هستى ما ز پهلوى یار است سایه بى‌شخص خود کجا باشد
بى تو من زندگى نمى‌خواهم گر تو خواهى چنین روا باشد
دل که آیینه جمال تو نیست پاره‌سنگى[۳۱۹] است دل چرا باشد
انتقام از زمانه مى‌گیریم آن ستمگر اگر ز ما باشد
چه ز بیگانه‌ها طمع دارى یار باید که آشنا باشد
خانه در کوى او گرفت فقیر فقر همسایه غنا باشد
من و حسنى که تجلى‌کده جانش باشد چشم خورشید به حیرت نگرانش باشد
آنکه چون موج طپش در رگ جانها فکند پیچ و تابى است که در موى میانش باشد
خوبرویان همه سر بر خط فرمان وى‌اند مرکز دایره حسن دهانش باشد
خط به آن چهره گلرنگ چه خواهد کردن باغ فردوس چه پرواى خزانش باشد
جلوه حسن ترا از دل صد چاک چه غم پرتو ماه کجا فکر کتانش باشد
لاله‌زارى شمرد سینه پرداغ مرا اشک چشمم به نظر آب روانش باشد
نیستم رنجه به دشنامم اگر یاد کند غرض این است که نامم به زبانش باشد
عاقل آن است که دیوانه[۳۲۰] یار است فقیر باخبر اوست که از بى‌خبرانش باشد
در خلوت دل غیر تو را بار نباشد جایى که تویى در خور اغیار نباشد
برخاسته از دامن این دشت غبارى اى منتظران گرد ره یار نباشد
دیوار و درش سخت فریبنده دلهاست اى اهل دل این خانه خمّار نباشد[۳۲۱]
از بتکده تا کعبه چه فرقست بپرسید همسایه دیوار به دیوار نباشد
کارى است رخش دیدن و از کار برفتن[۳۲۲] رحم است بر آنکس که در این کار نباشد
در وصل دلم بود نمکخوار لب دوست در هجر چرا تشنه دیدار نباشد
از کفر سر زلف تو اى دشمن ایمان یک سبحه ندیدیم که زنار نباشد
بسیار به دل مى‌خلدم ناله ناقوس[۳۲۳] این بتکده منزلگه دلدار نباشد
امروز نهان نیست که فرداش توان دید دلدار مرا وعده دیدار نباشد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برایى در جلوه‌گریهاى تو تکرار نباشد
پایان نامه - مقاله - پروژه
از عشق فقیر این همه لذت نتوان برد معشوق اگر شوخ و دل‌آزار نباشد
با من آن بیدادگر در موسم خط یار شد خط او زخم دلم را مرهم زنگار شد
خانمان‌سوز است هر آهى که از دل مى‌کشم زین زمین نخلى که سر بر کرد آتشبار شد
گفتم او را گر بیابم دست در دامن زنم کار چون با دامنش افتاد دست از کار شد
آخر آن نازک کمر از اهل دل الفت برید بر نهال قامتش دل بستن ما[۳۲۴] بار[۳۲۵] شد
دانه‌هاى سبحه یکسر صرف دام شید کرد عاقبت تسبیح زاهد رشته زنار شد
بوالهوس هم رفته رفته با جفایش خو گرفت آخر این انگاره از سوهان زدن هموار شد
لذت قند مکرر مى‌دهد شعر فقیر تا زبانش وقف مدح حیدر کرار شد
پنجه عشقم گریبان مى‌کشد دل به آن برگشته مژگان مى‌کشد
از گل فردوس پیش ما مگو خار راهش دامن جان مى‌کشد
کى تواند شد دل نقاش جمع نقش آن زلف[۳۲۶] پریشان مى‌کشد
روز محشر هم بت مغرور ما دامن از دست شهیدان مى‌کشد
هر که عاشق را نصیحت مى‌کند توتیا در چشم گریان مى‌کشد
بار غم خون جگر آه فراق دل چه‌ها از دست هجران مى‌کشد
گر چنین ناز تودل را خون کند کار چشم ما به طوفان مى‌کشد[۳۲۷]
سبزه خط تو مى‌بالد به خویش کاب[۳۲۸] زان چاه زنخدان مى‌کشد
غنچه در پیش دهانت اى صنم سر ز خجلت در گریبان مى‌کشد
نشئه دارد از مى وحدت فقیر جام عشق شاه مردان مى‌کشد
شمع محفل تا رخ آن شوخ بى‌پروا نشد در هواى سوختن پروانه را پر وا نشد
عارى از طغراى مشکین بود منشور جمال تا به طرف عارضش زلف معنبر وا نشد
عقده‌اى کز عشق در کار دل گرمم فتاد غیر خاکستر شدن مانند اخگر وا نشد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...