که زیر سایه دارد قرص خورشید
به نیروی قناعت می فرو داشت»
الهی نامه، ص ۳۳۶

از آنجا که عطّار با آثار خرگوشی انس داشته است، می توان حدس زد که داستان بلقیا و عفّان را عطّار از روایت خرگوشی، که مفصّل ترین روایت این داستان است، گرفته باشد. در اینجا خطوط اصلی داستان را به روایت خرگوشی نقل می کنیم: «باب بیست و پنجم آنچه ظاهر شد در بنی اسرائیل از علامات نبوّت رسول(ص) و قصّه بلوقیا.» درین فصل خرگوشی به توصیف سفرنامه جادویی بلوقیا و عفّان می پردازد که هر صحنه آن خود قصّه ای است داستانی: «پس به دریای روم رسیدند، به کوهی در میان دریا، نه سخت بلند و نه کوتاه، خاکش چون مشک. در آن کوه غاری بود در آن غار تختی زرین نهاده و بر آن تخت جوانی خفته موی های تمام دست راست بر سینه نهاده و دست چپ بر شکم بر مثال خفته ای و خفته نه و او سلیمان بن داود بود علیهما السلام. بر بالین سر او اژدهای دیگر و انگشتری که مستودع ملک بود در دست داشت. حلقه انگشتری از زر و نگین از یاقوت سرخ چهار سو. چهار سطر بر آن نوشته، بر هر سطری نامی از نام های اعظم خدای تعالی. و عفّان در کتاب خوانده بود و دانسته که از سلیمان بن داود است. بلوقیا را گفت من می خواهم که انگشتری از دست او بیرون کنم و ملک سلیمان ما را باشد و امید داریم که ما را زندگانی باشد تا آنگاه که محمّد(ص) بیرون آید؛ بلوقیا گفت: نه سلیمان(ع) خواسته است که ربّ هب لی ملکا لا ینبغی لأحد من بعدی(ص/۳۵)، خدای تعالی ملک او به کس ندهد تا به قیامت. عفّان گفت: ای بلوقیا، خاموش باش که نام بزرگ خدا با ماست. تو توریت می خوان و نام های بزرگ. بلوقیا گفت : چه گونه به انگشتری رسیم و دو اژدها… گفتند: یا عفّان، چه دلیری می کنی بر خدای تعالی؟ می خواهید که انگشتری پیغمبر خدای بگیرید؟ اگر خواهید که ما را به نام خدای قهر کنید، غلبه کنیم بر شما به قوّت خدای تعالی. پس اژدها دمی بزد بر عفّان و بلوقیا و بدیشان هیچ گزندی نرسید از برکات نام بزرگ خدای عزّ و جلّ، که بلوقیا می خواند، در توریت و عفّان نزدیک فرا شد تا انگشتری بگیرد و بلوقیا مشغول بود به نگریستن به عفّان و لحظه ای نام بزرگ خواندن بگذاشت. در حال، جبرئیل از آسمان فرود آمد و بانگی بر ایشان زد که زمین ها و کوه ها مضطرب شد و بلرزید و دریاها به هم برآمد و آب خوش شور گشت و آب شور خوش، از هیبت جبرئیل و عفّان و بلوقیا هر دو بیفتادند و از هوش برفتند و اژدها بار دیگر بردمید و آتشی از شکمش بیرون آمد چون برق خاطف و عفّان بر جای بسوخت و خاکستر گشت و بلوقیا برست به نام بزرگ تر خدای عزّو جلّ و عذاب ازو دور شد به برکت آن نام ها که می خواند…»[۲۷۱]
ـ داستان عزرائیل و مرگ سلیمان
مولانا در مثنوی، ۱-۵۹، این حکایت را به نظم آورده و استاد فروزانفر پیشینه ی آن را در حلیهالاولیاء، ۴-۱۱۸، و احیاءالعلوم، ۴-۳۳۷، و جوامع الحکایات عوفی، باب سیزدهم، قِسم چهارم، و در اِلهی نامه ی عطّار و قبل از او در یکی از آثار غزّالی و نیز عجایب نامه نشان داده است. اینک روایت غزّالی به نقل از استاد فروزانفر: «ملک الموت چون پیش سلیمان(ع) آمد تیز در یکی نگریست. آن کس بترسید. چون ملک الموت برفت، از سلیمان درخواست که باد را بفرمای تا مرا به زمین هند بَرَد که از نظر ملک الموت بترسیدم تا باشد که چون بازآید مرا نبیند و فراموش کند. سلیمان بفرمود تا باد وی را به هند بَرَد. چون ملک الموت بازآمد سلیمان پرسید که چرا چنان تیز در آن مرد نگریستی؟ گفت: مرا فرمان بود که تا یک ساعت دیگر وی را به هندوستان جان برگیرم. وی را اینجا بدیدم، عجب بماندم تا این چون خواهد بود.[۲۷۲] استاد ریتر نیز این حکایتِ الاهی نامه را از همان کتاب غزّالی و نیز نصیحه الملوک او و التبرُالمسبوک، ۴۵، و المستطرف، ۲-۳۳۴، تخریج کرده و به مثنوی مولوی نیز ارجاع داده است و به تفسیر استاد نیکلسون و همچنین درباره ی منشأ احتمالی این قصّه در تلمود از مقاله ی S. Hilleson در مجله ی ۴۷۴، ۱۹۷۳، JRAS با عنوان «مأخذ یک داستان مثنوی» یاد کرده است.[۲۷۳]
ـ حکایت عزرائیل و سلیمان(ع) و آن مرد

 

 

شنیدم من که عزرائیل جانسوز
جوانی پیش او دیدش نشسته
چو او را دید پیش او به در شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
مرا زین جایگه جایی برد دور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
چو یک روزی برآمد ازین راز
سلیمان گفتش « ای بی تیغ خون ریز
جوابش داد عزرائیل آنگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم درین سوز
چو میغ آورد در هندوستانش
  در ایوانِ سلیمان رفت یک روز
نظر بگشاد پیش او فرشته
جوان از بیم او زیر و زبر شد
که « فرمان ده که تا میغ این زمان زود
که گشتم از نهیب مرگ رنجور»
بَرَد از پارس تا هندوستانش
به پیش تخت، عزرائیل شد باز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز؟»
که «فرمانم چنین آمد ز درگاه
به هندوستانش جان ناگاه برگیر
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز؟
شدم آنجا و کردم قبض جانش »

عطّار در تذکرهالاولیاء می گوید: «اگر کسی گوید که: باد چگونه آرد؟ بگوی: چنان که شادروان سلیمان را ـ علیه السلام ـ یک ماهه را به یک روزی برد و تخت بلقیس را به طرفه العین به سلیمان(ع) باز رساند.»(تذکرهالاولیاء، ص۵۳)
داستان سلیمان نه تنها در عطّار، بلکه در شعر فارسی بازتاب گسترده ای دارد؛ در دیوان انوری قصیده ای است که در «التزام آن چه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده» است،[۲۷۴] که مطلع آن چنین است:

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...