و یا دیگران از روی نیک خواهی می خواهند تا عاشق را یاری کنند و او را از غم و غصّه عشق نجات دهند، ناامیدانه سرود جانگداز یأس میخوانند که آنچه بر قلم قضا و قدر رفته، تغییرپذیر نیست. البّته این مطلب میتواند تحت تأثیر عقاید اشعری و جبرگرایی باشد که بر ادبیات فارسی حاکم بوده است. چنان که ابن داوود ظاهری، از نظریه پردازان عشق در قرن سوم، هنوز با قطعیت جبری بودن عشق را نمی پذیرد و به نوعی دوگانگی طبع و کسب را در عشق مطرح می کند؛ (البّته باید اشاره کرد که ابن داوود، معتزلی بوده است) «نمی گویم که عشق گزیرناپذیر است؛ زیرا در آن صورت اعتراف کرده ام که خود آن را برنگزیده ام؛ نیز نمی گویم که از راه اکتساب در خود پدیدش آورده ام؛ زیرا اگر آن را از طبع خویش نفی کنم دروغگو خواهم بود» (واده، ۱۳۷۲: ۴۰۲).
دل ﭘﺮ ﺳﺨﻦ و زﺑﺎن زﮔﻔـﺘﻦ ﺷـﺪه ﻻل ﻋﺸﻖ ﺑـﻪ ﻛﻤـﺎل و دﻟﺮﺑـایی ﺑـﻪ ﺟﻤـﺎل
زﻳﻦ ﻧـﺎدره ﺗـﺮ ﻛﺠـﺎ ﺑـﻮد ﻫﺮﮔـﺰ ﺣـﺎل ﻣﻦ ﺗﺸﻨﻪ و ﭘﻴﺶ ﻣـﻦ روان آب زﻻل
ﻋﺎﺷﻖ ﺣﻘﻴﻘﻲ زﻧﺪه اﺳﺖ و ﺟﺎوﻳﺪ، او ﺑﻪ ﻋﺸﻖ زﻧﺪه اﺳﺖ و ﺑﻪ اراده دوﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﻲﺗﺮﺳﺪ و ﻧﻪ اﻣﻴﺪ دارد ﺳﻌﻲ او در ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻣﺤﺾ در ﺑﺮاﺑﺮ رﺿﺎی ﻣﻌﺸﻮق اﺳﺖ ﺑﻬﺸﺖ و دوزخ ﺑﺮاﻳﺶ ﻳﻜﺴﺎن اﺳﺖ و در دﻳﺪه او ﻫﻴﭻ ﻓﺮﻗﻲ آن دو ﻧﺪارﻧﺪ.
از ﺑﺰرﮔﺎن ﻣﻜﺘﺐ ﻋﺸﻖ ﺣﻼج را ﻣﻲﺗﻮان ذﻛﺮ ﻛﺮد و ﻧﻴﺰ اﺳﻮه واﻻی آن روزﺑﻬﺎن ﺑﻘﻠﻲ اﺳﺖ وﺣﺪت ﺳﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ، ﻋﺎﺷﻖ، ﻣﻌﺸﻮق رﻣﺰی از ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺑﺎﻃﻨﻲ اﺳﺖ. اﺣﻤﺪ ﻏﺰاﻟﻲ ﻣﻲداﻧﺴﺖ ﻛﻪ اﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮد را در ﻣﻌﺸﻮق ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻣﻲﻛﻨﺪ در ﻋﻮض ﻣﻌﺸﻮق ﺑﺮ ﺧﻮد و ﺟﻤﺎل ﺧﻮد را ﻓﻘﻂ در ﻧﮕﺎه ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ او را ﻧﻈﺎره ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎد اﺣﻤﺪ ﻏﺰاﻟﻲ ﻋﺸﻖ اﻧﺴﺎن ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﻧﻴﺰ ﻣﻘﺘﺒﺲ از ﻋﺸﻖ ﺣﻘﻴﻘﻲ و اﻟﻬﻲ اﺳﺖ و ﻣﻲﺗﻮان ﮔﻔﺖ ذاﺗﺎً ﻫﻤﺎن ﻋﺸﻖ اﺳﺖ. ﺧﻮاﺟﻪ اﺣﻤﺪ از ﺑﻜﺎر ﺑﺮدن ﻟﻔﻆ ﻣﺠﺎزی در ﻣﻮرد ﻋﺸﻖ ﻧﻴﺰ ﺧﻮدداری ﻣﻲﻛﻨﺪ، ﻋﺸﻖ از ﻧﻈﺮ او ﻋﺸﻖ اﺳﺖ، ﺧﻮاه ﻋﺸﻖ و ﻣﻌﺸﻮق ﺧﻠﻖ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻳﺎ ﺣﻖ. از ﻧﻈﺮ ﻏﺰاﻟﻲ ﻋﺸﻖ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ واﺣﺪ و اﺧﺘﻼف ﻋﺸﻖ اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺣﻖ و ﻫﻢﭼﻨﻴﻦ ﻋﺸﻖ اﻧﺴﺎن ﺑﺎ اﻧﺴﺎن و ﻋﺸﻖ او ﺑﺎ ﺣﻖ ﻫﻤﻪ در ﺷﺪت و ﺿﻌﻒ اﺳﺖ. اﺣﻤﺪ ﻏﺰاﻟﻲ در ﺳﻮاﻧﺢ ﺧﻮد ﭼﻨﻴﻦ آورده اﺳﺖ. ﻋﺸﻖ ﺟﺒﺮی اﺳﺖ ﻛﻪ در او ﻫﻴﭻ ﻛﺲ را راه ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺳﺒﻴﻞ، ﻻﺟﺮم اﺣﻜﺎم او ﻧﻴﺰ ﻫﻤﻪ ﺟﺒﺮ اﺳﺖ، اﺧﺘﻴﺎر از او و از وﻻﻳﺖ او ﻣﻌﺰول اﺳﺖ و ﻣﺮغ اﺧﺘﻴﺎر در وﻻﻳﺖ او ﻧﭙﺮد» و اﻳﻦ ﻋﺒﺎرت ﻛﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻼﺳﺖ و اﻧﺲ و راﺣﺖ در او ﻏﺮﻳﺐ و ﻋﺎرﻳﺖ اﺳﺖ در اﻓﻜﺎر و ﺑﻴﻨﺶ ﻋﺮﻓﺎ و ﺻﻮﻓﻴﻪ ﻛﻪ از ﻫﺠﺮان و وﺻﺎل وﺟﻮد دارد ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻛﺎﻣﻼً ﻏﻴﺒﻲ ﻣﺘﺠﻠﻲ اﺳﺖ.
عشق پوشیده است و هرگز کس ندیدستش عیان
لافهای بیهده تا کی زنند این عاشقان
هر کسی از پندار خود د

ر عشق لافی میزند
عشق ازپندار خالى وز چنین و از چنان
هستی ذرّه در هوا محسوس است و نایافتش معلوم،

خورشید تویی و ذرّه ماییم
بی روی تو روی کی نماییم
تا کی ز نقاب چهره یک دم
از کوه برآی تا بر آییم
سوانح العشّاق احمد غزالی نخستین اثر به زبان فارسی است که به طور مستقل دربارهی عشق نوشته شده است. این اثـر مجموعـهای از آرای غـزالی دربارهی عشق، عاشق، معشوق و ارتباط مـیان آنهاست. از آن جا که این متن عرفانی بر آثار بعد از خود تأثیر بسیاری نهاده، از اهمیت فراوانی برخوردار است. در این کتاب داریم که، چون عاشق معشوق را ببیند اضطرابی در وی پیدا شود، زیرا که هستی او عاریتی ست و روی در قبله نیستی دارد. وجود او در وجد مضطرب شود، تا با حقیقت کار نشیند، وهنوز تمام پخته نیست، چون تمام پخته شود در التقا از خود غایب شود ، زیرا که چون عاشق پخته شد در عشق و عشق نهاد او را بگشاد، چون طلایه وصال پیدا شود وجود او رخت بر بندد به قدرپختگی او در کار(دشتی:۵۳، ۱۳۸۸).
حسن تو فزون است ز بینایی من
راز تو برون است ز دانایی من
در عشق تو اَن بُهست تنهایی من
در وصف تو عجز است توانایی من
احمد غزّالی در کتاب سوانح سعی در نشان دادن گوشه هایی از حقیقت عشق داشته است ، امّا لحن کلام او اثر او را، از همان آغاز، در مقام یک اثر شاعرانه و استنباطی فردی و بیان ناپذیر از عشق و احوال روانی مترتّب بر آن معرفی می کند. او «عبارت » را در سخن خود به منزله «اشارت » به معانی متفاوت می شمارد که برای مخاطبی که ذوقش نبود ناشناخته می ماند. و در سراسر کتاب عباراتِ اشارت گونه او با تصویر و آیه و حدیث و شعر آمیخته است تا شاید حجاب اشارتهای او را لطیف تر کند (چاوشی:۱۹۹، ۱۳۸۴).
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
هم از اوصاف من بر من هزاران دیده بان گردد
انا من اهوی ومن اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
نحن مذکنا علی تعمد الهوی
یضرب الامثال فی الناس لنا (سوانح العشاق،۷۳)
در سوانح العشاق غزالی، جلوه معنی را گاهی در پس حجاب نثری بسیار موجز و شاعرانه میتوان ملاحظه کرد. امّا گاهی نیز جلوه معنی بسیار کم رنگ و سخن شعر منثور از آثار نوع سوم می شود، تا جایی که جز با تفسیر و تأویل نمیتوان معنی را از متن کشف کرد.
بد عهدم و با عشق تواَم نیست نفس
گر هرگز گویمت که فریادم رس
خواهی به وصال کوش و خواهی به فراق
من فارغم از هر دو، مرا عشق تو بس(سوانح العشاق،۱۹۲).
در بخشهایی از کتاب او ساختار و ترکیب کلام ساختار و ترکیب نثر به منظور انتقال صریح معنی به مخاطب نیست و مخاطب ، بیش از آنکه معنی را دریابد، از ترکیب کلام و تکرار واژه ها و تعدّد تصویرهای ساخته شده با دو عنصر ثابت ، مثلاً روح و عشق و آهنگی که از ساختار مشابه جمله ها احساس می شود، لذّت می برد. اگرچه مقایسه و تقابل دو عنصر درعبارات شاعرانه اندکی راه ورود به تفسیر و تأویل آنها را تسهیل و به دریافت معنی ، یا معنایی از میان معانی محتمل ، یاری می رساند، امّا گاهی نیز این مقایسه و تقابل از میان برمی خیزد و عنصر«عشق » خود به تنهایی مجمع مفاهیم متقابل می شود و راه ورود به تفسیر وتأویل متن از طریق نظام نخستین نشانه شناسی زبان را می بندد وکلام یکسره نقش زیبایی شناختی زبان را در معرض تماشای مخاطب قرار می دهد (احمدی:۷، ۱۳۹۱).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...